🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_127
انگار امیر هم متوجه من شد که از دور سری تکون داد.
منم متقابلا عین خودش رفتار کردم.
ویولت : تابان این جذاب کیه؟
میشناسیش؟
بهش میخوره خیلی آدم درست حسابی و سرمایه داری باشه.
_آره میشناسم.
تمام حرفات راجبش درسته.
با خنده گفت :
دوست دختره درجه یک دست نخورده نمیخواد؟
_چرا اتفاقا! به خصوص اگر تو بااااااشی.
به ساعتی توی کافه با شوخی و خنده گذروندیم.
ناهارمون رو که خوردیم از کافه خارج شدیم و وارد محوطه دانشگاه شدیم.
نگاهی به کتاب انداختم و سه تایی باهم کارد کلاس شدیم.
همین که خواستیم بشینیم یکی از پسرا گفت :
سه تفنگدار اومدن.
خیلی ریلکس و بدون جواب دادن نگاهش کردم که ادامه داد :
تابان کمک میکنی؟
همه ما میدونیم چقدر بیا خوندی.
_نه متاسفانه، هر کس برای خودش باید درس بخونه.
مگه من تاحالا از شماها کمکی دریافت کردم؟
پسره با غضب روشو برگردوند و ویولت تک خنده ای کرد.
استاد که اومد ورقه هارو داد.
امتحانم خیلی طول کشید چون حل کردنی حسابداری بود.
بلاخره تموم کردم.
سرمو که آوردم بابا جز من و دو سه تا از بچهای دیگه کسی نمونده بود.
این نشون میداد یا من زیادی نشستم پای امتحان یا بقیه هیچی بلد نبودن.
برگه رو دادم و خدافظی کردم.
ار دانشگاه که خارج شدم سریع تاکسی گرفتم و رفتم کافه.
خداروشکر به موقع رسیدم.
لباسامو عوض کردم و کارمو شروع کردم.
همینطور که داشتم خوش آمد میگفتم و منو میدادم،
در باز شد.
چرخیدن همانا، چشم تو چشم شدن با آترین و مری همانا!
با حرص و عصبانیت منو رو دادم دست یکی دیگه از سالندارا و ازش خواستم تا اونارو همراهی کنه.
با حرص رفتم آبی به صورتم زدم و یه مقدار نوشیدنی خنک نوشیدم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره وارد سالن کافه شدم.
سعی کردم اصِلا فکر نکنم، نگاه نکنم.
گویا موفق هم شدم.
شب کارم که تموم شد خواستم لباس عوض کنم که مدیر صدام زد . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸