#مراقبت 1
از اونجایی که من تنها دختر خانوادهام بودم پدر و مادرم خیلی دوستم داشتن به شدت رفتارام دوستام و رفت و آمدهام رو کنترل میکردند ...
سال اول کنکور خانوادهام ازم خواستند که یه دانشگاه شهر خودمون برم که نزدیک خودشون باشم...
برای همین منم اصراری برای رفتن نکردم و شهر خودمون موندم.
تو دانشگاه شرکت کردم دانشگاه آزاد شهر محیط خیلی متفاوتی داشت بیرون از شهر بود و حدود ۲۰ دقیقهای تا شهر فاصله داشت...
روز اولی که میخواستم برم دانشگاه پدر و مادرم خیلی تاکید داشتند که تو انتخاب دوستهام دقت کنم و هر کسی رو به عنوان دوست قبول نکند..
اونقدر نصیحتم کردن که منم بدجوری عصبانی شدم و با فریاد بهشون گفتم _یعنی چه انگار بچهام شما دیگه نمیتونید رفتارهای منو کنترل کنید! من هر طور که بخوام رفتار میکنم دیگه بزرگ شدم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 2
اون روز قبل از رفتن به دانشگاه بدجوری دل پدر و مادرم را شکوندم طوری که هنوز از خاطرم نرفته نمیدونستم که پدر و مادرم خیرخواهانه منو دوست دارن و صلاح منو میخوان !
وقتی که رفتم دانشگاه اون روز دوستای جدید برای خودم پیدا کردم و اصلا به فکر حرفای پدر و مادرم نبودم..
با هرکی که بهم پیشنهاد دوستی داد رفیق شدم یکی از دوستام که مژگان بود اون روز حسابی با هم رفیق شدیم مژگان خیلی دختر آرومی بود برعکس کلی رفیق پسر داشت اصرارم میکرد منم مثل اون باهاشون در ارتباط باشم...
یک ماهی از شروع دانشگاه گذشت رابطه من و مژگان خیلی با هم خوب بود وقتایی که کلاس نداشتیم مدام با هم میرفتیم بیرون... خانوادمم خیلی روی این موضوع حساس شده بودند.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 3
میگفتن این دختر کیه که باهاش می گردی؟ ننه باباش کین که شب و روز با اون هستی! ما به عنوان پدر و مادرت باید بدونیم با کی میگردی نمیشه که همینطوری بیوفتی دنبال دوستت !
کلافه بهشون گفتم_ من خودم میدونم دوستم کی و چه کاره است! شما لطفا دخالت نکنید اونقدر عقل دارم که دنبال دردسر نرم...
مخالفت های خانوادم باعث شده بود که رابطم رو با مژگان بهتر کنم...
مژگانم هر روز اصرار میکرد که منو با دوستاش ببره بیرون دوست هاشم که همشون پسر بودن ...ولی من قبول نمیکردم با وجود تمام اصراراش خیلی محکم بهش گفتم_ من اهل اینجور رابطهها نیستم اگرم با تو رفت و آمد میکنم به خاطر اینکه دوستم هستی و خاطرت برام عزیزه وگرنه اصلاً اهل معاشرت نیستم چه برسه اینکه جنس مخالفم باشه...
اون روز خیلی مصمم بهش جواب نه دادم ولی انگار مژگان بیخیال من نبود و میخواست منو همراه خودش به یه همچین جاهایی ببره.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 4
یه شب بهم زنگ زد و گفت_ فاطمه جان ساعت ۱۱ میای بریم بیرون که تا نصفه شب بیرون باشیم قرار دوستام بیان حسابی بهمون خوش بگذره...
خدایا آخه رو چه حسابی داشت این حرفو میزد ؟ من چرا باید این وقت شب از خونه برم بیرون؟
خانوادهام حتی روز روشن که بیرونم به من گیر میدن حالا چرا باید نصف شبی از خونه برم بیرون ؟
اصلا مگه من بی خانوادهام که بخوام نصفه شبی بیوفتم دنبال این دختره تو کوچه خیابونها !
حتماً اون خودش خانواده نداره که بدون هیچ محدودیتی شب و روز بیرونه الان من چرا باید با همچین آدمی بگردم؟
کم کم داشتم به حرفهای خانوادم میرسیدم انگار اونام حق داشتن همچین کسی نمیشه باهاش رفاقت کرد .
خانوادم با اینکه شناخت ازش نداشتند بازم مخالف رفت و آمدمون بودند حالا من خودم مطمئن بودم که مژگان به درد رفاقت نمیخوره و مورد مناسبی برای دوستی نیست.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 5
مصمم بهش گفتم من بی صاحب نیستم که این موقع شب با تو بیام بیرون بریم خوش گذرونی!
مژگان که متوجه شد چی شده فوری حرفش رو عوض کرده با من من گفت
-- نه عزیز من باهات شوخی کردم حوصلم تو خونه سر رفت گفتم دوتایی بریم با ماشین داداشم یه دور بزنیم...
حالا اگه میخوای بیام دنبالت بهش گفتم_ نه عزیزم من خانوادهم نمیذارن که این وقت شب بیام بیرون...
بعدشم بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم ..
روز بعد مژگان نیومد دانشگاه اما روزای بد وقتی که اومد دیگه بهش مثل قبل اهمیتی نمیدادم و اصلا باهاش حرف نمیزدم...
بهم میگفت چت شده فاطمه؟
مگه ما با هم دوست نبودیم منم که دیگه از دست این رفتاراش خسته شده بودم بهش گفتم تو مورد مناسبی برای دوستی نیستی کسی که شب بیرون از خونه میمونه اصلاً مناسب رفاقت برای من نیست.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 6
مژگان بهم میگفت که دارم اشتباه میکنم و زود قضاوتش میکنم اما خدا را شکر فریب حرفاشو نخوردم ...
چند وقت بعدش تو دانشگاه خبری پخش شد که یکی از دخترای همکلاسیمون ریحانه که یه مدت بود با مژگان صمیمی شده بود از بالای دره افتاده...
کسی هم خبر نداشت که خودکشی بوده یا اینکه کشتنش! دلم به حال ریحانه میسوخت نمیتونستم چه بلایی سرش اومده تا اینکه خیلی زود پلیس فهمید که کار مژگان بوده که با دو تا پسر دیگه این بلا رو سرش آوردن بعد از اینکه مورد آزار قرارش دادن از بالای دره که نزدیک دانشگاه بوده پرتش کردن پایین...
الانم فراری شدن خدا را شکر خیلی زود پلیس دستگیرشون کرد و مژگانم افتاد زندان واقعا شانس آوردم خدا بهم رحم کرد که رفاقتم رو با مژگان به هم زدم وگرنه شاید الان من جای ریحانه بودم.
اون روز به حرف خانوادم رسیدم فهمیدم که اونا صلاح منو میخوان اگه رفاقتم رو با مژگان ادامه میدادم الان این من بودم که از بالای دره پرت میشدم...
پایین بعد از اینکه قضیه رو فهمید به خونه که رفتم از پدر و مادرم عذرخواهی کردم و گفتم بابت اینکه بهشون بیاحترامی کردم معذرت میخوام از این به بعد سعی میکنم که حرفاشون رو گوش کنم.
پایان.
کپی حرام.
#مراقبت 1
دخترم از همون اول به درسش اهمیت می داد و شاگرد ممتاز مدرسه بود.
هم راهنمایی و هم دبیرستان تو مدارس تیزهوشان درس خوند...
منو پدرش خیلی بهش امید داشتیم به هر حال تنها بچهمون بود و دلمون میخواست که آینده درخشانی داشته باشه ...
امسال سال اول کنکور زهره بود .. کلاس های دبیرستانش رو شرکت نمی کرد و مدام تو خونه برای کنکور می خوند ...
از بابت اینکه دخترم افسردگی بگیره نگران بودم ... اما پدرش برعکس بهش می گفت این یک سال حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون فقط درس میخونی! حالا که کلاس های دبیرستان رو شرکت نمی کنی باید سخت برای آزمونت بخونی تا پدرت رو سر بلند کنی ....
اگهرتبه اول کسب کنی که من مطمئنم با اراده و هوشی که داری موفق میشی اون موقع منم پیش فامیل و همکارام حسابی سرافراز میشم...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 2
شوهرم مدام از این حرفا می زد و منم می ترسیدم که دخترم با این حرفای پدرش احساس کنه که با زور و اجبار داره درس می خونه و از درسش زده بشه !
حدس همدرست بود .. یه مدت بعدش زهره اومد پیشم و بهم گفت مامان حوصله م سر رفته تا بابا برنگشته میخوام برم بیرون یه دوری بزنم بلکه بادی به سر و کله م بخوره...
منم که حال و روزشو دیدم دلم نمی اومد دخترم به خاطر اینکهرتبه برتر شه از بین بره...
بهش اجازه دادم که از خونه بره بیرون... یک ساعت بعد که برگشت به نظر خیلی خوشحال بود .. لبخند از لبش پاک شد...
بهش گفتم بیرون خوش گذشت که گفت بله مامان با دوستم حسابی بهم خوش گذشته ...
تعجب کردم آخه زهره دوستی نداشت ! از کدوم دوستش حرف می زد تو این مدت فقط سرش تو کتاباش بود و حتی دبیرستان هم کلاس ها شرکت نمی کرد که بخواد با کسی دوست باشه ...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 3
ازش پرسیدم کدوم دوستت ؟ بهم گفت تو پارک با یه دختر به اسم سمیرا دوست شده و حسابی باهم بهشون خوش گذشته ! من نمی فهمیدم این چه دوستی بود که تو این چند ساعته حسابی باهاش صمیمی شده ! اصلا مگه میشه همچین چیزی ؟
ازش پرس و جو کردم که دوستت کیه آشناست یا نه ..
زهره بدجوری کلافه شد و گفت مامان این همه سئوال و جواب کردن برای چیه ؟ اونقدری عقلم میرسه که خودم بتونم دوست مناسب انتخاب کنم....
با اینکه زهره این حرفارو می زد اما خودم خیلی نگران دخترم بودم آخه زیاد روابط اجتماعی نداشت و می ترسیدم گرفتار دوست ناباب بیوفته اونمدوستی که از پارک پیدا می کنه !
یه مدت گذشت زهره تقریبا هر روز سر اون ساعت به پارک می رفت برای دیدن دوستش... دوستی که حتی من مادرش ازش بی خبر بودم ...
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 4
رفته رفته رفتارهای دخترم عوض شده بودن...
دیگه اصلاً به آزمون اهمیت نمیداد پدرشم متوجه این موضوع شده بود رتبههاش توی آزمون ها خیلی پایین اومده بود از طرفی حال روحی و جسمانیش هم زیاد خوب نبود و تعریفی نداشت...
با کوچکترین حرفی از کوره در میرفت و به من و پدرش بیاحترامی میکرد.
شوهرم بدجوری کلافه شده بود میگفت این دختر چه مرگش شده چند ماه بیشتر به کنکورش نمونده اما جای اینکه بیشتر اهمیت بده دیگه کلاً سمت کتاب نمیره! بارها گفت که چرا رفتارش انقدر مشکوک شده!
اما من از ترسم حتی جرات نمیکردم بهش بگم که هر روز میره به دیدن دوستی که من نمیشناسمش و با هم تو پارک قرار میزارن !
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 5
این منوال ادامه داشت تا یه شب که زهره خیلی حالش بد بود و بالا می آورد ..
منو پدرش خیلی نگران شدیم و فوری رسوندیمش بیمارستان.
دل تو دلم نبود برای دخترم خیلی نگران بودم. چه بلایی سرش اومده؟ چرا اینطوری شد؟
دکتر بعد از معاینه دخترمون گفت که زهره یه سری قرص روانگردان مصرف می کنه و الانم باید معده ش شست و شو بشه ... باورم نمی شد ..
شوهرم خیلی عصبانی بود میگفت چرا دخترم به این روز افتاده !
می دونستم همه اینا زیر سر اون دختره غریبه است ناچار بودم که حقیقت رو به شوهرم بگم ..
همونطور که حدس می زدم خیلی عصبانی شد و کلی سرم داد کشید که چرا زودتر به من نگفتی؟ حقم داشت من کم کاری کردم و اینمشد نتیجه ش که دخترم به این روز بیوفته !
ادامه دارد.
کپی حرام.
#مراقبت 6
بعد از اینکه زهره به هوش اومد پدرش آمار اوندوستش رو به طور دقیق گرفت و بعد هم شکایتش رو کرد .. پلیس هم چند روزه اون دختر رو دستگیر کرد...
همون موقع با کمک خود زهره مابقی اون قرص ها که تو اتاقش بودن دور انداختیم...
شوهرم خیلی عصبانی بود می گفت دخترم به خاطر یه آدم از خدا بی خبر به این روز افتاده و دیگه نمی تونه تو کنکور موفق شه ... .چیزی به کنکور نمونده بود و زهره هم امیدش رو از دست داده بود.
به خاطر مصرف اون قرص ها مغزش نمی کشید و برای همین کنکور رو موفق نشد و یه رتبه خیلی پایین کسب کرد .
اما سال بعدش در حد توانش خوند و برای پرستاری شهر خودمون قبول شد..
از نظر من مقصر اصلی پدرش بود که انقدر بهش سخت گرفت اگه ما دوتامون برای دخترمون که یه آزمون سرنوشت ساز پیش رو داشت وقت می ذاشتیم کار به اینجا نمی کشید .. پدر و مادر های عزیز لطفا مواظب بچه هاتون تو دوره کنکور باشید که به خاطر سخت گیری های شما به غریبه ها پناه نبرن...من خودم به خاطر موضوع زهره با روانشناس حرف زدم و گفت خدارو شکر کنید که کار به جاهای باریک تر کشیده نشده مورد های مشابه شما بوده که به خودکشی یا سنکوپ و مرگ شخص منجر شده...
پایان.
کپی حرام.