🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_30
متن پیام : علی خیلی مواظبش باش نزار چادرش بره کنار شاید دوست نداشته باشه، به دوست دخترت بگو کمک کنه ببریدش رو تخت تا فردا که بهوش بیاد من خودمو میرسونم.
فردا عصر بلیط داریم.
تا صبح علی رضا و آترین و حاجی همه جا رو دنبال تابان گشتن.
ولی هر بار دست از پل دراز تر برمیگشتن.
حاجی به پلیس میخواست اطلاع بده که آترین منصرفشون کرد و گفت :
تا فردا صبر کنیم اگر پیدا نشد اون موقع.
حاجی سر افکنده و ناراحت بود، بیشتر به خاطر آبروش نه دخترش.
با عصبانیت گفت :
انقدر ترسیدم از ریخته شدن آبروم؟ از اینکه پشت سرم حرف بزنن تا آخر این دختر کار خودش رو کرد، مطمئنم رفته ولی آخه کجا؟ چرا؟
مگه چیکارش کرده بودیم جز لطف و محبت؟
مادر تابان که بی نهایت حالش بد بود و نگران دخترش با گریه برای اولین بار قاطع تو روی همسرش ایستاد و گفت :
تو باعث شدی دخترم بره! تو و افراط زیادت؛ کار های تو سخت گیری های بیخودی تو باعث شده دخترم کمبود داشته باشه،
مجبور کردنش به ازدواج باعث شد دیگه ببره و قید همه چیز رو بزنه!
فقط خدا کنه سالم باشه و گیر آدم نا درست نیوفته،
دخترم بلایی سرش بیاد نمیبخشمت محمود نمیبخشمت.
آترین با خود گفت :
نگران نباش دخترت پیش من میمونه، به آرزوهاش میرسونمش و خوشبخت میشه. اون موقع بهش افتخار میکنی.
دخترت رو روی تخم چشم هام نگه میدارم.
دلیلش رو نمیدونم؛ دلیل کمک کردن به دخترت رو نمیدونم فقط میدونم توی نگاهش بچگی های خودم رو دیدم.
مطمئن باش مواظبشم!
حاجی که از حرف های زنش خجالت زده و ناراحت بود از در خونه به حیاط پناه برد و آسیه به کمک زینب به یکی از اتاق ها پناه برد.
اقبالی بزرگ سردرگم وارد اتاق خودش شد؛
علی رضا مونده بود و آترینی که هزاران حرف نگفته داشت.
اما به یک جمله بسنده کرد :
مسبب رفتن تابان تویی داداش!
همین و تمام . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸