🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_116
تصمیم گرفتم به شغل که حتی مرتبط به کارم هم نبود داشته باشم.
در حدی که یه حقوق ماهانه داشته باشم و بتونم هر چیزی دلم میخواد برای خودم بخرم.
دلم میخواست کارتی که آترین بهم داده رو بهش پس بدم و وقتی ازم می پرسه چرا؟
با غرور بگم مرسی خودم دارم!
ولی!
حالا حالاها چنین اتفاقی نمیافتاد.
تو این یه هفته آترین بعد از دیدن یکی دوبار کم محل کردنش دیگه اصلا سراغم نیومد.
حتی پیگیر نشد دلیل رفتار و حال بدم رو بدونه.
منم سعی کردم راجبش بی اهمیت بشم و انگار موفق بودم.
سه تا کار مناسب پیدا کردم و زنگ زدم.
یکیشون که وقتی شرایطم رو شنید کلا نپذیرفت.
یکی دیگه گفت بیا برای مصاحبه و آخری که کار توی یه مغازه بود وقتی فهمید دانشجو هستم گفت مناسب این کار نیستم و حتی دنبال چنین کاری نگردم.
اون که قرار شد برم مصاحبه یه کافه نزدیکای خودمون بود.
سالندار کم داشت و قرار بود برم مصاحبه که ببینه به درد سالندار بودن میخورم یا نه.
ساعت ۶ بود که برگشتم خونه.
هول هولکی لباسامو عوض کردم و آماده شدم.
سریع تاکسی گرفتم و رفتم به طرف اون کافه.
راس ساعت ۶:۳۰ که تایم داده بود رسیدم.
وارد شدم.
یه کافه بی نهایت دنج و جذاب،
نه خلوت نه شلوغ!
افرادی که توی کافه بودن از ظاهر و تیپاشون معلوم بود یکی از اون یکی پولدار تر هستن.
با راهنمایی یکی از کارکنا وارد دفتر مدیر شدم.
درو بستم و بعد از سلام کردن با اشاره دستش روی صندلی نشستم.
اسم و سن و مقطع تحصیلمو پرسید.
راجب خانواده ام که پرسید فقط به یه جمله بسنده کردم :
خانواده ام ایرانن و اینجا با یه هم خونه زندگی میکنم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸