🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_31
از جا بلند شد و علی رضا رو با هزاران فکر و خیال به حال خودش رها کرد.
وارد اتاقش شد و تند تند وسایلش و هر چیزی که لازم داشت رو جمع کرد. قصد داشت قبل از بهوش اومدن تابان برسه به خونه علی.
میدونست اگر تابان بهوش بیاد و اونجا نباشه از ترس زهره ترک میشه.
مدتی گذشت بود و هیچ کس هیچ کاری از دستش برنمیومد.
اذان صبح رو گفتن و همه بیدار به نماز ایستادن، بعد تموم شدن نمازشون آترین معذرت خواهی کرد و خدافظی.
هر چقدر پدر و مادرش گفتن چرا انقدر زود؛ بی جواب گذاشت.
لحظه آخر موقع خدافظی با علی رضا؛
علی رضا گفت :
منظور حرفت رو نفهمیدم ولی خیلی بهت مشکوکم، خدا نیاره اون روز که بفهمم تو برای رفتن تابان کاری کردی!
آترین بی توجه خدافظی کرد و بعد از رسیدن تاکسی به طرف خونه علی رفت.
وقتی رسید تابان هنوز بهوش نیومده بود و علی گفت :
نگران نباش تا ساعت ۸ ۹ صبح بهوش میاد عادیه.
آترین تند تند به دنبال فراهم کردن کارای رفتن تابان بود به طوری که تا زمان بهوش اومدن تابان چشم روی هم نگذاشت و بلاخره تونست همه کار هارو با حمایت دوست و اسپانسراش انجام بده.
خیالش که راحت شد یه لحظه چشم روی هم گذاشت که ...
#تابان
با سر درد بدی آروم چشامو باز کردم، رو یه تخت و اتاق غریبه بودم.
اتاقی که بزرگ بود و پر از وسایل.
اینجا کجاست؟ یا خدا! یعنی منو گروگان گرفتن؟
من که تا دیشب دم در خونه اقبالیا بودم، یهو دستی رو دهنم قرار گرفت و حالا اینجا.
با ترس جیغ زدم و به سختی بلند شدم که در اتاق باز شد و یهو یه مرد غریبه بین در و اتاق قرار گرفت.
با دیدن اون مرد ترسم بیشتر شد و صدای جیغم بلند تر که تا به خودم بیام . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸