#سلام_بر_ابراهیم۱
حاجات مردم و نعمت خدا
#قسمت_یک
همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریبا دور به سمت خانه بر می گشتیم.پیرمردی به همراه خانوادش کنار خیابان ایستاده بود.جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی را پرسید. بعد از شنیدن جواب، شروع کرد از مشکلاتش گفت. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: امیر، چیزی همرات داری ؟! من هم جیب هایم را گشتم. ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود.ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین.من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود.از آن پیرمرد عذر خواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت! هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود، برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟! صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم. گفتم خب پول نداشتیم، این که گناه نداره. گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمکش کنیم.
http://eitaa.com/mahfel_montazeran3