eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.6هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 خیلی یهویی یه حس بدی بهم دست داد. یعنی آترین حسی به مری داره؟ چرا مری؟ مگه دختر قحطه؟ من اصلا و ابدا از مری خوشم نمیاد! هیچیش به آترین نمیخوره. نه قدش، نه هیکلش، نه قیافه و تیپش. آترین خیلی خیلی سر تر از مریه! ولی! چرا من دارم حرص میخورم؟ نون تستام که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم. لیوان آب و قاشق رو شستم و آب زدم صورتم. اومدم کنار میز و بالای سر آترین ایستادم. سرشو آورد بالا. _من فراموش کردم که دعوا کردیم. حتی فراموش کردم که بهم گیر دادی و هرطور دوست داشتی باهام حرف زدی. همه چیزو فراموش کردم تو هم فراموش کن. آترین : الان که همرو به زبون آوردی. پس چطور فراموش کردی؟! سوالشو بی جواب گذاشتم و گفتم : ولی آترین! واقعا مری به تو نمیاد. دیگه بهش نگاه نکردم و با عجله از آشپزخونه خارج شدم. بدو بدو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. دستمو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم. آخیییییییش! راحت شدما! بلاخره بهش گفتم. برام فرقی نداره به حرفم گوش بده یا نه! این برام مهمه که بلاخره حرف خودمو زدم و گفتم مری مناسبش نیست. فردا ظهر دوتا امتحان سنگین داشتم و هیچی نخونده بودم. کارامو کردم، ساعت برای صبح زود تنظیم کردم و خوابیدم. صبح طرفای ساعت ۷ بیدار شدم بعد دوش چند دقیقه ای رفتم پایین. سریع صبحانه ی سر سری خوردم، میز رو جمع نکردم و صبحانه آماده رو گذاشتم بمونه. یک ساعت دیگه بیدار میشد. دلم نیومد میز رو جمع کنم. رفتم بالا و نشستم پای کتابام. چون که هر دفعه استاد درس میداد برمی گشتم خونه درست میخوندم، الان همرو بلدم بودم. تا ساعت ۱۱ گیر بودم و بکوب مرور کردم. ساعت ۱۱ از کتابا دل کندم. تیپ عادی ای زدم و بعد از جمع کردن وسایلم رفتم پایین. داشتم به طرف در سالن میرفتم که صدایی از توی آشپزخونه شنیدم. سرکی کشیدم، آترین توی آشپزخونه در حال جمع آوردی ظرفای تمیز بود. بی سر و صدا خواستم درو باز کنم که صداشو شنیدم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸