🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺
دوستداران مهدوی وشهداییم یه خبر خیلی خوب براتون دارم.☺️
ان شاءالله از فردا داستان دختر شینا رو تو کانال منتظران ظهور قرار هست ارسال کنیم...
روایتی از زندگی همسر شهید حاج سردار ابراهیمی...
یکمی از داستان و ببینید. 😍
👇👇👇👇👇
خلاصه رمان دختر شینا
داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم.
او از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!» پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
فقط کافیه همراه ما باشید و به #دوستاتون هم اطلاع بدید بیاید اینجا👇👇👇
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╮
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╯
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺
دوستداران مهدوی وشهداییم یه خبر خیلی خوب براتون دارم.☺️
ان شاءالله از امروز داستان دختر شینا رو تو کانال منتظران ظهور قرار هست ارسال کنیم...
روایتی از زندگی همسر شهید حاج سردار ابراهیمی...
یکمی از داستان و ببینید. 😍
👇👇👇👇👇
خلاصه رمان دختر شینا
داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.
بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم.
او از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!» پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
فقط کافیه همراه ما باشید و به #دوستاتون هم اطلاع بدید بیاید اینجا👇👇👇
#ظهوربسیارنزدیکه
#مواظب_غربال_آخرالزمان_باشید
🌹اَللّٰهُــمَّ عَجِّــلْ لِّوَلِیِــکَ الْفَــرَجـــ بِحَــقِّ حَضرَتِ زِیْنَـبِ کُبْــریٰ سَــلٰامُ الله عَلَیْهٰـــا🤲🍃
#رمزورود
#لبیک_یااباصالح_المهدی_ادرکنی
.┈┉┅━❀🌸💌🌸❀━┅┉┈
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10
.┈┉┅━❀🌸💌🌸❀━┅┉┈