eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت.. قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه.. و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد.. مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم. فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش.. وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد. نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد.. باید میرنجیدم… حسام زیادی خودخواه نبود؟ خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان میکشید؟ جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر میداد و مخالفت شدید دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیاندازد. اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن. سری به نشانه ی مخالفات تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمدسارا بگم خدا چکارت کنه.. یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده.. از نگرانی هایی مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست. دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟ مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟ شالِ مشکیم را مرتب کردم تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی.. طلبکارو پر سوال پرسید چی؟ یعنی چی؟ ابرویی بالا انداختم یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم.. واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟ نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی میدادم. من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم. پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم.. وا رفته زیر لب زمزمه کرد بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس.. کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه… انگشتم را به سمتش نشانه رفتم هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا.. از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام.. بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم.. سوار بر اتوبوس به سمت نجف .. کاخِ پادشاهیِ علی.. اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟ ⏪ ... •●❥❥ @Mahepenhanamm ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼