eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.6هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝 آترین : میدونم که داری میری پس نیاز نیست پاورچین و یواش قدم برداری. مواظب خودت باش. امشب هم برو کافه و اعلام کن که دیگه نمیری. هیچ بحث و صحبت و توضیحی هم نمیخوام بشنوم تموم. _من هنوز یک ماهم نشده. قلدر نباش، فقط هم به فکر خودت نباش. اگر قرار باشه دیگه نرم، یک ماهم رو تکمیل میکنم، حقوقم رو میگیرم و دیگه پای قرارداد نوشتن حاضر نمیشم. آترین از توی آشپزخونه داد زد : چرا انقدر داری با من لجبازی میکنی هان؟ مگه من برات چی کم گذاشتم؟ _آترین داد نزن. من کلاس دارم دوتا امتحان دارم دیرم میشه. میخوام امتحانام رو خوب بدم پس تمرکزم رو نریز بهم. بهت گفتم قرار باشه کارم رو ول کنم یک ماهم رو تموم میکنم. خدافظ. دیگه نایستادم و سریع از سالن خارج شدم. رفتم دانشگاه. خداروشکر به موقع وارد کلاس شدم. همین که نشستیم استاد ورقه هارو گذاشت جلومون. صلواتی فرستادم و شروع کردم. خداروشکر آسون بود و به راحتی از پسش بر اومدم. امتحان رو که تحویل دادم آروم به استاد گفتم : میتونم برم؟ استاد : بله امروز هیچ درسی نیست و فقط امتحانه. تشکر کردم و از کلاس خارج شدم. دوتا از دوستام هم اومدن بیرون و باهم رفتیم توی کافه جلو دانشگاه نشستیم. بعد از مشخص کردن جواب سوالا، هر کدوم یه چیزی میگفتن. خیلی یهویی ویولت رو کرد طرف من و گفت : تابان؟ تو چیکار میکنی؟ هدفت از انتخاب این رشته چیه؟ _من به خاطر علاقه ام اومدم این رشته، هدف خاصی در حال حاضر ندارم ولی به مدت که بگذره دنبال کار میگردم. فکر نمیکنم حالاحالاها بتونم برای خودم شرکتی داشته باشم‌ ولی! با دیدن امیر حرف توی دهنم موند. در ورودی دقیقا رو به روی ما بود و هرکی وارد میشد و خارج میشد رو میدیدیم. امیر هم چشمش به من خورد. با یه آقایی بود انگار قرار کاری داشت نمیدونم! ولی چرا کافه جلو دانشگاه ما؟ 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸