🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_69
باهم وارد شهربازی شدیم.
با ذوق دستامو بهم کوبیدم و به امیر گفتم :
واااای مرسی.
کلی بازی کردیم.
کل بازی های هیجان انگیز رو باهم رفتیم.
حسابی خسته بودیم که امیر گفت :
بریم یه چیزی بخوریم؟
_اوهوم بریم!
با امیر سوار ماشین شدیم و رفتیم یه بستنی فروشی بزرگ.
بستی شکلاتی سفارش دادم و اونم چند میوه گرفت.
نشستیم خوردیم و کلی حرف زد.
از خودش گفت، از اخلاقش.
بستنیمون که تموم شد خواست چیزی بگه ولی صدای گوشیم مانع شد.
به صفحه نگاه کردیم. آترین بود.
امیر سوالی نگام کرد و من خیلی عادی جلوش جواب دادم.
_سلام
آترین : سلام معلوم هست کجایی؟
میدونی چندبار زنگ زدم؟
_وای ببخشید نفهمیدم بخدا.
من بیرونم یکم دیگه برمیگردم!
آترین : کجایی تابان؟ با کی رفتی؟ چرا به من اطلاع ندادی؟
_فراموش کردم عذر میخوام.
با دوستم رفتیم شهربازی و گردش!
یکم دیگه برمیگردم. تو کجایی؟
آترین :من یک ساعت هست خونم!
_باشه میام خونه برات توضیح میدم فعلا.
خدافظی کرد و قطع کردیم.
به امیر که سوالی نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم :
چی شده؟
امیر : فک نمیکنی باید بهم توضیح بدی که کی بود؟
_اوم... کسی که باهاش زندگی میکنم!
امیر :تو هم خونه یه مرد هستی؟
_الان موقعیتش نیست برات توضیح بدم.
یه مقدار نزدیک تر شیم بیشتر آشنا شیم بهت میگم.
امیر دیگه چیزی نگفت. باهم برگشتیم و تو کل راه حرفی بهم نزد.
موقعی که رسیدیم سر کوچه پیاده شدم خدافظی کردم.
قبل از رفتن گفتم :
اخماتو تو هم نکن مفصله.
آدمی که باهاش زندگی میکنم هم رفیقه هم برادره و از همه مهم تر کسیه که زندگیم رو نجات داد.
نترس!
وارد کوچه شدم و امیر با سرعت ماشین رو حرکت داد.
انگار میخواست بره جایی . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸