❀
#ناحله
#قسمت_شصت_و_هشتم
🔵+کل حسرت زندگیم این بود که به شهادت برسم اما خب خدا نخاست وما لایقش نبودیم کلی از رفقام تو جبهه شهید شدن ولی ماسعادتشو نداشتیم
بایه محبت خاصی نگام کرد،میدونستم ایننگاه توی چشمای محمدم وجود داره ولی از آدم دریغش میکنه یه چیزی توی قلبم تیر کشید
🔵یه مدت گذشت و گرم صحبتای پدر ریحانه بودیم که موبایل ریحانه زنگ خورد
از نگاهش میشد فهمید روح الله بهش زنگ زده
معذرت خواهی کرد و رفت توی اتاق
چند دیقه بعد بایه قیافه پریشون وناراحت از اتاق اومد بیرون
پدرریحانه ک متوجه حالتش شد گفت +چیزی شده دخترم؟کی بود؟
_ریحانه باناراحتی گفت روح الله بود گفت پرنیان نظرش عوض شده
میگه منو محمد باهم خیلی تفاوت داریم!نمیتونم با محمد زندگی کنم
🔵وای باورم نمیشد خدایا!!!
دوس داشتم جیغ بکشم کل ساختمونو بزارم رو سرم
دلم میخاست ازخوشحالی گریه کنم
قلبم داشت از شدت هیجان و ذوق قفسه سینمو پاره میکرد وای خدایاااااا مرسی مرسی باورم نمیشد
🔵انقدر ذوق زده بودم که اصلن متوجه نمیشدم ریحانه و پدرش دارن چیا باهم میگن
خداروشکر کسی حواسش بمن نبود توی همین لحظه ها مامانم پیام داد داره میاد دنبالم
وای چقد خوب شد میتونستم فرار کنم از اون جو و برم تا میتونم سجده شکر بزارم و شادی کنم
بعد این همه مدت قلبم به این شادی نیاز داشت
🔵مثل یه تولد دوباره بودبرام.حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10