🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_73
با حس نوازش موهام تکون ریزی خوردم و آروم چشامو باز کردم.
آترین رو بالای سرم دیدم.
بدون هیچ حرفی زل زدم به چشماش.
چرا این بشر انقدر جذابه؟
دلم نمی خواست دستشو از روی موهام برداره انگار اونم همین حس رو داشت.
دوباره چشامو بستم و سعی کردم از نوازش شدن موهام لذت ببرم.
من که کسی رو نداشتم جز آترین بخواد نوازشم کنه.
یه زمانی مامان نوازشم میکرد،
حالا آترین!
با یاد آوری مامان حس کردم گوشه چشمم خیس شد.
چشامو باز نکردم که آترین نفهمه ولی زرنگ تر از این حرفا بود.
آترین : تابان جان؟ عزیز من؟
چرا گریه میکنی؟ من که گفتم ببخشید!
مطمئنم بخشیدی چون پتو روم انداختی!
دیگه سرت داد نمیزنم، تو که میدونی چقدر برام عزیزی.
_آره بخشیدم مگه میتونم نبخشم؟
مگه جز تو کسی رو هم دارم؟
آترین : اه این حرفو نزن،
وارد دانشگاه میشی، دوستای جدید پیدا میکنی.
کانادایی میشی و کلی آدمای جدید وارد زندگیت میشن،
منم که همیشه همه جوره هستم و هواتو دارم دیگه چی میخوای؟
همونطور چشم بسته با اشکایی که بی اختیار میریختن گفتم :
آترین دل تنگ مامانم هستم،
خیلی خیلی دل تنگشم!
آترین : چیکار کنم آروم شی عزیزم؟
چی دلتنگی و غمتو کم میکنه؟
میخوای بریم بیرون؟ اصلا میخوای با تلفن عمومی زنگ بزنی ایران به مادرت؟
اگر خودش حرف زد صداشو بشنوی؟
یا حتی میخوای باهاش صحبت کنی؟
میریم یه جای خیلی دور تر از خونه که اگر یه زمانی خواستن پیگیری کنن هم نتونن پیدا کنن خوبه؟
آروم میشی اینجوری عزیز آترین؟
چشامو باز کردم و از جا بلند شدم، رو تخت نشستم و زل زدم تو چشمای خوشگلش.
_ایراد نداره؟ میشه؟
واااااقعا میشه آترین؟
آترین کنارم نشست و سرمو به سینه اش چسبوند.
ناخودآگاه آروم شدم و اشکم بند اومد.
با صدای آرومی گفت :
آره عزیزم چرا نشه!
پاشو بریم پایین صبحانه بخوریم و بریم!
_امروز مگه نباید بری استودیو؟
آترین : باید میرفتم ولی تابان خانوم مهم ترن!
پاشو آفرین.
با ذوق بلند شدم و باهم رفتیم پایین.
وارد آشپزخونه که شدیم، روی میز صبحانه چیده شده بود.
سوت بلندی زدم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸