eitaa logo
منتظران حضرت مهدی
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
174 فایل
بعشق اهلبیت‌علیهم‌السلام خصوصا امام‌زمان‌علیه‌السلام❤ و بعشق رهبرمظلوممان🌸 و بعشق شهدای عزیز کانالی داریم جهت خدمتگزاری به منتظران پاسخ به سوالات احکام و اعتقادی @Pasokhgooeee 👈کپی با ذکر صلوات ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16454851871260
مشاهده در ایتا
دانلود
••✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾•• ‌                      *﷽*   👈#داستانک     #گفتگو_زن_چادری_و_زن_بی_حجاب 🌺 با هم "قشنگ و منطقی" حرف بزنیم... #حجاب کار آدمای باکلاسه!👌  🍃🌺طاووس اهل الجنه🌺🍃 به ما بپیوندید👇👇👇👇👇 ایتا https://eitaa.com/maheramezaan واتساپ https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX ••✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾•• 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
••✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾•• ‌                      *﷽*   👈 🔷 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏 🔸 زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: عزیز دلم... من بخاطر شما چادر میپوشم... تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳 🤔 گفت: بله! من چادر سر می کنم،  تا اگه یه روزی تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش رو کنترل نکرد، 🌷 زندگی تو، به هم نریزه...   🌷 همسرت نسبت به تو نشه... 🌷محبت و نسبت به تو که محرمش هستی کم نشه.. 🌷 من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت میشم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شم، بخاطر حفظ خونه و ی تو...😌❤️ من هم مثل تو هستم... 🌺 تمایل به تحسین هام دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم... اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم...😌 و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم و به خاطر علاقه های برترم انجام میدم 🔸 بعد چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون جوابی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم داره. حق من این نیست که برخی زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من رو به دنبال خودشون بکشونند... حالا بیا منصف باشیم. به نظرت من باید از شکل پوشش و آرایش شما ناراحت باشم یا شما از من؟😊☺️ 🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌺 با هم "قشنگ و منطقی" حرف بزنیم... کار آدمای باکلاسه!👌  🍃🌺طاووس اهل الجنه🌺🍃 به ما بپیوندید👇👇👇👇👇 ایتا https://eitaa.com/maheramezaan واتساپ https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX ••✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾••
••✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾•• ‌                      *﷽* *👈* 🔶یکی از علمای شیعه رفیقی سنی داشت روزی این رفیق سنی، عالم شیعه را به مهمانی در منزلش دعوت کرد. عالم شیعه گفت: به شرطی می آیم که بحث شیعه و سنی نشود. میزبان سنی قبول کرد. 🔷عالم شیعه به منزل رفیق سنی اش رفت. وقتی خواستند غذا بخورند، یکی از مهمانان که سنی هم بود، به عالم شیعه گفت: چرا شما شیعیان، خلفای ما را لعن میکنید؟ عالم شیعه گفت: قراربود بحث نشود. مهمان سنی گفت: چه اشکال دارد... عالم شیعه گفت: بگذارید راحتتان کنم به نظرمن ابوبکر از پیامبر هم بالاتر است. 🔷مهمان سنی گفت: ما ابوبکر را قبول داریم ولی نه تا این حد... 🔶عالم شیعه گفت: به نظرمن ابوبکر بالاتر است. میدانید چرا؟ چون بنابه گفته خودتان: *👈 ابوبکر اینقدر متوجه بود که مردم نیاز به رهبر دارند لذا برای بعد از خودش جانشینی انتخاب کرد... ولی (نعوذ بالله) پیامبر اینقدر متوجه نبود که مسلمانان نیاز به رهبر دارند. لذا هیچ جانشینی برای خودش انتخاب نکرد.* مهمانان سنی مات و مبهوت شدند. و هیچ جوابی برای گفتن نداشتند. *🌺اگربگویند: پیامبر، جانشینی تعیین نکرد پس ابوبکر بالاتراست. اگر بگویند: پیامبر، جانشینی تعیین کرد آن جانشین کیست؟* *❤شادی دل صلوات*   *👈لطفا دهید👉* به ما بپیوندید👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/maheramezaan https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX ••✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾••
✾❀🕊🍃🌹🕊️🌹🍃🕊❀✾ ‌                          *❁﷽❁* *👈 #داستانک:* *حکایت دزد* *و کفشهای درون کاروانسرا* گویند مردی وارد کاروان سرایی شد تا کمی استراحت کند، کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید طولی نکشید که دو نفر وارد شدند یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت فلان جعبه اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره !! گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه !!! مرد که حرفای اونا رو شنیده بود خودشو بخواب زد اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد؛ و گفتند : پس خوابه، طلاها رو بزاریم زیر جعبه. بعد از رفتن آن دو مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری ازطلا نبود!!! بعد متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن. #امام_سجاد_علیه_السلام چه زیبا فرمودند: 👈*الْخَيْر كُلّه قَدِ اجْتَمَعَ فِي قَطْعِ الطَّمَعِ عَمَّا فِي أَيْدِي النَّاس‏* *تمامیِ خیر و خوبی در بریدن طمع و چشم نداشتن به آنچه در دستان مردم جمع شده است.* 📚کافی(ط-الاسلامیه) ج 2 ، ص 148 ، ح 3   🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🏴🏴 سفِینَةُ النَجَاة 🏴🏴 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/maheramezaan https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX ✾❀🕊🍃🌷🕊️🌷🍃🕊❀✾
تو پادگان نشسته بودیم. تو جمع رفقا داشتیم در مورد آینده صحبت می کردیم. بچه‌ها میگفتن که وقتی جنگ تموم بشه قصد دارن چیکار کنن. همه‌‌مون هفده/هجده ساله بودیم و کلی برنامه تو سرمون بود. واسه همین هر کی یه چیزی میگفت. یکی میخواست بعد جنگ کار فرهنگی کنه، یکی میخواست بره تو بازار، یکی هم میخواست دکتر بشه... از حسین که پرسیدیم. از جواب دادنش طفره می رفت. اما به اصرار جواب داد. گفت من اونقدری در مورد این مسائل فکر کردم که شما تو مخیله تون هم نمی گنجه. من تو آینده سیر کردم، برنامه ریختم. ولی خب اینو بگم بهتون که الان هیچ برنامه ای جز شهید شدن ندارم. اخه مگه میزارم مفت از دستم بره این فرصت. فرصت جنگیدن و شهید شدن تو رکاب نایب امام عصر. وقتی حسین از شهادت حرف میزد برامون عجیب نبود. از اون دست آدمایی بود که می دونستیم حتما شهید میشه.. جالبه همین حسین، تو پادگان دوکوهه کتاباشو با خودش آورده بود. فرصت بیست دقیقه ای بین تمرینا و آموزشا مینشست سوال جبر و مثلثات حل میکرد. وقتی درس خوندن و مطالعه کردنش رو میدیدم میگفتیم این حتما میمونه و دکتر/مهندس میشه. وقتی چشمای سرخ و پف کرده دم سحرشو می دیدم می گفتیم نه، این موندنی نیست. گفتم که فرصت طلب بود. نمیزاشت فرصت از چنگش بپره. میگفت من آرزوم شهادته، همه تلاشمو هم میکنم. دنبالش میدوم از این جبهه به اون جبهه. ولی خب شاید خدا توفیق شهادت نصیبم نکرد. از الان خودم رو آماده میکنم واسه کارای بعد جنگ... همون اوایل جنگ بود که شهید شد، فروردین ۶۱ شهید حسین بیدخ ولادت: 1342 شهادت: فروردین 1361
خواندن شده بود کار هر روزش... شلمچه بود که چشماش مجروح شد. کم کم  بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک .. باضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می داد هم روضه.... توی ماه محرم حالش خراب شد. پدرش می گفت : « هرروز می نشستم کنار تخت برایش زیارت عاشورا می خواندم... اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم... 10 صبح بود که از من پرسید: بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟ گفتم: روزعاشورا... گفت:  دعاکن من هم امروز حٌرّ امام حسین بشم... ظهر که شد، گفت: بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد... بعد هم گفت: برایم سوره ی بخون، سوره ی امام حسین(علیه السلام)... شروع کردم به خوندن ... به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد.. گفت: دوباره بخوان... 13 یا 14 بار براش خواندم... همین جورگریه می کرد... هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه... گفت: بابا! مادر نیومد؟  گفتم: نه هنوز گفت: پس خداحافظ قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم انگار سالها بود که جون داده... 🕊🕊شهید محمدتقی شمس (علیه السلام) 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الْـفَـرَج🌤 🏴منتظران حضرت مهدی🏴 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2113863728C2c2c70cc22 https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX 🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴
👌 🍀🌸🍀 روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود. پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن .. پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت . پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید . پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!! عاقلان را اشاره ای کافیست.... 🍀👉https://eitaa.com/maheramezaan
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺 ◼مداد و پدربزرگ پسرک: پدربزرگ، درباره چه مي‌نويسيد؟‌ ‌پدربزرگ: درباره تو پسرم، اما مهم‌تر ازآنچه مي‌نويسم، مدادي است که با آن مي‌نويسم. مي‌خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد و گفت: اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده‌ام. پدربزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي‌رسي. 1⃣صفت اول: مي‌تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي‌کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده‌اش حرکت دهد. 2⃣صفت دوم: بايد گاهي ازآنچه مي‌نويسي دست بکشي و از مدادتراش استفاده کني. اين باعث مي‌شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيزتر مي‌شود (و اثري که از خود به‌جا مي‌گذارد ظريف‌تر و باريک‌تر) پس بدان که بايد رنج‌هايي را تحمل‌کني، چراکه اين رنج باعث مي‌شود انسان بهتري شوي. 3⃣صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي‌دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، درواقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است. 4⃣صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است. 5⃣و سرانجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به‌جا مي‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگي‌ات مي‌کني، ردي به‌جا مي‌گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي‌کني، هشيار باشي و بداني چه مي‌کني. https://eitaa.com/maheramezaan