eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.6هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 تقه ای به در زدم و وقتی صدای بفرمائید رو شنیدم وارد اتاق شدم. با اشاره دستش روی صندلی نشستم و گفتم : با من کاری داشتید؟ مدیر : نسبتی با آترین راسل داری؟ شوکه شده بهش نگاه کردم و گفتم : چطور؟ اتفاقی افتاده؟ مدیر : شما باید به من بگید چه اتفاقی افتاده خانم. _اصلا متوجه نمیشم. اگر امکانش هست واضح تر صحبت کنید. مدیر : شما به من گفتی به اینکار، به پولش احتیاج داری درسته؟ گفتی هیچ یک از اعضای خانواده ات اینجا نیستن و طول میکشه تا دانشگاه همه چیز رو برات فراهم کنه! _خب بله الان هم اینارو تایید میکنم. مدیر با لحن نسبتا عصبی و صدای بلند گفت : واای الان هم که همه چیز رو میدونم باز داری حرف خودتو میزنی! اینبار منم کمی صدام رفت بالا و گفتم : میخواید یه جوری صحبت کنید منم بفهمم یا نه؟ گویا صدای بلندم تاثیر داشت که گفت : آقای راسل درخواست اخراج کردن شما رو دادن. با عرض پوزش حقوق شما تا همین امشب واریز میشه و دیگه نیاید سرکار خانم! شوکه شده بودم. نمیدونستم باید چی بگم واقعا. بی هیچ حرفی مبلغی که گذاشت روی میز رو برداشتم و از دفترش خارج شدم. با حال بد به سختی فقط خودمو رسوندم خونه. خداروشکر توی سالن نبود. درو به هم کوبیدم و بدو رفتم بالا. در اتاقمو قفل کردم که صدای آترین رو شنیدم. آترین : تابان همین الان میای پایین، برای یک دقیقه هم فرصت نمیدم. سریییییع... حالم اصلا خوب نبود، میخواست مواخذه هم بکنه. عوضی خراب کرده سرکار بودنمو، طلبکار هم هست. معلوم نیست چی به مدیره گفته که انقدر عصبی منو اخراج کرد. اونم مدیری که از من خوشش میومد و معلوم بود قراره رسمی کنه کارمو . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸