🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_66
خانم حاجی : خواهش میکنم هیچی نگو!
تو مسبب تک تک بلاهایی هستی که از بچگی سر دخترم اومد.
تو مسبب رفتن دخترم هستی.
تو و خودخواهیات و تعصب زیادت آخر کار دستمون داد!
حالا اون مردمی که می گفتی حرف میزنن راجبمون کجا هستن؟
کجا هستن ببینن دختر من با ۱۶ ۱۷ سال سن راهی دیار غربت شده؟
کجا هستن که بیان به دخترم برای ازدواجش با علیرضا اقبالی تبریک بگن و بهت بگن :
دست مریزاد حاجی؛ دخترو به خوب خانواده و پسری دادی!
حالا برو اون مردم رو بردار بیار دیگه، چرا اینجا نشستی؟
چرا الان نمیگی مردم؟
آ... حواسم نبود الان هم به فکر دخترت نیستی! به فکر حرف مردمی...
مقصر همه ناراحتیای دخترم تویی؛
نمیبخشمت حاجی!
با ناراحتی بلند شد و به طرف حیاط رفت.
دلش برای دخترش کباب بود.
زن اقبالی با ناراحتی به علی رضا نگاه کرد و گفت :
فکرشم نمیکردم پسری که با پول حلال بزرگ بشه،
که هیچ کمبودی نداشته باشه،
به نامحرم نگاه کنه و حتی وقتی نامزد داره و نامزدش به اون زیبایی روی تخت بیمارستانه...
دنبال دختر نامحرم و ولگردی باشه!
زن اقبالی هم بلند شد و به طرف اتاق رفت.
حالا اقبالی بزرگ بود و حاجی و علی رضایی که از خجالت و حرص سرش رو نمی تونست بیاره بالا.
حاجی انقدر افکارش در هم بود که نمی دونست چی بگه و چیکار کنه!
حرف های خانمش چون پتک روی سرش آوار شده بود.
با حال عجیبی بلند شد و به طرف اتاق رفت.
علی رضا خواست حرفی به پدر بزنه ولی پدر نذاشت؛
انگشت اشاره اش رو به حالت سکوت روی لب هاش گذاشت و با نگاهی سرزنش وار به پسرش فهموند که چقدر دلگیر و ناراحته.
اقبالی هم بلند شر و به همسرش پیوست.
حالا علی رضا بود و نامه مچاله شده . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸