🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_33
آترین : دیشب تاحالا که بیهوش بودی الانم لنگ ظهره هنوز خوابی؛
پاشو بابا صدتا کار و زندگی داریم.
پاشو آب بزن دستو صورتت برات لقمه گذاشتم رو میز بخور.
قیافتم درست کن چادر بپوش بریم.
_بریم؟ کجا بریم؟
آترین اگر خانوادم منو با تو پیدا کنن میدونی چی میشه؟
تو که یه هفته دیگه میری کانادا من یه دختر ۱۶ ساله تک و تنها میمونم که نمیدونم باید چیکار کنم و وقتی بابام پیدام کنه شک نکن زندم نمیذاره.
آترین : چه دلیلی باعث شد به من بگی تا کمکت کنم فرار کنی؟
اعتماد؟ و محبوبیت و مشهوریتم؟
_خب راستش جفتش
آترین : الانم با تکیه به همونا هر کاری بهت میگم بکن شک نکن هواتو دارم.
با شنیدن این حرفش آروم تر شدم،
باشه ای گفتم و بلند شدم تا تک تک کارهایی که گفت رو انجام بدم...
چادر رو روی سرم تنظیم کردم و به همراه آترین از خونه خارج شدیم و با ماشین همون آقا که فهمیدم اسمش علیه و رفیق فاب آترین رفتیم به سوی ...
به سوی نمیدونم کجا!
بزار برسیم با هم می فهمیم دیگه...
تا رسیدن به مقصد فقط صدای موزیک بود که سکوت بینمون رو شکسته بود.
چشامو بسته بودم که آترین صدام زد و گفت :
تابان رسیدیم.
چشامو باز کردم به دور و بر نگاه کردم. یه مجتمع خیلی بزرگ.
از اونایی که همه چی همه چی دارن.
گنگ نگاهش کردم که گفت :
فک کن من داداشتم خب، هر چیزی که دیدی با هر مدل و پوششی که بود اگر خوشت اومد بگو میخریم،
اصلا اصلا رودروایسی نداشته باشیم!
حتی با خودت نگو اگر اینو بردارم اونو بردارم آترین میگه پرروام.
هر چیزی که دوست داری بگو خب؟!
باشه آرومی گفتم و با هم پیاده شدیم.
سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم و خودمو بسپرم به آترین و تقدیر . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸