eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.6هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 انگار امیر هم متوجه من شد که از دور سری تکون داد. منم متقابلا عین خودش رفتار کردم. ویولت : تابان این جذاب کیه؟ میشناسیش؟ بهش میخوره خیلی آدم درست حسابی و سرمایه داری باشه. _آره میشناسم. تمام حرفات راجبش درسته. با خنده گفت : دوست دختره درجه یک دست نخورده نمیخواد؟ _چرا اتفاقا! به خصوص اگر تو بااااااشی. به ساعتی توی کافه با شوخی و خنده گذروندیم. ناهارمون رو که خوردیم از کافه خارج شدیم و وارد محوطه دانشگاه شدیم. نگاهی به کتاب انداختم و سه تایی باهم کارد کلاس شدیم. همین که خواستیم بشینیم یکی از پسرا گفت : سه تفنگدار اومدن. خیلی ریلکس و بدون جواب دادن نگاهش کردم که ادامه داد : تابان کمک میکنی؟ همه ما میدونیم چقدر بیا خوندی. _نه متاسفانه، هر کس برای خودش باید درس بخونه. مگه من تاحالا از شماها کمکی دریافت کردم؟ پسره با غضب روشو برگردوند و ویولت تک خنده ای کرد. استاد که اومد ورقه هارو داد. امتحانم خیلی طول کشید چون حل کردنی حسابداری بود. بلاخره تموم کردم. سرمو که آوردم بابا جز من و دو سه تا از بچهای دیگه کسی نمونده بود. این نشون میداد یا من زیادی نشستم پای امتحان یا بقیه هیچی بلد نبودن. برگه رو دادم و خدافظی کردم. ار دانشگاه که خارج شدم سریع تاکسی گرفتم و رفتم کافه. خداروشکر به موقع رسیدم. لباسامو عوض کردم و کارمو شروع کردم. همینطور که داشتم خوش آمد میگفتم و منو میدادم، در باز شد. چرخیدن همانا، چشم تو چشم شدن با آترین و مری همانا! با حرص و عصبانیت منو رو دادم دست یکی دیگه از سالندارا و ازش خواستم تا اونارو همراهی کنه. با حرص رفتم آبی به صورتم زدم و یه مقدار نوشیدنی خنک نوشیدم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره وارد سالن کافه شدم. سعی کردم اصِلا فکر نکنم، نگاه نکنم. گویا موفق هم شدم. شب کارم که تموم شد خواستم لباس عوض کنم که مدیر صدام زد . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸