eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.6هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 از جا بلند شد و علی رضا رو با هزاران فکر و خیال به حال خودش رها کرد. وارد اتاقش شد و تند تند وسایلش و هر چیزی که لازم داشت رو جمع کرد. قصد داشت قبل از بهوش اومدن تابان برسه به خونه علی. میدونست اگر تابان بهوش بیاد و اونجا نباشه از ترس زهره ترک میشه. مدتی گذشت بود و هیچ کس هیچ کاری از دستش برنمیومد. اذان صبح رو گفتن و همه بیدار به نماز ایستادن، بعد تموم شدن نمازشون آترین معذرت خواهی کرد و خدافظی. هر چقدر پدر و مادرش گفتن چرا انقدر زود؛ بی جواب گذاشت. لحظه آخر موقع خدافظی با علی رضا؛ علی رضا گفت : منظور حرفت رو نفهمیدم ولی خیلی بهت مشکوکم، خدا نیاره اون روز که بفهمم تو برای رفتن تابان کاری کردی! آترین بی توجه خدافظی کرد و بعد از رسیدن تاکسی به طرف خونه علی رفت. وقتی رسید تابان هنوز بهوش نیومده بود و علی گفت : نگران نباش تا ساعت ۸ ۹ صبح بهوش میاد عادیه. آترین تند تند به دنبال فراهم کردن کارای رفتن تابان بود به طوری که تا زمان بهوش اومدن تابان چشم روی هم نگذاشت و بلاخره تونست همه کار هارو با حمایت دوست و اسپانسراش انجام بده. خیالش که راحت شد یه لحظه چشم روی هم گذاشت که ... با سر درد بدی آروم چشامو باز کردم، رو یه تخت و اتاق غریبه بودم. اتاقی که بزرگ بود و پر از وسایل. اینجا کجاست؟ یا خدا! یعنی منو گروگان گرفتن؟ من که تا دیشب دم در خونه اقبالیا بودم، یهو دستی رو دهنم قرار گرفت و حالا اینجا. با ترس جیغ زدم و به سختی بلند شدم که در اتاق باز شد و یهو یه مرد غریبه بین در و اتاق قرار گرفت. با دیدن اون مرد ترسم بیشتر شد و صدای جیغم بلند تر که تا به خودم بیام . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸