eitaa logo
منتـــ💚ـــظران،ظهورنزدیکه🤲🏻
10.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
9.2هزار ویدیو
129 فایل
السلام علیک یاابا صالح المهدی ادرکنی🌹 ثواب تمام اعمالمان نذرظهورآقابقیه الله العظم«عج»✨ کپی باذکرصلوات مجازاست ادمین کانال👈🏼 @menaso مدیر تبلیغات👇🏻 eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye کانال تبلیغات 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکی از هم‌رزمان او آقای غلام زارعی جلیانی نقل می کردند: زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت.😰 یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. 😳چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد😕 و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. 😔با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد. 💚💚💚 400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند. اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمی‌خواست تپه را از دست بدهد، اما بچه‌های گردان فجر مقاومت کردند،💪 آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کم‌کم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند!😳 آنقدر شهید زیاد شده بود، که می‌گفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمنده‌های ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود. این یکی از اتفاقاتی بود که نام گردان فجر و فرمانده‌اش، شهید مرتضی جاویدی را سر زبان‌ها انداخت تا هر وقت کار گره می‎خورد یا قرار بود عملیات سختی انجام شود، نگاه فرماندهان جنگ بچرخد سمت آنها.🌱 از آن طرف هم خیلی از جوان‌های شیرازی برای جبهه رفتن سر و دست می‌شکستند که به این گردان راه پیدا کنند. اما مرتضی به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌داد؛ شرایط خاص خودش را داشت. از تمرین‌های ورزشی و رزمی گرفته تا تعهد گرفتن از رزمنده‌ها که هر شب سوره واقعه را بخوانند.✨ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * برایش مهم نبود چه کاری سخت تر است یا کدام ماموریت اسم دارد واقعاً هم خط شکنی برای خودش از می داشت بعضی وقت ها می گفتیم: _در عمق برید و دشمن را دور بزنید همین.👌 مثلاً عملیات والفجر ۲ یک مسیر را داشتند که باید ۴۸ ساعت قبل از عملیات به راه افتادند ۲۴ ساعت پیاده می رفتند جای استراحت می‌کردند و ۲۴ ساعت بعدی باید صبر می کردند تا در شب طی طریق می کردند.🚶‍♂ از پایین قمطره می‌شد با ماشین رفت🚘 .ولی مطمئن تر بود که پیاده از بالای آن منطقه عبور کنند شب را همانجا بمانند و فرداشب روی تپه « برد زرد» باشد. آنجا پایین تپه یک سه راهی بود که اهمیت بسیار زیادی داشت از یک طرف به خط سپاه ایران می‌رفت و از طرف دیگر کامیونهای حمل اسلحه و آذوقه با نیروهای تازه نفس را به خط عراقی ها می رساند. آنقدر آن مرکز برای ما حیاتی بود که بدون آن شاید مدت ها باید لشکر ایران زیر آتش دشمن در وضعیت بسیار بدی دوام می آورد.😓 ما خیلی تدارک دیده بودیم هم از نظر امکانات و هم شناسایی. همه توانمان را به کار گرفته بودیم که یک عملیات آبرومند را برگزار کنیم. متاسفانه همه سرمایه ما مصرف شده و یک ذره موفقیت به دست نیاورده بودیم. به دنبال آن عملیات والفجر ۱ را انجام دادیم و آن هم در همان منطقه جنوب. عملیات نتیجه نداد و به طبع دلسردی در نیروهای من پدید آمد و این شد که عراقی‌ها به روحیه بالایی رسیده بودند.🤦‍♂ تا آن روز ها تقریباً هر کجا عملیاتی انجام داده بودیم توفیقاتی نصیبمان شده بود ولی درد و عملیات اخیر یک افت روحی شدید گریبان گیرمان شده بود.🤕 واقعاً هم در آن شرایط برای برادران بسیجی و پاسدار و همه رزمنده ها این چیز ها خیلی سخت بود. من این را از چهره مسئولین جنگ می خواندم که ما نیازمند یک عملیات موفق برای جبران بودیم. منطقه انتخاب شده بود کوهستانی و دو عارضه بود. یکی گذشتن از این ارتفاعات صعب العبور که امکانات ویژه خودشان را می طلبید و دیگر اینکه با وجود فروردین‌ماه منطقه کاملا پوشیده از برف بود❄️. کارهای شناسایی از منطقه انجام شد عراق بیش از ۵۰ پایگاه در منطقه داشت. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * بنا به گزارشات رسیده به دفتر عملیات ، در مقابل هر پایگاه یک اکیپ از ارتش بعثی ها مستقر بود و یک پرده پوششی در آنجا درست کرده بودند که از جای جای آن عراقی ها و ضد انقلاب ، به داخل ایران رفت و آمد داشتند .🚶‍♂ دره حاج عمران یکی از آن سوراخ سنبه ها بود .همیشه پر آب و سرسبز ، تابستانها شده بود پایگاه تجهیز و آموزش و تدارکات ضد انقلاب . دشمن سرمایه گذاری وسیعی روی این منطقه کرده بود و ما این محل را برای عملیات والفجر ۲ ، انتخاب کردیم . خدا رحمت کند شهید مهدی باکری ، این منطقه را پیشنهاد داده بود✨ .با شناختی که از منطقه داشت می گفت :«اگر ما اینجا را بگیریم شاهراه بزرگی را تصرف کرده ایم» هر چه بیشتر منطقه را زیر و رو می کردیم شناسایی ها بیشتر ما را نگران می کرد 🥺.تا آن زمان تیپ المهدی عملیاتی در غرب کشور نداشت و خصوصا مناطق دو عارضه و کوهستانی ، بیشتر ما در جنوب و دشت سر و کار داشتیم.اما آنها خط پیوسته ای نداشتند که بشود ارزیابی کرد و ابتدا و انتهای آن را تخمین زد.😕 می خواستیم از دو طرف آنها را قیچی کنیم تا بلکه بتوان خط را جمع و جور کرد .اگر جمعا ۵۳ پایگاه در منطقه دره حاج عمران بود ، برای هر کدام جداگانه نیرویی آماده و هر نیرو برای خودش تقسیم کار می کرد .هر پایگاه را از دو یا چند محور باید مورد هجوم قرار می دادیم تا کاری صورت بگیرد که می خواستیم.👍 بیشترین توجه و دقت برای گردانهای عمل کننده در طول جنگ را در عملیات والفجر دو به خرج دادیم.آن وقت با اصراری که عمو مرتضی داشت و مرتب به ما سر میزد ، به گردان فجر رفتیم و وضعیت دشمن را گوشزد کردیم .یادم هست گفتم : _محلی که شما وارد می شوید جاده ای است که از زیر پارک موتوری عبور می کند ‌و کلیه پایگاه های دشمن را تغذیه می کند .اگر شما بتوانید گلوگاه را بگیرید دشمن در چنگال ما خفه می شود 👊.اما اگر خدای نخواسته نتوانستید منطقه را حفظ کنید همان واقعه که در صدر اسلام در احد پیش آمد برای شما اتفاق می افتاد. هرکسی سوالی داشت و پرسید و شنید . حالا که مدت ها گذشته ،هرگاه به کوه سر به فلک کشیده ای نگاه می کنم یاد دلاوری ها ، سادگی و ایثار همه بچه ها می افتند و مرتضی را چکاد آن کوهها می بینم که به ما لبخند میزند و اشلو می گوید.❤️ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
27 ☢️ بعد از توبه انسان باید بیش از قبل مراقب خودش باشه تا دیگه سراغ چنین گناهانی نره. ⭕️ طبیعتا داشتن رفقایی که اهل بی بند و باری باشن باعث میشه که آدم دوباره دچار چنین روابطی بشه. ⭕️ تاب خوردن بی جهت در شبکه های اجتماعی خصوصا رسانه هایی مثل اینستاگرام که به نوعی فحشاخانه محسوب میشه موجب میشه که آدم ناخودآگاه اسیر شهوت بشه و به سمت چنین ارتباط هایی بره. 🔶 هوای نفس چیزی هست که انسان باید شدیدا و به طور مداوم مراقبش باشه و حتی یه لحظه هم ازش غافل نشه. 💢 مراقب توجیهات هوای نفس هم باشید. گاهی هوای نفس با توجیه کار فرهنگی کردن آدم رو در کانال ها و گروه های جوک و فیلم و عکس و ... نگه میداره! 😒 مراقب این مدل توجیهات هوای نفس هم باشید تا کم کم بتونید شکستش بدید. 🔸 فقط یه نکته مهم اینکه در مسیر مبارزه با هوای نفس اگه آدم از خدا و اهل بیت کمک نگیره حتما خیلی زود خسته میشه و انگیزه ش رو برای مبارزه از دست میده. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹محفل منتظران ظهور ✨🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10 ____🍃🌸🍃____
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * فقط در آن اتوبوس🚌 ما سه نفر زن بودیم .میان آن همه سرباز و بسیجی. جلوی هر پلیس راه که توقف داشتیم🚓 ،تعجب راه بان ها باور نکردنی بود و فکر می کردند ما هم می خواهیم به جبهه برویم. کم کم هوا داشت دم می کرد .عرق کرده بودیم😓 .تقریبا تمام شب هیچ کداممان خواب نرفتیم.روی صندلی دست به دست می شدیم .شب بود و ما در تاریکی به کجا می رفتیم؟! پرده را کنار میزدم که پنجره را باز کنم ؟ آتش شب غلیظ بود و کپه کپه ، آتش بلند شده بود .🔥 _مرتضی! اینا چی ان؟! _آتش،می ترسی؟! _عراقی ها بمباران کردن ؟!!☄ _نه اجنه از ملکوت به ما خوش آمد میگن. _مرتضی باز شوخیت گرفته؟!!😒 با دستش به طرف تپه ای که از پشت آن نوری متصاعد میشد اشاره کرد . _اون نور رو می بینی؟! _خب،چطور مگه؟!🤔 _نورخورشیده که از پشت کوه بیرون میاد. پاک گیج شده بودم .خندیدم.خانم نورافشار هم خندید.😂 _پس دیگه تا اهواز راهی نمونده ... حاج خانم سه ساعت دیگه راهه... همگی زدند زیر خنده و ما ماندیم و دلهره اتوبوس که در شب می رفت.😥 کم کم به شعله ها نزدیک می شدیم و معلوم شد شوخی های مرتضی تمامی ندارد .رو به همه ما کرد و با جدیت گفت: این شعله های کوچیک رو می بینید این ها نانوایی های اهواز هستند .دارن نصف شبی نون میپزن...🥖 هرجور بود تا صبح نگذاشت بخوابیم و سر به سرمان می گذاشت .ما که تا آنروز این چیزها ندیده بودیم هرچه می گفت باورمان میشد. جلوی یک هتل پیاده شدیم .داشت نفسم می گرفت .😟 _چرا اینجا اینقدر مرطوبه؟! _اینارو‌که ملاحظه می کنیم ،بارونه!بارون جنوب اینجوریاس!🌧 نگاهی به آقای رفیعی و نورافشان کردم که زیرلب می خندیدند😂.فهمیدم باز هم سر به سرم می گذارد... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همگی وارد اتاق کوچک شدیم که مال آقای رفیعی بود. کمی استراحت کردیم بعدش هم با خانم رفیعی به اتاق دیگری رفتیم.🚶‍♂ _این اتاق مال یکی از پاسداران فسا به اسم آقای ستوده. در زدیم و خانمی در را باز کرد با تعارف گرمی ما را دعوت کرد چند سال دیگر هم بودند خانم آقای ستوده همه را معرفی کرد همسران آقایان مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان هر سه از جهرم می بخشد برام داشت کم کم دیدم همدل و همزبان هستیم از آن روز به بعد مرتبه همسرکشی می‌کردیم و مادر تا پیش هم از گذشته حرف میزدیم. آقا مرتضی هم که با دیگر بچه ها به ماموریت می‌رفت و هر چند روز یک سرکشی مختصری می‌کردند👀 ‌.هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پیش هم در یک اتاق شب و روز می گذراندیم. این ماجرا حدود یک ماه طول کشید تا اینکه تیپ المهدی به ماموریت کردستان اعزام شد و به ما پیشنهاد شد به فسا برگردیم. با مخالفت جدی ما خانم‌ها این پیشنهاد را رد شد .اعلام کردیم که ما هم اینجا می مانیم .اما بعضی ها رفتند. یک اتاق هم گیر ما آمد .ولی خب یک روز بیشتر پیش ما نماند. تازه آن هم برای خداحافظی آمده بود. اتاق سه کنج آپارتمان بود که به در خروجی هتل 🏢مشرف بود. رفتم پشت پنجره تا رفتنش را ببینم .از هتل خارج شده به پارکینگ و ماشین و برداشت. در آن لحظات بغض گلویم را می خاراند😢 .خواستم گریه کنم .او دیگر جلوی من نبود و من نمیدانستم چرا زل زدم به نخلی که در بلوار خیابان سر برافراشته بود. دیگر خانه برایم جهنم میشد .هوا گرم بود.😓 چادرم را سر کردم و رفتم اتاق بچه ها. خبر دار شدیم که المهدی یک عملیات در غرب انجام داده به نام والفجر .خیلی دلم شور میزد😰. نمی توانستم از پای رادیو بلند شوم. یادم هست فقط دعا🤲 می خواندم .چادر نمازم را پوشیدم و با همان تسبیحی 📿که خودش داده بود برایش دعا کردم. یکی در زد بلند شدم در را باز کردم. چادر سیاه سرش بود مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد😭. _چی شده حاج خانوم توروخدا یه حرفی بزن..😰 _بهمن زادگان... _بهمن زادگان چی؟! مارش رادیو بلند بود‌.کتری داشت می جوشید. ♥️♥️♥️ بچه ها از منطقه برگشتند.چند روز بعد به اتفاق برای دید و بازدید به فسا برگشتیم .هنوز درست حسابی در فسا جاگیر نشده بودیم که متوجه شدم مسئولین و مردم شهر مرتب به دیدن او می آیند. یادم است آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و حتی هدیه ای 🎁هم به او دادند. در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان و اطراف ... متعجب😳 مانده بودم از این ماجرا هرچه سعی میکردم علت این کارها را بفهمم کمتر چیزی به من می گفتند. ‌اصلاً خیلی کم حرف شده بود و خیلی به فکر فرو می‌رفت. خلاصه برگشتیم اهواز .آنجا هم در مراسم نماز جمعه از او تجلیل شده بود و این چیزها حس کنجکاوی همراه برانگیخته بود. فهمیدم که گردان ایشان در یک عملیات حماسه تاریخی آفریدند که مورد توجه همه قرار گرفته است ،تا جایی که آقای رفسنجانی در همان سال در خطبه های نماز جمعه تهران از آن نام بردند. به هر حال آن روزها کارش رفتن و آمدن بود از این مراسم به آن مراسم.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کنار پنجره ، ایستاده بودم که از ماشین پیاده شد .چند لحظه با یک نفر همان پایین مشغول حرف زدن شد .کنجکاو شدم .هنوز وارد اتاق نشده بود که گفتن: _آقا مرتضی یه سوالی میخواستم ازت بپرسم .نزن کوچه علی چپ. _والا کوچه علی چپ توی بمباران دیشب خراب شد.حالا فرمایش! _برای چی تو رو مرتب این ور و اونور میبرم ؟! _واضح تر حرف بزن ببینم چی میخوای بگی . _چرا همش دارن از تو حرف میزنم ..گل گردنت میندازن ..خب من همسر تو ام .خبرا رو باید از دیگران بشنوم؟! _مثل اینکه خودت شنیدی..دیگه چرا میخوای از من بشنوی... رفت لباس عوض کند _پس این آقا که پایین باهات حرف میزد کی بود ؟! _اشتباه گرفته بود .می گفت عکسم رو توی روزنامه دیده.منم گفتم اون عکس مال برادرانه. یکی دو روز گذشت .صبح یکی از ساکنین که اصلا بچه ی خرمشهر بود .به اتاق ما آمد و گفت: _خانم جاویدی .من عکس شوهرت رو توی روزنامه دیدم. خیلی خبر جدیدی نبود .ولی بدم هم نمی آمد ته توی قضیه را در بیاورم .ازش خواستم آن روزنامه را بیاورد . ♥️♥️♥️♥️♥️ _آقا مرتضی تو رو خدا بگو کجات ترکش خورده!! _چیزیم نیست زخم سطحیه _الان کجایی؟ _تبریز. _اگر زخمت سطحی هست پس چرا بیمارستانی _بخدا چیز مهمی نیست .فقط برای اطمینان اومدم .می‌خوام زود خوب بشم. این جمله آخری به دلم کفاف نشد و قبول نکردم .فکر کردم میخواهد دلداری ام بدهد .کار همیشگی اش بود . _تورو خدا آدرس بیمارستان رو بده بیام پیشت. _نه راه خیلی دوره...خودم دکترم رو راضی میکنم منو بفرسته شیراز.بعدش شما بیا اونجا...ولی خواهش می کنم نگذاری احدی باخبر بشه .علی الخصوص پدر و مادرم ... آن روزها من برای ازدواج خواهرم به فسا رفته بودم .او هم بلافاصله همراه یگان به کردستان رفته بود .اولین باری که خودش رک و پوست کنده گفته بود که مجروح است . ..‌ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هرروز چهره ای از او پیش چشمم می کشیدم و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم میکردم .دیگر توان آن را نداشتم که حتی به خانه دوستان و آشنایان بروم .تنها چیزی که دلم را گرم می کرد تلفنهای هرروز امید یک روز سریع گوشی را برداشتم. _من حالم بهتر شده از تبریز منو انتقال دادن به تهران .تورو خدا چند روز دیگه تحمل کن. مدام روز شماری میکردم چند روزی بود که میان بچه های هتل زمزمه های شد. خانم ستوده پیشنهاد کرده بود برای تفریح و بازدید برویم خرمشهر.من قبول نکردم گفتم بدون اجازه آقامرتضی جای نمیروم باید او تماس بگیرد. _اونوقت روز عاشورا بچه ها میخوان جایی بروند یا نه؟! _بله خرمشهر! _خودت چرا نمیری؟! _منتظر تلفن شما بودم. _از نظر من شما آزادی هرکاری مصلحت است انجام بدی .چرا خودت را اینقدر اذیت می کنی؟ _آخه جای نمیخوام برم من سلامتی شما رو می خوام همین برام بسه همین که تلفن می کنی. بعد با یک حالت متین و آرام از پشت تلفن خطابم کرد. _به جان امام اگه توی خونه بمونی تلفن نمیزنم. الکی خودتو عذاب بدی که چی بشه ؟!برو بلکه روحی ات تازه بشه. بعد از آن قسم راضی شدم چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را برایش بدهد.. وسایل را جمع کردم و به مسجد جامع خرمشهر رفتیم گروه رزمنده و مردم از عزاداری می کردند. به اتفاق همه بچه ها رفتیم بالای پشت بام مسجد و نگاه کردیم سرتاسر بلوار خیابان چهار ردیف طبیعی سیاه پشت دو به دو رو به روی هم صف بسته بودند هزارتا زنجیر بالا می‌آمد و پایین می رفت روی شانه عزاداران. دمام می‌نواختند. سنج هم بود و قدم به قدم صف ها جلو می رفتند. تا چشمم به بسیجی ها می افتاد مرتضی بودم .تمام طول شب این مراسم ادامه داشت . مداحان با صدای خوش می خواندند.«ممد نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته ..خون یارانت...» بغض گلویم را جویده بود .یک دل سیر گریه کردم .شهر از آتش دشمن در امان نبود.مرتب صدای انفجار به گوش می رسید و صدای زنجیر و نوحه .. صبح ..چند ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتیم گشت و گذار در خرمشهر که ناگهان هواپیماها آمدن بمباران. سمیه دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و گریه می کرد .برگشتیم آبادان .آنجا هم ریختند آسمان را پر خوف آهن کردند .بمباران و موشک .برگشتیم اهواز و نشد شهر را خوب تماشا کنیم . تازه به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد _من با اصرار زیاد دکتر را راضی کردم منو بفرسته شیراز .با حاج محمود و علی هماهنگ کردم تو رو بیارن شیراز. اشک شوق می ریختم و تند تند ساکم را می بستم.یک لحظهارام نداشتم و هی در اتاق را باز میکردم و سرک می کشیدم که حاج محمود کی می آید. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می پرد راننده جیب نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو. _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟😕 _خسته بودین خواستم بیدارت کنم. چیزی نیست الان میرسیم. کلیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی که باید آن سویش ترمز کند و فرمانده گردان پیاده شود تا در شب عملیات غرق شود. _به سلامت. دستی تکان بدهد👋 بوق زنان راهش را بگیرد به آخر میدان. مرتضی هم باید همین جور که از کنار سنگرهای کیسه شنی میگذرد به درون سنگر زیرزمینی خود به زد و یک راست برود سراغ نقشه منطقه آنجا را آب انداخته اند. اوضاع قاراشمیش است. یک نهر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله از نیست و باید رهایش کند گوش های دراز بکشد که نور این باشد و خواب ببیند. چرا تمام نمیشود خوابم؟بیمار را بیدار نمی کند؟بچه ها من اینجام.بیایید آن طرف عراقی‌ها آب ریخته اند توی صحرا. بچه های لشکر از عملیات کربلای ۴ تا حالا در آن جزیره لعنتی مانده‌اند!😳 کی مرده؟! کی زنده؟! چرا یکی مرا بیدار نمی کند.😓 و بعد با همه سنگینی تجهیزات تا چهار صبح کوهپیمایی کردیم. بالای کوه خط مرزی ایران و عراق رسیده بودیم. سردی می آید در شیار کوه حرف ها آب شده به راه افتاده اند. بیایید والفجر۲ همین دوروبر هاست. همین جا که آب سرد توی دست ها نمی گنجد. همینقدر که بی خوابی لعنتی بپرد از کله های مان کافیست. وضو بگیرید بچه ها بیایید. چشمها را روی هم گذاشتیم و بعد بساط صبحانه پهن بود. بعضی ها جیره های شان را می گذاشتند وسط.«باهم بخوریم شما جیره تان را بزارید برای بعد» تا ظهر در چرت و بیداری گذراندیم بعد از نماز و ناهار منتظر عصر بودیم که به راه بزنیم و تا آن موقع مجبور بودیم بعضی از بومی های دهات های نزدیک را که در رفت و آمد بودند محض احتیاط پیش خود نگه داریم تا عملیات لو نرود. ولی محمدی ملافه آورده بود و می گفت اگر بچه ها زخمی شدند باند و پانسمان کم آوردیم بی‌چیز نمی مانیم. شهید طیبی وقت رفتن به پایین تپه پر کردن قمقمه اش به زور قمقمه بچه ها را می گرفت تا آب کند. هوا تاریک شد. ده ها و رکوع ها تمام شد. حالا دیگر بیسیم های دسته ها و گروهانها روشن شد. ساعت های نه بود که راه افتادیم. محل عبور بعضیها از بالای پایگاه های کوچک دشمن بود. ولی انگار این ها قدرت خدا کور شده بودند. ساعت ۳ نیمه شب به نزدیکی هدف ها فرماندهی گردان در بیسیم دستور عملیات را به گروهان دو داد. دقایقی بعد بر لب‌ها شکر خدا به خاطر پیروزی می گذشت. الله اکبر بچه‌های ما( گروهان ۱ )بلند شد وقتی حرکت کردیم. چند تا از بچه های گروهان سه که راه را گم کرده بودند به همان بر خوردند. با راهنمایی شهید چوپان به اتفاق آنها به بالا رفتیم. چون گروهان ۳ باید در جای دیگر عمل می کرد آن بچه ها با صحبت شهید چوپان به پایین تپه آمدند. من هم با آنها رفتم.از شهید چوپان جلو افتادیم. او به بالا برگشت به حالا من با آن بچه‌ها به قسمت دیگر از منطقه عملیاتی رفته بودیم. دعای مکرر🤲 و بدون مکث تیربار به گوش می رسید و چند تا از بچه ها پرواز کردند. فرمانده گردان پشت بیسیم داد میزد که یک تیربار بیشتر نیست باید خاموش شود.همه بسیج شدند. آرپی جی زن ها از دو طرف پشت سر هم شلیک می کردند ولی فایده نداشت تا اینکه تیربارچی با چند تیر کلاش از پا در آمد. جلو رفتیم یکی از بچه‌ها نارنجک را انداخت داخل یک سنگر عراقی. بعد از عمل کردن من رفتم داخل آن. دهانم از تعجب باز ماند. سنگر پر از مهمات بود ولی فقط نارنجک عمل کرده بود!!! یک ضد هوایی چهار لول هم در آن بود که از آن استفاده کردیم و چندتا آیفا در جاده را از کار انداختیم. بعد به طرف فرماندهی گردان به راه افتادیم و با شهید جاویدی شروع کردیم به پاکسازی سنگرهای عراقی.. شهید جاویدی؟!! مگر من شهید شده ام؟!! آیا خوابم بیدارم پس چرا یکی مرا بیدار نمی کند پس اینها چیست که میبینم...؟! روی یکی از سنگر ها چهار تا عراقی بودند که صدای دخیل یا خمینی شان بالا رفت. ما جزء کردهای عراقی هستیم و زمانی که شما عملیات را شروع کردید به طرفتان تیراندازی نکردیم و منتظر بودیم خودمان را تسلیم کنیم. یک عراقی دیگر هم در سنگر دیگری تا آخرین لحظه مقاومت کرد و وقتی به اسارت درآمد از رفتار بچه ها تعجب کرد. انگار اصلا توقع زنده ماندن نداشت. . •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آنجا پاکسازی شده بود بچه های مجروح خودمان هم روی دستمان بود یکیشون که خودش هم حال خوشی نداشت قمقمه آبی برداشت ببرد برای مجروح دیگری که تیر راست خورد توی قلبش. بالای تپه روبرویمان عراقی‌ها مستقیم مارا می کوبیدند. حدود ساعت ۵ بعد از ظهر با تیربار گرینوف بالاخره آنها را اسیر کردیم. چهل نفری بودند که کم کم هوا داشت تاریک میشد بچه‌های مجروح را از میان سنگ ها و نیمه درخت ها جمع کردیم و آوردیم داخل سنگر. سنگر بچه های مجروح سقف نداشته قسمتی از آن را با پلیت و بقیه را خودمان با پتو ها پوشانده بودیم که آفتاب نزند داخل. اما با وجودی که دشمن نزدیکی‌های ما بود و مرتب خمپاره ۶۰ میزد کمترین آسیبی به بچه های مجروح نرسید. ساعت های ۷ و نیم صبح چند تا از بچه ها برای آوردن آب و وسایل دیگر رفتند پایین تپه. قرار شد بچه ها دو ساعت بخوابند دو ساعت نگهبانی بدهند . همینطور تا عصر زیر آتش عراقی ها بودیم. بی خوابی و تشنگی دیوانه مان کرده بود. قمقمه ها را وارونه می گرفتیم به طرف دهان و تکان میدادیم که شاید قطره آبی...‌ گفتم تا آخر تا کی باید این لعنتی ها را مثل طوق هم گردن خود بکشیم؟! توی این اوضاع و احوال خدایا چه باید کرد با چهل تا اسیر و اینهمه تلفات... همینجور پیش برود اسیر ها از ما تعدادشان بیشتر میشود. اگر شورش کنند چه ؟!یعنی بکشیمشان؟! خدا را خوش میاد؟ مگر نه این که اسیر ما هستند !!ولی چاره چیست؟! چطور می توانیم نگهداری شان کنیم؟! آب خوردن برای خودمان هم نیست ولی ببین چطور نگاهمان می کنند!! عکس دخترش را بهم نشان داد گفت زینب بابا؟! عراقی ها هلهله کنان بر سرمان شوریدند. ولی با همان فشنگ های کلش آنها را عقب راندیم. اوضاع خیلی بد بود و چه ها یا شهید شده بودند یا مجروح. نیروها کم شده بود در همین حین بی سیم خبر داد که حضرت امام گفتند سوره فتح بخوانید. سوره فتح بر روی لبان بچه ها جاری شد .نشسته، درازکش ،مجروح یا همینطور در حال راه رفتن... ساعت های ۱۲ شب یکی از بچه‌های سپاه داراب به نام خادمی پیشنهاد دعای توسل داد. هنوز به توسل حضرت فاطمه زهرا سلام الله نرسیده بودیم که خمپاره یک متری خآدمی زمین آمد و صدای بلند و توسل جویانه او کناری هایش برای همیشه از پیش ما برد. کتاب دعا گوشه‌ای افتاد آنها را بلند کردیم و گذاشتیم گوش های داشتیم دیوانه می شدیم .کتاب دعا را برداشتیم تکه تکه شده بود و خون لخته بسته بود. کتاب دیگری پیدا کردیم و بقیه را تا آخر خواندیم و غروب فرا رسید. غروبی که حالا با این زخم ها و شهدا غمگین تر از همیشه می نمود. ولی بچه ها به هر حال مقاومت می کردند تا آنجا که یکی از فرماندهان عراقی به فرماندهان بالاتر بیسیم گزارش داده بود که روی تپه نیروهای مخصوصی از خمینی گذاشتند و گرفتن تپه غیر ممکن است ‌. با تقسیم نگهبان‌ها حراست از تپه را به عهده گرفتیم. خورشید بر چهره خاموش شهدای کنارمان می تابید و ما نباید می گریستیم. شهید چوپان و نمی توانست و میگفت همه رفتند و ما ماندیم و حالا بعد از این ها چطور..... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * ساعت ۸ صبح بود.امیدها بعد از خدا به سمت جاده منتهی به ایران بود.خبری نبود.برگشتی در کار نمی دیدیم.هلاک شده بودیم.لندروری گل مالی شده از طرف پادگان حاج عمران به طرف تنگه دربند می رفت.شهید چوپان نگذاشت شلیک کنیم،ولی نزدیکتر که شد داد زد :« عراقی است بچه ها بزنیدش» بچه ها شروع کردند به تیراندازی. او که اسم بچه اش زینب بود خوابیده اما از جلوی چشمم پنهان نمی شود.همین جور بهم زل میزند و التماس می کند..گریه...زینب.عکس... چه می توانستم بکنم.؟!باید می کشتیم...قانون جنگ همین را می گفت ..نمی کشتیم ..کشته می شدیم.همه ی زحمت ها باد هوا می شد.همه آن خون ها پایمال میشد..یعنی خون آنها از ما رنگین تر بود؟!مگر ما لشکر حق نبودیم و آنها سپاه کفر؟!.. حالا دیگر عصر شده بود .آتش دشمن فرو نشست..بچه ها از کانال سینه کش تپه ..سالم بالا آمدن .با این همه آتش دشمن حتی یک نفرشان زخمی هم نشده بود .با این تفاسیر شب را به انتظار گذراندیم.نیروی سالمی روی تپه نبود .نیروهای سالم به ۵نفر نمی رسیدند.جنازه های شهدا چند روز آفتاب خورده بود .یکباره خبر رسید که نیروهای کمکی پست سرمان را پاکسازی کرده اند و رسیده اند به ما .سفیدی آمبولانس ها آرامش دهنده بود .یکی از بچه ها داد :«یکی هم اینجاست.برانکار بیاورید. بلندم کردند و گذاشتند روی برانکارد و راه افتادیم. ♥️♥️♥️♥️ او با قدم های سنگین خود راهرو بیمارستان را طی می کرد و انتظارات را می کشید. آنقدر بدنش جراحت برداشته بود که نمی توانست با قامت راست راه برود .از دور صدایش کردم .صورتش را به سمتم برگرداند.اشک در چشمانم حلقه زد .گیج شده بودم .سرم تیر می کشید .احساس کردم دیگر نمی توانم روی پایم بایستم. گفتم :چه به سرت آمده؟! با خودم حرف میزدم :آقا مرتضی تو که گفتی فقط دستم زخمی شده ... نمیدانم چطور توانستم جلوی خودم را بگیرم و فریاد نزنم .. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❣﷽❣ ‍ ⚫️ 💥عـلائــم و نـشـانـه هـاے آخـرالـزمــان 💥 💥 امام باقرعلیه السلام می‌فرماید: «در آخرالزّمان مردمی خواهند آمد که با ریاکاری از همدیگر پیروی می‌کنند، آنان عالم نماها و عابدنماها و نادانان و سفیهانی هستند که امر به معروف و نهی از منکر را به بهانه ضرر ترک می‌کنند، آنان همیشه به دنبال عذر و بهانه هستند و از علما بدگویی می‌کنند، و به نماز و روزه و هر چه تزاحم با مال و جان آنان نداشته باشد رومی آورند، و اگر نماز مزاحم مسائل مربوط به جان و مال آنان باشد آن را نیز کنار می‌گذارند همان گونه که عالی ترین و اشرف واجبات مانند امر به معروف و نهی از منکر را کنار گذاردند. » سپس فرمود: «امر به معروف و نهی از منکر دو واجب عظیم و بزرگ است و به وسیله این دو واجب بقیّه واجبات برقرار می‌ماند، و هنگامی که مردم این دو واجب را ترک کنند، غضب و خشم خدای عزّوجلّ بر آنان مسلّم می‌شود و عذاب او آنان را می‌گیرد، و خوبان در خانه‌های فجّار و صغار در خانه‌های کبار معذّب خواهند بود. » تا این که فرمود: «امر به معروف و نهی از منکر طریقه پیامبران و روش صالحان و واجب بزرگی است که به وسیله آن واجبات دیگر برقرار می‌ماند، و دیانت بین مردم امنیّت پیدا می‌کند و حلّیت مکاسب برقرار می‌شود، و مظالم به صاحبانش باز می‌گردد، و زمین آباد می‌شود، و حقّ مظلومان گرفته می‌شود و امر دین و دنیای مردم پا برجا می‌گردد. » سپس فرمود: «شما باید با قلب و زبان در مقابل منکر انکار داشته باشید، و محکم بر صورت اهل منکر بزنید، و در راه خدا از ملامت هیچ ملامت کننده ای هراس نداشته باشید، پس اگر گنهکاران با موعظه شما به راه حقّ باز گشتند باکی بر آنان نیست و گر نه به فرموده قرآن که می‌فرماید: «إِنَّمَا السَّبیلُ عَلَی الَّذینَ یَظْلِمُونَ النَّاسَ وَ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ» [۱]شما باید با تمام وجود با آنان مبارزه کنید بدون آن که بخواهید از روی ظلم بر آنان سلطه ای پیدا کنید و یا طمعی در مال آنان داشته باشید، و همواره باید به این وظیفه عمل کنید تا آنان به طاعت خدا و امر الهی باز گردند. » 📚منبع: کافی، ج۵، ص۵۵. [۱]شوری، آیه۴۲ 👈 .... 🍃🌸🍃____🦋🦋____🍃🌸🍃 ... 🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲 🍁با ما همراه باشید در👇😇 ✨🌹 محفل منتظران ظهور (4) ✨🌹 ‌https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10