🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_65
ادامه نامه :
به خاطر زورگویی های حاجی بود که مجبور شدم تن به ازدواج بدم اون هم با مردی که جلوی خودم با دوست دخترش صحبت کرد.
به خاطر حرف نزدن های مامان بود که شوک عصبی بهم وارد شد و راهی بیمارستان شدم.
کجای دنیا دختر ۱۶ ساله رو به زور به عقد مرد ۲۹ ساله در میارن؟
اون هم مردی که فقط ظاهرش مردونه اس، چون نماز میخونه روزه میگیره مداحی میخونه یعنی پاکه؟
چون از خانواده پولدارِه یعنی یه دختر رو خوشبخت میکنه؟
مگنه اینکه ازدواج یعنی تعهد قلبی؟
پس چرا آقای علی رضا اقبالی زمانی که من نامزدش بیهوش از شوک عصبی توی بیمارستان بودم با دوست دخترش قرار داشت؟
دلیل رفتن من اینه :
مادر عزیز اگر منو دوست داشتی برای زجر نکشیدنم کاری میکردی.
حاجی جان اگر مرد بودی نمیذاشتی دخترت کمبودی داشته باشه؛
کاری نمیکردی که مجبور به فرار بشه و برای همیشه کشورش رو ترک کنه.
آقای علی رضا اقبالی مردونگی به ریش و سیبیل داشتن نیست!
به غیرت و تعصب داشتنه!
خانواده اقبالی عزیز شما اگر نمیومدید خاستگاری یه دختر ۱۶ ساله من با خوب و بد خانواده ام کنار میومدم و آواره کشور غربت نمیشدم.
این نامه رو فرستادم که بدونید تک تک شما توی فرار من دست داشتید.
دیگه دنبال من نگردید چون تا نخوام دستتون به من نمیرسه.
و در آخر :
مامان با وجود همه چیز باز هم دوستت دارم و امیدوارم درکم کنی؛ بهت قول میدم زمانی که باز منو ببینی یه دختر موفق باشم.
نگران نباش اتفاقی برام نمیوفته دوستت دارم...
علی رضا با حرص نامه را مچاله کرد و گوشه ای انداخت.
حاجی با حرص خواست چیزی بگه که خانمش نذاشت و با گریه گفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸