🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_32
اون مرد اومد و دستشو گذاشت رو دهنم، با ترس دست و پا میزدم و تقلا میکردم که نگاهم خورد به چارچوب در و آترینی که بینش قرار گرفته بود.
آروم شدم و اون آقاهه دستشو برداشت،
نفس عمیقی کشیدم و به آترین نگاه کردم.
آترین : چه خبرته دختر خونه رو گذاشتی رو سرت، دیوونه شدیا!
بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید بریم خرید.
_آترین اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟ مامان بابام کجان؟
اصلا این آقا کیه؟
تو اینجا چیکار میکنی؟
آترین : هووووف... دختر نفس بگیر.
من تورو سپردم دست این آقا که بدزدتت.
_چی؟ بدزده؟ یعنی الان تو منو دزدیدی؟ ولی آخه چرا؟
مگه من چیکارت کردم جز درخواست کمک؟ خیلی بدی آترین.
سرمو انداختم پایین که صدای آترین در حالی که خنده توش موج میزد رو شنیدم :
حالا که دزدیدمت، تازه خرید هم میخوام ببرمت که هر چیزی دوست داری بخری! هر تیپ و قیافه ای که دوست داری داشته باشی!
اگر نمیخوای تا برت گردونم پیش خانوادت و دو روز دیگه بشی زن برادرم.
هنگ کرده بودم اصلا نمیدونستم باید چی بگم. صدای خنده آترین و اون آقا بلند شد و بعد جفتشون از اتاق رفتن بیرون.
یعنی چی شده؟ یعنی آترین پای حرفش برای کمک کردن وایساد؟ اگر بابام اینا پیدام کنن چی؟
وای اگر منو با آترین ببینن چی؟
تنها راهم اول تغییر شکل و تیپه دوم رفتن به شهر دیگه!
ولی آترین که یه هفته دیگه باید برگرده کانادا!
من تنها بین این همه گرگ چیکار کنم؟
بی پول ضعیف! گریم گرفته ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه نگران نباش آترین هواتو داره.
انقدر فکرای الکی کردم که خوابم برد.
با تکون دستی روی شونم آروم چشامو باز کردم که آترین رو بالا سرم دیدم!
به معنی بله سر تکون دادم که گفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸