eitaa logo
محفل امام رضایی ها
3.1هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 ده سال از مرگ مادرمون می گذشت .. پدرم تو این مدت سمت هیچ خانمی نرفت.. پدرم یه مرد خیلی مومن بود که تمام محل قبولش داشتن، همیشه برای نماز جماعت تو صف اول بود و هیچ وقت نمازش قضا نمی‌شد.. من سه تا خواهر بزرگتر از خودم داشتم که قبل مرگ مادرم ازدواج کردن و یه برادر که بعد از مادرم زن گرفت.. تو این مدت بارها خواهرام و برادرم با پدرم حرف زدن تا راضیش کنن که یه زن خوب براش انتخاب کنن اما پدرم قبول نمی کرد می گفت نمیخوام آخر عمری رسوایی به بار بیارم و مردم پشت سرم حرف بزنن.. به من هم می گفت نمیخوام مانع خوشبختی تو بشم اگه از خواستگارات کسی مورد تاییدت بود ازدواج کن دختر بابا.. نمیخوام به خاطر من از زندگیت جا بمونی توهم حق داری مثل برادر خواهرات تشکیل زندگی بدی .. ادامه دارد. کپی حرام.
2 اما این خودم بودم که نمیخواستم ازدواج بکنم .. وقتی پیش پدرم بودم بیشتر احساس آرامش می کردم .. یه مدت که گذشت مهناز یکی از همسایه‌هامون که دوستم هم بود اومد جلوی خونمون و گفت باید در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم .. نمی تونستم قضیه از چه قراره تا وقتی که به داخل اومد و گفت بهتره یکم بیشتر از پدرتون مراقبت کنید .. متوجه منظورش نمیشدم اولش فکر کردم داره می گه بابات پیر شده و بیشتر نیاز به مراقبت شما داره... اما با حرفی که زد دنیا رو سر من خراب شد ! بهم گفت یه مدته می بینم یه دختر خانم که وضعیت درست و حسابی هم نداره زیاد به مغازه حاجی رفت و آمد می کنه.. رفتاراش واقعا مشکوکن برای همین دیگه تصمیم گرفتم که بیام با تو حرف بزنم نرگس جان. پدرت مرد با آبروی و مومنیه خدایی نکرده ازش غافل نشین که به راه کج کشیده بشه ... ادامه دارد. کپی حرام.
3 از اون لحظه ای که این حرفارو شنیدم دیگه مثل سابق نشدم .. حالم خیلی بد بود .. باورم نمیشد پدر من کسی که همیشه دم از دین و نماز و آبروداری می زد الان با یه دختر قرطی جور شده باشه... خواستم قضیه رو به بقیه هم بگم اما با خودم گفتم بهتره که اول مطمئن بشم شاید مهناز اشتباه بکنه و همچین چیزی نباشه.. که البته با توجه به شناختی که من از پدرم داره محاله! روز بعدش به بابام گفتم که می‌خوام باهات بیام مغازه.. همراهش رفتم نزدیکای ظهر بود که یه دختر خانم با اون مشخصاتی که مهناز گفت به مغازه اومد .. دست و پام رو گم کردم و همونطور خیره تو صورتش نگاه می کردم به نظر خیلی جوون بود ! همون لحظه اول از صمیمت پیش از حدش با پدرم فهمیدم که یه خبراییه! باور کردن این موضوع خیلی سخت بود .. انگار ما بچه ها از پدرمون غفلت کردیم که پدرمون اینطوری گرفتار شد ... ادامه دارد. کپی حرام.
4 اون دختر خانم که خودشو بهم معرفی کرد و اسمش سارا بود یه مدت تو مغازه موند و سعی داشت که خودش رو به من نزدیک کنه .. اما من اونقدر داغون‌بود که حتی دل و دماغ سلام دادن بهش رو نداشتم .. مدتی موند و بعدش یه سری خرید کرد و بدون اینکه بخواد پولی پرداخت کنه از مغازه‌بیرون رفت .. پدرم هم با با خوش رویی بهش گفت که تو حسابتون یادداشت می کنم دخترم ! ذهنم بدجوری درگیر بود نکنه واقعا یه مشتری ساده باشه و من دارم اشتباه می کنم ... خیلی به ذهنم فشار آوردم هیچ مشتری خانمی انقدر نمی تونه صمیمی باشه! نه دیگه نمی تونم بیشتر از این شاهد بی آبرو شدن پدرم و خانوادم باشم.. بلافاصله بعد از رفتن اون خانم برای پدرم یه بهونه ای آوردم و بعدش دنبال اون خانم از مغازه بیرون رفتم و تعقیبش کردم تا رسید به یه .. ادامه دارد. کپی حرام.
5 خونه تو یکی از محله هایی که خیلی پایین تر از خونه ما بود.خونه ای که خیلی داغون بود نمی دونستم باید چیکار کنم.. این دختر مطمئنا برای خرید از پدر من این همه راه رو هر روز نمیاد تا مغازه‌ش .. میخواست وارد خونه ش بشه که مانعش شدم و سریع خودمو بهش رسوندم .. با دیدنم تعجب کردم گفت شما اینجا چیکار می‌کنید ؟ با صدایی که از شدت اضطراب می لرزید گفتم خانم محترم شما چی میخواین از زندگی ما ؟ چرا دارین با آبروی ما بازی می کنید.. گیج شده بود از چی حرف می زنید خانم جون ؟ من متوجه نمی شم ... نفس عمیقی کشیدم و همه چیز رو بهش گفتم .. از همسایه ها که اومدن به من گزارش دادن در رابطه با شما دو تا ! سارا بعد از شنیدن حرفام ... ادامه دارد. کپی حرام.
6 شوکه شد .. به یک باره اشک تو چشمام جمع شد. مصمم تر از قبل گفتم میشه بهم توضیح بدین لطفا.. به سختی شروع کرد به توضیح دادن و گفت که پدرتون از دوستای پدر خدابیامرز بوده ...بعد از مرگ پدرم ما هیچ سرپناهی نداشتیم.‌ من موندم و یک مادر فلج .. پدرتون حاجی لطف کرد و به من گفت هرچیزی که لازم داشته باشیم می تونیم از اونجا فراهم کنیم ماهانه هم مبلغی واریز می کنند به حسابمون ! بعد هم منو با خودش برد و وقتی که وضعیت خونه و مادرش رو دیدم از خودم شرمم شد که اینطوری زود به حرف مردم قضاوتشون کردم .. ازش عذرخواهی کردم و حلالیت گرفتم بهش التماس کردم که حرفی به پدرم نزنه .. از اون روز وجدان درد گرفتم که چرا انقدر زود پدری که منو بزرگ کرد و بیشتر از هر کسی بهش اطمینان داشتم رو متهم کردم..‌پدرم هم نمی دونم اون جریان رو فهمید یا نه اما هیچ وقت به روم نیاورد که چه کار اشتباهی کردم ... پایان. کپی حرام.