🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_123
متعجب از سوالش، به معنی آره سرمو تکون دادم.
آترین : کی بهت اجازه سر کار رفتن رو داد؟
اونم ساعت ۶ تا ۱۱ شب که وقتی بر میگردی ساعت ۱۱:۳۰ ، ۱۲ هست.
چیزی نگفتم که تن صدای یکم رفت بالا و گفت :
نقش من تو زندگی تو چیه؟
من چیکارم؟
_تو بزرگتر و سرپرست منی!
آترین : مَنِ بزرگتر حق نداشتم بگم راضی به سرکار رفتنت هستم یا نه؟
حق نداشتم راجب شغلت نظر بدم؟
تحقیق کنم؟
تصمیم بگیرم بزارم بری یا نه؟
سرمو انداختم پایین و داد زد :
با تووووووام!
سرتو ننداز پایین، زل بزن تو چشمام و جواب بده بگو من چیکاره ام تو زندگی تو!
اصلا فکرشو نمیکردم آترین به خاطر سرکار رفتنم انقدر عصبی بشه.
البته حق داره.
بدون هیچ اطلاعی، هیچ آمار دادنی، تحقیق کردنی، فقط گفتم دارم میرم سرکار.
حق داره اینطوری رفتار کنه.
آترین : با توام...
سرمو آوردم بالا.
زل زدم توی چشمای جذاب و نازش و گفتم :
تو اصلا به فکر من هستی؟
چند روزه منو ندیدی دم نزدی؟
چند وقته شبا و روزا فقط با مری میگذرونی؟
البته حق داری!
شاید چند وقت دیگه بخوای متاهل بشی،
من باید شغل داشته باشتم، پول پس انداز داشته باشم بتونم برای خودم خونه اجاره کنم.
نمیخوام بیشتر از این سربار کسی باشم.
بعدم بی توجه به نگاهش بلند شدم و بدو به طرف پله ها رفتم.
قشنگ همه چیو برعکس کردم.
قیافش دقیقا جلوی چشمم بود.
فک کنم توی دلش گفته تا دو دقیقه پیش من شاکی بودم چطور توی دو دقیقه تابان از متهم بودن به شاکی تبدیل شد!
آخیش راحت شدم، بلاخره تونستم حرفی که چند وقته توی دلم مونده رو بزنم.
ولی!
واقعا آترین حسی به مری داره؟
چرا مری؟
این همه دختر خوب، ناز، خانم و خوشگل.
چرا مری رو انتخاب کرده؟
مگه مری چی داره که من ندارم؟
چیییییی؟ چرا من باید توی دلم مری رو با خودم مقایسه کنم؟
چرا الان یهو اینطوری گفتم؟
زدم توی سر خودم و . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸