#بیوجدان 1
دو سال از شروع زندگی مشترکم با وحید میگذشت... دلم میخواست که بچهدار شیم...
میخواستم که خانوادهمون بزرگتر بشه و پایههای زندگیمون محکمتر بشن که دو سال بعد از شروع زندگی مشترکمون این اتفاق افتاد..
به خیال خودم با اومدن این بچه زندگیم رنگ و بوی دیگه میگیره و اتفاقات بهتری برام می افته ...
ما تو خونه مادر شوهرم زندگی میکردیم یه اتاق کوچیک که گوشهای از پذیرایی خونه مادر شوهرم بود.
شوهرم تو بازار کارگری می کرد و از اون طریق خرج ما رو میداد گاهی هم خرج مادر و خواهرش روهم میداد
. من از این بابت هیچ مشکلی نداشتم به هر حال ما خونه اونا زندگی میکردیم و این کمترین کاری بود که شوهرم برای خانوادهاش می تونست بکنه...
مادر شوهرم خیلی زن مهربونی بود من هیچ مشکلی با اون نداشتم تنها مشکلم با خواهر شوهرم بود که احساس میکردم شوهرم خیلی بیش از حد دوسش داره.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#بیوجدان 1
دو سال از شروع زندگی مشترکم با وحید میگذشت... دلم میخواست که بچهدار شیم...
میخواستم که خانوادهمون بزرگتر بشه و پایههای زندگیمون محکمتر بشن که دو سال بعد از شروع زندگی مشترکمون این اتفاق افتاد..
به خیال خودم با اومدن این بچه زندگیم رنگ و بوی دیگه میگیره و اتفاقات بهتری برام می افته ...
ما تو خونه مادر شوهرم زندگی میکردیم یه اتاق کوچیک که گوشهای از پذیرایی خونه مادر شوهرم بود.
شوهرم تو بازار کارگری می کرد و از اون طریق خرج ما رو میداد گاهی هم خرج مادر و خواهرش روهم میداد
. من از این بابت هیچ مشکلی نداشتم به هر حال ما خونه اونا زندگی میکردیم و این کمترین کاری بود که شوهرم برای خانوادهاش می تونست بکنه...
مادر شوهرم خیلی زن مهربونی بود من هیچ مشکلی با اون نداشتم تنها مشکلم با خواهر شوهرم بود که احساس میکردم شوهرم خیلی بیش از حد دوسش داره.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#بیوجدان 2
و من هم نسبت به این موضوع حسادت میکردم! وقتی که بچهمون به دنیا اومد شوهرم روز تولد بچهمون بهم گفت که الهام از خیلی وقت پیش آرزو داشته که اسم بچه منو بزاره منم اسمی که اون انتخاب کرده رو برای پسرمون انتخاب می کنم ! دانیال!
اون روز تمام با اینکه خیلی خوشحالی بودم اما بدجوری بادم خالی شد...
وقتی که میدیدم شوهرم انقدر هوای خواهرش رو داره خیلی ناراحت میشدم اسم پسرمون دانیال شد.. چون خواهر شوهرم خواسته بود که این اسمو برای بچهام بذارن !
اون روز خیلی داغون شدم اما چارهای جز پذیرفتن این قضیه نداشتم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم قرار شد که چند روزی رو خونه بابام بمونم...
وقتی که با بچهام رفتم خونه بابام برعکس همه که خیلی خوشحال بودن من خیلی تو خودم بودم و با وجود اینکه مادر شده بودم اما اصلاً حال و روز خوشی نداشتم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیوجدان 3
چند روزی خونه بابام موندم...
بعدشم وحید اومد دنبالم و منو برگردوند خونه خودمون ...
همون شبی که همراهش رفتم بهش اعتراض کردم که چرا اسم بچهمون رو خودمون انتخاب نکردیم؟ چرا همیشه باید خواهر اون تو اولویت باشه ...
وحید که خیلی عصبانی شده با داد و بیداد بهم گفت_ خواهر من همیشه اولویته! مطمئن باش که من اونو به تو ترجیح میدم... تو حتی برای آب خوردن هم باید از اون اجازه بگیری... از این به بعد حتی حق نداری بدون اجازه گرفتن از خواهرم پاتو از خونه بیرون بزاری!
وقتی که من نیستم هرچی خواهرم بگه همون میشه!
قلبم شکست! باورم نمیشد که اینا رو وحید داشت به زبون می آورد...
کاش لال میشدم و هرگز همچین حرفی رو به زبون نمیآوردم که کار به اینجا نمیکشید!
بغض بدی به گلوم افتاد نمیتونستم یه همچین بیاحترامی رو قبول کنم برای همین بچه تو بغلم بود برگشتم خونه بابام...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیوجدان 4
انقدر گریه کردم که چشمام ورم کرده بودن...
پدر و مادرم با دیدن وضعیتم خیلی نگران شدم بهشون گفتم که خواهرشوهرم خیلی روی وحید تاثیر می ذاره ! مدام با کارایی که میکنه باعث میشه که من دلگیر شم و بینمون درگیری پیش بیاد... الانم دیگه نمیخوام که برگردم به اون خونه ...
اون شب خونه بابا موندم تا روز بعدش که وحید و خواهرش الهام اومدن جلوی خونه .
ازم خواستن که برگردم اما قبول نکردم و با گریه گفتم نمیخوام انقدر الهام تو زندگیم دخالت کنه !
وقتی که دیدن فایده ای نداره و راضی نمیشن شروع کردن به داد و بیداد ...
بعدش هم پدرم اومد و با هم درگیر شدیم .
بچه م دستم بود و سعی می کردن که اونو ازم بگیرن.
مقاومت کردم اما هر طور شد بچه نوزادم رو به زور گرفتن و بعدش با خودشون بردن..
منم همونطور زجه میزدم و التماسشون می کردن که بچهام رو بهم برگردونن!
تو رو خدا بچهام رو بهم پس بدین!
اونقدر بی رحم بودم که بیتوجه به التماس کردنهام بچهام رو ازم دزدیدن و با خودشون بردن...
بچه نوزادم که چند روزش بود و به شیر مادرش احتیاج داشت!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیوجدان 5
حالم خیلی بد بود مادرم سعی میکرد که آرومم کنه ....
گفت اون بچه شیرخواره و بدون مادرش نمی تونه! مطمئن باش برش میگردونن...
منم از همین می ترسیدم که طفلم از گرسنگی بمیره !
من شوهرمو میشناختم تحت تاثیر حرفهای خواهرش بود.. خواهرشم که یه زن ظالم بود که بویی از انسانیت نبرده بود....
به مامان التماس میکردم که برن دنبال بچهام... اونقدر زار زدم که دل پدر و مادرم به رحم اومد و آخر قبول کردن که برن خونه مادر شوهرم ...
قرار شد برن در مورد مشکلمون حرف بزنن...
در مورد خواهرشوهرم که یه ریز تو زندگیم دخالت میکنه...
دل تو دلم نبود شب وقتی که پدر و مادرم برگشتن بچهام رو با خودشون آورده بودن...
طفلک بچهام که همونطور گریه میکرد مشخص بود که خیلی گرسنشه بچهمو بغل گرفتم...
دیگه هیچی برام مهم نبود فقط بچهام که الان بغلمه..خدا را شکر که دوباره بغلش گرفتم...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیوجدان 6
بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد مادرم باهام حرف زد و بهم گفت که با خانواده شوهرم حرف زدن و قرار شده که وحید اسباب و وسیلههاتون رو بیاره که بیاین طبقه بالا پیش ما زندگی کنین ..
باورم نمیشد که پدرم یه همچین لطفی در حق من کرده باشه و بخواد طبقه بالا رو به ما بده ...
مادرم گفت این تنها راه چاره است برای اینکه مشکل شما حل بشه ...
وحید چند روز بعدش اومد پیش من و دانیال و بهم گفت اون روز که اومدن جلوی خونه تحت تاثیر حرفهای خواهرش الهام بوده و الانم خیلی پشیمونه ... ازم عذرخواهی کرد و میگفت که خیلی دوستم داره و بابت رفتار گذشتش خیلی پشیمونه...
دانیال یک ماهش نشده بود که وسایلمون رو آوردیم به خونه جدید و بعد از اونم رابطمون با خواهر شوهرم کمرنگتر شد اینطوری زندگیمونم صفای بیشتری داشت و خدا رو شکر که در کنار هم خوشبخت بودیم.
پایان.
کپی حرام.