🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_75
آترین : تابان خانم کجا با این عجله؟
_دارم با مهم ترین آدم زندگیم میرم بیرون تا حال و هوام عوض شه،
آیا از نظر شما ایرادی داره جناب راسل؟
آترین : اووووه نه!
بهتون خووووووووش بگذره.
با خنده زدم رو تو بازوش.
باهم از در خارج شدیم و درو قفل کردم.
شده بودم خانم خونه.
کلید دستم بود، قفل کردن و باز کردن در خونه موقع بیرون رفتن با من بود.
صبحانه ناهار شام، ظرف شستن، لباس شستن و اتو کشیدن با من بود.
به عبارتی شاید من و آترین دوتا هم خونه بودیم ولی من عین یه زن نمونه تک تک کارهای خونه رو انجام میدم بی هیچ حرف و مشکلی.
خوشم میومد انجام بدم این کارارو.
یه حس مالکیت بهم دست میداد.
حس اینکه این خونه مال منه و یه غریبه نیستم.
آترین هم که از خدا خواسته.
همش میگفت :
خداروشکر آوردمت اینجا.
تا تورو دارم به زن نیاز ندارم.
میگفت : خوشحالم از اینکه کسی مثل تو وارد زندگیم و خونه ام شده.
از اینکه یکی خونه ام رو گرم میکنه و وقتی خسته از سرکار میام غذامو روی میز حاضر میکنه!
با هم رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم که حس کردم امیر رو جلو درخونه اش دیدم.
سریع سرمو چرخوندم به طرف آترین و زل زدم بهش.
آترین بیچاره با تعجب نگاهم کرد و وقتی دید عین مونگلا فقط زل زدم بهش گفت :
خوبی تابان؟ چیزی شده گلم؟
_اوم... نه... نه نه نه!
وااااااای! میشه بریم؟ لطفا! خیلی اینجا تو ماشین موندیم.
آترین به حالت تاسف سری تکون داد و گفت :
خدایا لطفا تابان رو خوب کن، زیادی از دست در رفته.
کاری از دست هیچ کس و هیچ دکتری بر نمیاد الی خودت.
زیر چشمی نگاه کردم که دیدم امیر سوار بر ماشینش رفت.
تا رفت نفس عمیقی کشیدم و محکم زدم روی دست آترین . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸