..📝
#برایغزه
#حسرتنامه
کاش اینجا هالیوود بود..
مثلاً در همان لحظه که ملتی دارند تلف میشوند، یک ابرمرد پیدا میشد که پرواز کند. بپرد بالای سر کودکی ترکهاندام و استخوان بیرونافتاده. بعد وقتی که دارد آخرین نفسهایش را میکشد دور بازوهایش را بگیرد و پیشانیاش را ببوسد. از رد بوسهاش نور بپاشد توی جزء جزء اندامها.. یکدفعه قفسهی سینهی کودک بالا بیاید و جان و گوشتِ زیر جان برگردد.. مثلاً صورتش برگردد به همان روزهای قبل از قحطی.. به همان وقت که بوی نان مادرش از توی مطبخ هوش از سر میبرد و بوی عرق پدرش از یک روز پرکار لای پیراهنش میپیچید.
مثلاً آن یک نفر عصایش را بکوبد زمین و خاک ترکخورده و از هم پاشیده سبز و محکم شود...
مثلاً یک قطره از اشک دخترکی را از روی پلک غبار گرفته بردارد و بریزد سمت آسمان و باران ببارد...
بعد چشمهها از توی گورستانی که دیروز پر بود از استخوان، دیوانهوار بجوشد و جسدهای بیجان روی آب شناور شوند و با یکی از موسیقیهای متن زیمر، انوار طلایی از تنشان عبور کند و سر از آب بیرون بیاورند و با حیرت به اطراف نگاه کنند..
مثلاً آن ابرقهرمان نگاه کند به پرندههای آهنی توی آسمان و با یک اشارهی انگشت، معلق نگهشان دارد.
مثلاً بگوید ای مردم من برای نجات شما آمدهام..
من را آن دخترک رو به موتی که بارها افسانهی من را از مادرش شنیده بود آزاد کرد و حالا من شما را آزاد میکنم..
مثلاً صدای جیغ و غریو شادی..
مثلاً همهمهی مردم با مشتهای گره کرده..
مثلا مادرانی که میدوند طرف بچههای زنده شده..
مثلا پدرانی که با لبخند سر تکان میدهند و لب پایین را میمکند..
مثلا سپاهی که میرود سمت ضد قهرمانها..
مثلا سیاه لشکرهایی که از عظمت آنها فرار میکنند..
مثلاً آزادی...
مثلاً پیروزی..
کاش اینجا هالیوود بود و من نویسندهی یکی از فیلمهای مارول بودم..
کاش میشد جهان را به همین راحتی تغییر داد.
و کاش او که نویسندهی حقیقی این داستان پردرد و پر هزینهاست یک روز از همین روزها تصمیم بگیرد بخاطر آن دخترک معصومی که دارد بابت یک تکه نان جان میدهد پایان صحنه را بنویسد. چون آن دخترک هر شب دارد به قصههای مادرش راجع به موعود فکر میکند و ذکر روحانی اللهم عجل لولیکالفرج را تکرار میکند..
کاش او اینقدر صبور نباشد و فکر ما دنبالکنندههایش را بکند. کاش زودتر این قصهی پردرد و نابرابر را تمام کند. با پایانی شیرین برای مردمی که به ناحق جانشان گرفته شد.
میدانم که او مثل من فکر نمیکند و پیرنگ نمیچیند. او پیرنگهایش را بر محور آگاهی شخصیتهای داستان مینویسد. سرنوشت را هم به دست همانها تغییر میدهد. ولی کاش حالا که میبیند بخاری از ما آدمهای عادی بلند نمیشود ابرقهرمانها را بفرستد..
مثلاً همانجوری که یک زمانی با قصههای بنیاسرائیل تا میکرد.
کاش برای مردم گرسنه منّ وَ سَلویٰ میفرستاد.
کاش مردههایشان را زنده میکرد.
کاش دریا را میشکافت و سپاه فرشتگان را راهی زمین میکرد.
کاش
کاش..
کاش...
✍ف.مقیمی
#آهایغزه
#ابرمردقهرمان
#پایانخوش
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313