𝗘𝗩𝗘𝗡 𝗧𝗛𝗘 𝗠𝗢𝗦𝗧 𝗦𝗘𝗟𝗙𝗜𝗦𝗛 𝗢𝗡𝗘 𝗖𝗔𝗡’𝗧 𝗙𝗜𝗚𝗛𝗧 𝗪𝗜𝗧𝗛 𝗠𝗘𝗠𝗢𝗥𝗜𝗘𝗦
حتیمغرورترینادمهاهمحریف خاطرههانمیشن . .
♧بیو
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_3
با غصه کنار گوش مامان گفتم :
_مامان بخدا من راضی به این وصلت نیستم من نمیخوام ازدواج کنم مگه چند سالمه تروخدا
مامان : هیس نشنوم، کجا بهتر از علی رضا پیدا میکنی هاااا؟ زبون درازی هم میکنی؟
هم پول داره هم آدم خوبیه هیچی نگو آبرومون رو نبر زود برو تو جمع بشین کنار بابات
جلوی ریختن اشکام رو به سختی گرفتم و رفتم توی جمع. مامانش باباش خود نحس و پدر من نشسته بودن. کنار بابام نشستم و نگاهی به جمع انداختم
بابای علی رضا : خب دخترم فردا میرید برای آزمایش خون که انشالله بعدش صیغه محرمیت بینتون بخونیم و بعد از انجام دادن خریداتون مراسم عقد بزرگی براتون میگیرم
بی حرف فقط نگاه میکردم. چرا به من میگفت؟ من چیکاره بودم؟ تصمیم رو که مامان بابا گرفته بودن منم...
علی رضا : تابان خانوم فردا ساعت ۷ آماده دم در باشید
هه! ببین لحنش چقدر عوض شد عوضی آشغال.
فقط از خدا میخواستم فردا خونمون به هم نخوره تنها امیدم بود...
مامان که وارد جمع شد شروع کردن به گفتن خندیدن تنها کسی که فقط نظاره گر بود من بودم.
نفهمیدم چطور بلاخره گذشت اما گذشت. وقتی همه رفتن بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم. اتاقی که همین امشب پسر نامحرم بهم دست زده بود
بعد از عوض کردن لباسام رو تخت دراز کشیدم و انقدر به آینده تباه شده ام فکر کردم و گریه کردم تا خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند بود که با صدای مامان بیدار شدم.
آبی به دست و صورتم زدم و ساعت ۷ با یه تیپ سر تا پا مشکی از در خارج شدم و به حرف های مامان هیچ توجهی نکردم.
چرا باید لباس رنگی میپوشیدم؟ این مراسم و ازدواج برا من عذا بود نه عروسی و خوشبختی.
ماشین نحسش رو از دور دیدم.
رسید جلو پام زد رو ترمز نشستم تو ماشین و فقط سلام کردم.
علی رضا : این چه تیپیه زدی؟ مگه داری میری ختم؟
بی جواب گذاشتم که با حرص ادامه داد :
_ با تو ام زبون نداری؟ میخوای آبرو منو ببری بگن دختره به زور اومده؟ چرا دستی به سر و روت نکشیدی ها؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
•••••
Tнe мιrror ιѕ мy вeѕт ғrιeɴd вecαυѕe ѕнe ɴever lαυɢнѕ wнeɴ I cry.
آینه بهترین دوستمه چون وقتے گریه میڪنم اون هرگز نمیخنده.
•••••
♤
- فراموشی دروغترین قصهیِ دنیاس
امّا اینکه بعضیا اون جایگاهِ سابق رو تویِ قلبت ندارن عینِ حقیقته!
♤
♧توییت
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_4
_تو انگار فراموش کردی هیچ علاقه ای به ازدواج باهات نداشتم نه؟ فراموش کردی ۱۰ ۱۲ سال تفاوت سنیمون رو؟ فراموش کردی عوضی بود...
با درد گوشم برق از سرم پرید و حرفم نصفه موند، دستمو روی گونم گذاشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. اشک تو چشمام جمع شد. خدایا من با کی قرار بود ازدواج کنم؟
مطمئن بودم کبود میشه و حدااقل یه روز جاش میمونه شاید یه دلیل میشد برای فرار از ازدواج با این آدم
علی رضا : هی هیچی بهت نمیگم پررو میشی فکر کردی خبریه؟ بیچاره باید از خدات باشه اومدم گرفتمت
_نه زشتم، نه سن بالا، نه عیب و ایرادی دارم چرا باید از خدام باشه ها؟ چرا باید خوشحال باشم آدم نامردی ...
با تو گوشی دومی که خوردم کلا دهنم بسته شد. عوضی نامرد
علی رضا : دهنتو ببند تا بیشتر از این نرفتی رو مخم. دختره خر کی بهتر از من گیرت میاد ها؟ پول ندارم؟ قیافه ندارم؟ مذهبی و باب دل خانوادت نیستم؟ لیاقت نداری
دیگه جوابشو ندادم حرف زدن با این آدم مصادف بود با تو گوشی خوردن مجددم
هنوز محرمش هم نشده بودم دوتا تو گوشی خوردم معلوم نیست زنش بشم چه بلائی میخواد سرم بیاره
خدایا تو کمکم کن راهی پیش روم بزار...
بلاخره رسیدیم. چونکه صاحب اون آزمایشگاه دوست خانوادگیشون بود قرار شد یک ساعت بعد برگردیم و جواب آزمایش رو بگیریم.
بعد از خون دادن خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و اگر دستای نحس علی رضا نبود با مخ رو زمین فرود میومدم.
لجبازی نکردم و گذاشتم کمکم کنه. با کمکش از آزمایشگاه خارج شدیم و توی ماشین نشستم. اونم نشست و راه افتاد. سرم گیج بود چشامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که با صداش چشامو باز کردم
جلو یه کافه نگه داشته بود هه!!!
خودم پیاده شدم و نذاشتم کمکم کنه، وارد کافه شدیم و یه گوشه نشستیم. گارسون که اومد خودش سفارش صبحانه مخصوص کافه رو داد.
تا وقتی صبحانه برسه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد انگار اون هم مایل به صحبت کردن با من نبود و چقدر خوشحال بودم از این بابت
گارسون که اومد چند تا ظرف روی میز گذاشت
تموم که شد نگاهی به میز کردم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡
Tʜᴇʀᴇ ᴡɪʟʟ ʙᴇ sᴜɴɴʏ ᴅᴀʏs; Tᴏ ᴍᴀᴋᴇ ᴜᴘ ғᴏʀ ᴀʟʟ ʏᴏᴜʀ ᴅᴀʀᴋ ᴏɴᴇs
روزهاے آفتابے هم پیش رو هستن
براے جبران تمومـ روزهاے تیره و تاریڪت
♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_5
املت تک نفره، کره و مربا، نون تست گرم، دو لیوان آب پرتغال، یه پنیر کوچولو، نون سنگک داغ.
میز پر بود و من نمیدونستم از کدوم شروع کنم ولی املته بد چشمک میزد.
یه تیکه نون برداشتم و تا دستم بردم به سمت املت دستم با دست علی رضا برخورد کرد.
خواستم دستم رو عقب بکشم که نذاشت و دستمو گرفت.
با حرص نگاهش کردم که گفت :
_ببخشید زدمت حرفات خیلی خیلی بد و پر از کینه بود دست خودم نبود
بی حرف فقط نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و گفت :
_خوب بخور نوش جونت خانوم
بعد از زدن این حرف دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. صبحانه رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از تموم شدنش علی رضا رفت حساب کرد و اومد.
خواست دستم رو بگیره که عقب کشیدم و جلو تر از اون به سمت در کافه رفتم. خودشو بهم رسوند و گفت :
_آخه تابان چرا داری انقدر منو اذیت میکنی؟ تمام افرادی که اینجا کار میکنن منو میشناسن و میدونن تو داری خانومم میشی تروخدا مراعات کن
بی حرف از در کافه زدم بیرون و دستم رو روی دستگیره در ماشین گذاشتم.
اومد کنارم و خودشو کامل چسبوند بهم که سریع کشیدم عقب و فاصله گرفتم.
علی رضا : من دوستت دارم تو خوشگلی نازی ظریفی بی نهایت تو دل برو و تو چشمی ولی خیلی داری باهام بد تا میکنی مواظب باش همیشه انقدر خوب نیستم
بعد زدن این حرف به طرف صندلی راننده رفت که دهن کجی کردم.
علی رضا : تابان دارم میبینم نکن بچه جون
خخ اصلا برام مهم نبود. درو باز کرد نشستیم و به طرف آزمایشگاه روند. تا رسیدیم به آزمایشگاه یک ساعت و نیمی گذشته بود.
باهم پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم به طرف دوست علی رضا برای گرفتن جواب رفتیم.
جایی که آخرین امید من بود برا رهایی از این مرد دیوانه
به دوستش رسیدیم و علی رضا بعد یکم حرف متفرقه گفت :
_جواب آزمایش خون ما چی شد؟
چشم دوخته بودم به دهن دوستش و از خدا کمک میخواستم که با شنیدن صداش . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
➖⃟♥️••𝗧𝗛𝗘 𝗠𝗢𝗥𝗘 𝗜𝗡𝗗𝗜𝗙𝗙𝗘𝗥𝗘𝗡𝗧
ᴛʜᴇ ᴍᴏʀᴇ ɪɴᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ
ᴛʜᴇ ᴇᴀsɪᴇʀ ʏᴏᴜ ʟɪᴠᴇ
« کمتر اهمیت بدی، بهتر زندگی میکنی...! »
-
➖⃟♥️••𝗜 𝗦𝗘𝗘 𝗠𝗔𝗡𝗬
ɪ sᴇᴇ ᴍᴀɴʏ sᴛʀᴀɴɢᴇʀs ᴡʜᴏ ᴡᴇʀᴇ
ᴍʏ ғʀɪᴇɴᴅ..!
« غَریبه های زیادٓی میبینَم ك رِفیق ترینم بودَن! »
-