eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 منو حسین ازدواجمون کاملا سنتی بود اما تو همون دوران عقد حسابی عاشق هم شدیم ..حسین خیلی مرد خوبی بود به فکر خانواده ش بود و حسابی هم منو دوست داشت . تو همون دوران عقد فهمیدم که پدرش و برادرش باهم اخلاف شدیدی دارن ... داداش کوچیکه ش مهدی مدام پی رفیق بازی بود و خانواده خودش می گفتن که معتاده ... با وجود تمام مشکلاتی که خانواده ش داشتن من حسین رو واقعا دوست داشتم و از طرفی قرار بود که ما بعد از ازدواجمون یه جای دیگه زندگی کنیم و مستقل دور از خانواده شوهر. ازدواج که کردیم حسین با وجود مدرک فوق لیسانس نتونست شغل دولتی پیدا کنه برای همین با همون ماشین خودش مسافر کشی می کرد و خرج خونه رو می داد.. از طرفی خرج پدرش اینا رو هم می داد ... آخه پدرش سنش بالا بود و توانایی کار کردن نداشت... ادامه دارد. کپی حرام.
2 حسین به همین خاطر مجبور بود که شب و روز کار کنه... همون اوایل ازدواج خیلی از بین رفته بود ... واقعا دلم برای شوهرم می سوخت خیلی کار می کرد و زحمت می کشید برای اینکه خرج دو تا خانواده رو بده . منم به همین خاطر سعی می کردم که زیاد خرج نکنم ... اگه قبلا ماهی یک بار مانتو می خریدم الان دیگه شش ماه یک بار هم به خاطر وضعیت همسرم مانتو نمی خریدم ... یه شب حسین خسته و کلافه به خونه اومد.. فکر کردم به خاطر خستگی‌شه اما ناراحت به نظر می رسید . ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده اونم بهم گفت امشب مهدی رفته خونه و به بابا اینا گفته باید بهم پول بدین و وقتی که بهش پول ندادن اونم شروع کرده به داد و بیداد کردن و بعدش هم که دیده فایده ای نداره شیشه های خونه‌رو شکسته... ادامه دارد. کپی حرام.
3 حسین اصلا حال و روز خوشی نداشت! می گفت مگه داداشم نون حلال همین پدرو نخورده الان چرا به این روز افتاده ؟ طفلکی مادرم از ترس داشت می لرزید منم دیگه نمی تونستم آرومش کنم ! وقتی حسین حرف می زد دلم بدجوری گی سوخت .. آخه داداشش چرا با پدرش این کارو می کنه ؟ پدرش سنی ازش گذشته و طاقت این همه بی احترامی و بی حرمتی نداره ... سعی می کردم به حسین دلداری بدم ... این تنها کاری بود که تو این شرایط از دستم بر می اومد... .حسین بدجوری پریشون بود بهم گفت به امید خدا فردا می رم دنبال مهدی هر جا باشه پیداش می کنم می شینم باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم که بره کمپ تا این مواد کوفتی رو پیدا کنه ... بعدش هم دو تایی با ماشین کار می کنیم اینطوری اونم نمیره دنبال رفیق هاش که بخواد به مواد و این چیزا فکر کنه... به نظرم تصمیم خوبی بود اینطوری کمتر به حسین هم فشار می اومد برای کار کردن... ادامه دارد. کپی حرام.
3 حسین اصلا حال و روز خوشی نداشت! می گفت مگه داداشم نون حلال همین پدرو نخورده الان چرا به این روز افتاده ؟ طفلکی مادرم از ترس داشت می لرزید منم دیگه نمی تونستم آرومش کنم ! وقتی حسین حرف می زد دلم بدجوری گی سوخت .. آخه داداشش چرا با پدرش این کارو می کنه ؟ پدرش سنی ازش گذشته و طاقت این همه بی احترامی و بی حرمتی نداره ... سعی می کردم به حسین دلداری بدم ... این تنها کاری بود که تو این شرایط از دستم بر می اومد... .حسین بدجوری پریشون بود بهم گفت به امید خدا فردا می رم دنبال مهدی هر جا باشه پیداش می کنم می شینم باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم که بره کمپ تا این مواد کوفتی رو پیدا کنه ... بعدش هم دو تایی با ماشین کار می کنیم اینطوری اونم نمیره دنبال رفیق هاش که بخواد به مواد و این چیزا فکر کنه... به نظرم تصمیم خوبی بود اینطوری کمتر به حسین هم فشار می اومد برای کار کردن... ادامه دارد. کپی حرام.
4 از طرفی برادرش هم مشغول میشد و کمتر پدرشوهر و مادر شوهرم اذیت میشدن ... بهش گفتم بهترین تصمیم رو گرفتی حتما برو با مهدی حرف بزن به هر حال شما برادرین اونم حرف برادر بزرگترش رو گوش میده.. با این حال حال شوهرم تعغیری نکرد ... اون شب قبل از خواب بهم خیره شد و گفت خیلی دوست دارم ممنون که همه جوره پام موندی ! من شرمنده‌ت شدم تو این زندگی خیلی برات کم گذاشتم! تو نگاهش غم خاصی بود .. بهش گفتم این حرفارو نزنه من دوستش دارم و عاشق همین مهر و محبت هاش شدم ! کاش می دونستم که اون لحظه آخرین لحظه و آخرین گفت و گوی من و مهدی بود! مهدی اون شب خوابید و تو خواب ایست قلبی کرد و دیگه هیچ وقت چشم باز نکرد ! صبح روز بعدش هرچقدر صداش کردم چشم باز نکرد جیغ کشیدم و با فریاد اسمش رو صدا می زدم .... ادامه دارد. کپی حرام‌.
5 اما بی فایده بود ! دیگه حسین نفس نمی کشید ... آشناها برای مراسم اومدن خونمون ... وقتی که چشمم به مهدی افتاد یاد حسین افتادم که چقدر به خاطر رفتارای زشت و زننده برادر ناخلفش اذیت شد آخر سرم اونقدر فکر کرد و ناراحتی کشید که قلبش طاقت نیاورد... دست خودم نبود ناخودآگاه از کوره در رفتم و وسط مراسم با گریه بهش گفتم به چه رویی اومدی اینجا ؟ انقدر سر پدر بدبختت غلدربازی در آوردی که این برادر بیچاره ت نتونست طاقت بیاره ... مادرشوهرم سعی می کرد آرومم کنه اما من حالم اصلا خوب نبود و فقط یه چیز آرومم می کرد اونم دیدن دوباره همسرم... چهل روز گذشت و من تو این مدت خیلی زجر کشیدم...چهلم که‌رد شد خانواده م اومدن و منو هر طور شد از اونجا بردن ... موندن تو اون خونه جز عذاب چیز دیگه ای برام به همراه نداشت .. با خانواده م رفتم .... سعی می کردم که خاطرات گذشته رو فراموش کنم اما نمی‌شد چطور می تونستم حسین رو که یه شوهر خوش قلب بود فراموش کنم ! ادامه دارد. کپی حرام.
6 دو سال گذشت که خبر آوردن مهدی سنکوپ کرده و کنار منقل مُرده ! اون موقع بود که دیگه کمر آقا مراد ( پدر شوهرم ) شکست ..من تو این مدت خیلی بهشون سر می زدم داغ حسین نابودشون کرد اما بدتر از اون بعد مرگ مهدی نابود شدن .. دیگه تنها امیدشون به پسر بزرگشون حمید بود .. تو این مدت بارها برام خواستگار اومد و خانواده م هم اصرار داشتن که ازدواج کنم ! منم که اصلا قصد ازدواج نداشتم و بدجوری کلافه شدم اتمام حجت کردم که اگه حرفی از ازدواج من به میون بیاد از این خونه برم .. به هر حال حق و حقوقی که خانواده حسین بهم داده بودن هر چند کم بود اما کفاف زندگی خودم رو می داد . برای همین‌دیگه کسی از ازدواج من حرف نزد ... منم سعی خودمو کردم و برای آزمون معلمی قبول شدم و بعدش هم خودم رو با کارم سرگرم کردم ... هرازگاهی هم برای دیدن آقا مراد و ساره خانم به خونه‌شون می رم و اگه کاری داشته باشن براشون انجام می دم.. عشق حسین همیشه در قلبم موند و من با تمام تلاشم نتونستم فراموشش کنم... پایان‌. کپی حرام.