eitaa logo
منتـــ💚ـــظران،ظهورنزدیکه🤲🏻
10.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
9.2هزار ویدیو
129 فایل
السلام علیک یاابا صالح المهدی ادرکنی🌹 ثواب تمام اعمالمان نذرظهورآقابقیه الله العظم«عج»✨ کپی باذکرصلوات مجازاست ادمین کانال👈🏼 @menaso مدیر تبلیغات👇🏻 eitaa.com/khadam_mahdi_karbalaye کانال تبلیغات 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/476184766C9d92be78b3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن.الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌.از استرس تمام تنم میلرزید.چیزی هم نمیتونستم بگم.اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید. سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره ! 🔵اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب. دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت: +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی. سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد: +یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. 🔵چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم. خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.میخواد بهش سرم بزنه. اینو گفتم و باهم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن.با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد. 🔵حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.نمیتونستم اینجوری ببینمش. مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌.نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم. 🔵محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه.حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد.انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم. میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. ادامه دارد... نویسندگان: و ┈┉┅━❀🖤🖤🖤🖤❀━┅┉┈ https://eitaa.com/joinchat/2144338117C2436764f10