eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 آبروش رفته بود، مقابل چشم همه خراب شده بود. نامزدش فرار کرده بود و دوست دخترش این دو سه روز به خاطر کمتر بودنش ازش جدا شده بود. حسابی ذهنش درگیر بود و نمی دونست باید چیکار کنه و چیکار نکنه! هر چقدر فکر میکرد که چطور تابان تونسته از کشور خارج بشه به نتیجه نمیرسید. تابان نه پول داشت؛ نه به سن قانونی رسیده بود برای داشتن گذرنامه؛ نه میتونست به تنها از کشور خارج بشه پی چطور؟! انقدر فکر کرد و به نتیجه نرسید که عصبی شد. با عصبانیت هر چیزی دم دستش بود رو پرت کرد به دیوار. دور و برش پر از شیشه بود ولی براش مهم نبود‌. با وجود شکوندن و این همه سر و صدا کردن هیچ یک از پدر مادر ها نیومدن توی سالن. سه روز گذشت. مادر و مادر تابان به خونه خودشون برگشتن و خانواده اقبالی اعلام کردن نامزدی بین تابان و علی رضا به هم خورده. هر کس هم دلیل می پرسید یه چیزی جواب میدادن و دست به سرشون میکردن. پدر و مادر تابان با هم حتی صحبت هم نمیکردن. حاجی میخواست اما خانمش نه! خانمش نبود تابان رو تقصیر حاجی میدونست و بهش گفته بود : تا بچه ام بهم برنگرده دلم باهات صاف نمیشه. حاجی دوباره زندگیش رو شروع کرد. سرکار خونه خوردن تی وی دیدن و خوابیدن. دل تنگ دخترش بود ولی این ننگ رو نمی تونست فراموش کنه. جلوی حاج خانم چیزی نمی گفت که دعواشون نشه ولی می دونست اگر دخترش رو ببینه سیلی قشنگی روی صورت دخترش به عنوان یادگاری قرار میده. حاجی میدونست دخترش نمیتونه از کشور خارج شه، همش به خودش میگفت از کشور خارج نشده توی کشوره فقط یه جایی که ما نمیدونیم. اما هر چقدر فکر میکرد نمی تونست بفهمه کی کمکش کرده . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸