eitaa logo
منتـــ💚ـــظران،ظهورنزدیکه🤲🏻
10.4هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
7.5هزار ویدیو
88 فایل
السلام علیک یاابا صالح المهدی ادرکنی🌹 ثواب تمام اعمالمان نذرظهورآقابقیه الله العظم«عج»✨ کپی باذکرصلوات مجازاست ادمین کانال👈🏼 @menaso مدیر تبلیغات👇🏻 eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye کانال تبلیغات 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعزام تجهیزات زرهی سپاه به مرزهای شمال غرب کشور تسنیم نوشت: 🔹در پی نزدیک شدن به پایان اولتیماتوم ایران به عراق برای خلع سلاح گروه‌های تروریستی تجزیه طلب در اقلیم کردستان (۲۸ شهریورماه)، برخی گزارشهای مردمی و ویدئوهای دریافتی از شهروندان نشان می‌دهد که نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در حال اعزام بخشی از تجهیزات زرهی خود به این منطقه شمالغرب کشورمان است. ... اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇 🏴محفل منتظران ظهور ✨👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🖤🍃____
🕛 ⬅️ یادمان باشد؛ که اگر کشتی انقلاب از طوفان حوادث و فتنه ها عبور می‌کند ، وقتی همه در خواب هستند ، یک ناخدا بیدار است... عزیزان انقلابی... ولایت فقیه سربازانی از جنس شهداء مثل حاج قاسم🌷آرمانها🌷حججی ها🌷 میپذیرد.. بایداز اسلام ورهبری عمارگونه دفاع کنیم.. یا‌حسیـــــن🕯🍂' ـ ـ ـ٭ـــ٭ـــ٭ــــــــ🌿🌿🌿ــــــــ٭ـــ٭ـــ٭ـ ـ ـ ... اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇 🏴محفل منتظران ظهور ✨👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🖤🍃____
عشاق الحسین_ محب الحسین_۲۰۲۳_۰۹_۱۲_۲۲_۴۲_۱۶_۷۲۷.mp3
11.69M
🏴مداحی های ویژه آخر ماه صفر (وفات حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم) داری میری بابای من ... 🎙کربلایی حنیف طاهری یا‌حسیـــــن🕯🍂' ـ ـ ـ٭ـــ٭ـــ٭ــــــــ🌿🌿🌿ــــــــ٭ـــ٭ـــ٭ـ ـ ـ ... اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇 🏴محفل منتظران ظهور ✨👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🖤🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30615-attachment-14000625-narimani-vahed.mp3
2.07M
سینه زنی امام حسن مجتبی علیه السلام 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
1277632258_67542504.mp3
9.18M
🔊 👤 📚موضوع برنامه: تربیت دخترانه از نگاه پیامبر رحمت (ص) 🔹 قسمت اول 🗓 دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۲ 🔻سر فصل موضوعات: ▫️نگاه غرب و اسلام به جایگاه زن ▪️ارزش دادن پیامبر(ص) به زنان ▫️احادیث در باب دختردار شدن ▪️اهمیّت وجود زن در جامعه ... اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇 🏴محفل منتظران ظهور ✨👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🖤🍃____
▪️حسن جان! برخیز و ببین که تنها زائر مزارت، با چراغ اشکهایش بقیع را روشن کرده! امشب خدا را به نام تو می خوانیم برای پایان تنهایی های او : یا محسن بحق الحسن عجل لولیک الفرج 🤲 آجـــــــــرک الله یا بقیة الله العظم🏴
👆👆 🔴 پاداش بی نظیر هزینه کردن در راه امام زمان علیه‌السلام 1⃣ امام صادق علیه السلام فرمودند: 🔹 دِرهَمٌ يُوصَلُ بِهِ الإِمَامُ أَفضَلُ مِن أَلفَي أَلفِ دِرهَمٍ فِيمَا سِوَاهُ مِن وُجُوهِ البِرِّ. 🔺 یک درهم از مالی که در راه امام خرج شود، برتر است از دو میلیون درهم که در دیگر امور خیر صرف شود. 📚 کافی، ج۱، ص ۵۳۸ 2⃣ و نیز روایت شده: 🔹 وَ رُوِيَ أَنَّ دِرْهَماً فِي اَلْحَجِّ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ أَلْفِ دِرْهَمٍ فِي غَيْرِهِ وَ دِرْهَمٌ يَصِلُ إِلَى اَلْإِمَامِ مِثْلُ أَلْفِ أَلْفِ دِرْهَمٍ فِي حَجٍّ 🔺 یک درهم که برای حج هزینه شود، بهتر از هزار هزار درهمی است که در کاری غیر از حج صرف شود. و درهمی که برای امام خرج شود، •┈—┈—┈✿┈—┈—┈ گروه نذر قربانی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3054567666C7b0326a79e یک درهم خرج کردن درراه امام زمان «عج» از هزار درهم خرج کردن درراه های خیردیگر ثوابش بیشتر است👌
▪️یک کوچه بود که موی حسن را سفید کرد.... هرچی شد از اونروز توی کوچه شروع شد تمام آرزوی امام حسن علیه السلام انتقام اون لحظه های سخت و سنگینِ تا دوباره لبخند مادر رو ببینه💔 تمام دعای امام مجتبی برای آمدن توست تمام آرزوی امام حسن بیا... شهادت امام مجتبی علیه السلام رو محضر مولایمان امام زمان روحی فداه تسلیت عرض میکنیم💔🏴 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
🔵ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم . تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم. زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود. مشغول کارام شدم تا محسن بیاد. یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد! ایستادم و بهش دست دادم و گفتم _سلام +سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران خندیدم _چیه کبکت خروس میخونه؟ شرینی و دراز کرد سمتم و +چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن! _بگو حالا چیشده ؟ +نمیگم بیا یه شیرینی بردار _محسن میزنم تو سرت !!! +باشه باشه _بگو +چشممم. از توجعبه یه شیرینی برداشتم! _خب؟ +به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین . دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه چشم هام از حدقه بیرون زد _خب شوخی قشنگی بود + دیوونه من باتو شوخی دارم؟ _جدی میگی محسن؟ +اره بغلش کردم و تبریک گفتم. _ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش! +ایشالله ایشالله. اومد نشست سر جاش‌ ازخوشحالی محسن خوشحال بودم نگام کرد و +چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟ _نمیدونم محسن‌ نمیدونم. +چیو پنهون میکنی ازم؟ _محسن...!ی چیزی بگم بهت؟ +بگو _من رفتم خواستگاری با چشم های گرد شده بهم زل زد +خب؟ کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟ _محسن!!! +بگو دیگه! _فاطمه! +فاطمه کیه؟من میشناسمش؟ _اره! +نکنه...! چشم هام و بستم و _اره +وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟ خواستگاری کی رفتییی؟ دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟ همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!! این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟ _نه ! +خفه شو!!! _محسن میزنمتا. +تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟ بابا اون همسن بچته!! _محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم. سکوت کرد و با اخم بهم‌خیره شد. _باباش خیلی سرسخته. خیلی ها خیلی محسن. +اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟ _محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم ! محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت! +خب؟ _محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم +از کی دوسش داری؟ _نمیدونم به حضرت زهرا! تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم! اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم. +چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟ _ترسیدم +با وجودِ خدا؟ _من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه.‌.. وای محسن!اگه باباش نزاره....!! +نگران نباش.خدا هست! _نمیدونم چطور یهو شد همه ی ...!! +امیدت ب خدا باشه! _میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره! +من بیام؟ _اره! شاید تو بتونی راضیش کنی! +هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد... _عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟ +نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری _چشم کی وقت داری بریم پیشش؟ من صبح پیشش بودم +چه سیریشی هستی تو! از حرفش خندم گرفت _آره خیلی! +بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا. _دیره اقا دیره! +ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله‌.الان واسه چی میگی دیره؟ _چون من این هفته باید برم کردستان +اها.باشه بعد اداره میریم. سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم! ___ 🔵در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم‌. از اتاقش بیرون اومد محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم با اشارش از جام بلند شدم چشم هاش که بهم افتاد گفت _عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرفامو بهت زدم که پسر خوب ادامه دارد..... نویسندگان: و
🔵دل بکن دیگه محسن دستش و گرفت و گفت +آقای موحد خواهش میکنم!!! بهم نگاه کرد و +غوشون کشیدی برام؟ محسن نزاشت ادامه بده! +نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم! _آقا من حرف هام و زدم والا آدم از شما کنه تر ندیدم! محسن گفت +چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟ یه نگاه به تیپم انداخت و +قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه ! چه ربطی به داره؟حرف من یکیه. محسن گفت +آقای موحد خواهش میکنم ... شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید. تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ! خودشم پاسداره !!! سرش و تکون داد و گفت +هی من یه چیزی میگم‌شما یه چیز دیگه میگین. من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟ محسن ادامه داد +شما به انجام هر کاری مختارید منتهی این فقط یه پیشنهاد بود‌ و به جا اوردن حق برادری! من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه. ولی کاش یه فرصت بهش میدادید! نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت +حیف.... ! مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم. فقط به خاطر اون! وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم . یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد. بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت +فردا شب منتظرتون هستیم! لبخند رو لبام غلیظ تر شد . یه نفس عمیق کشیدم و _مزاحمتون میشیم. سرش و تکون داد و رفت. به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت. _ 🔵نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم. به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن. ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود. رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد. لباساش و براش بردم ودستش دادم‌ بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد. بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم. رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم‌ .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود‌ گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود. ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود. بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم. گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم. برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم‌ . بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم. چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن. بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم‌. _ 🔵از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم. بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد. با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد. اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم . بهم دست داد‌ .گل و شیرینی و دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم‌ . به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم‌داخل. قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد. به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم. قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم. صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده. سمت مبل ها رفتیم. زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن‌ . فاطمه هم به آشپزخونه‌ رفت. باباش روی مبل کنارم‌نشست. +خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم. به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد +خب حالا که اومدی‌حرفات ومیشنوم. صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم . یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم +اقای موحد ! من .... هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم. میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن‌ و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن. نمیدونم‌چقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست. مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست. تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم... البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد. تمام مدت سرش پایین بود. حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم. ادامه دارد.... نویسندگان: و