#احکام : شوخی با نامحرم
🔴از آنجایی که شوخی با نامحرم حریم میان آنها را کمرنگ نموده و احتمال وقوع گناه را تقویت میکند، اولیای دین افراد را از شوخی با نامحرم آن برحذر داشتهاند. شوخی کردن با نامحرم اگر با قصد لذت باشد و یا بترسد به گناه بیفتد جایز نیست.
📚عروةالوثقی؛ جلد ۲، نکاح، مسئله ۳۱ و ۳۹.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
شجاعت داشته باش و خودت باش ...
با همه کاستی ها و نقص هایت.
شهامت داشته باش و تندیس زندگی خودت را بساز.
تقدیس گر زندگی دیگران نباش.
آنقدر استعداد و خوبی و توان در خودت هست که دیگران تقدیست کنند.
حکایت نویس زندگی خود باش ،
نه حکایت نویس دیگران.
زندگی خودت حکایتی تر از همه است.
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#فرنگیس
قسمت هشتاد و دوم( آخر)
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همه رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم.
ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم، سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم:《بلند شوید. باید زود برویم.》
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هولهولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت:《 قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد. ما چه؟》
رحمان هم خندید و گفت:《 معلوم است دا ما را دوست ندارد.》
خندیدم و گفتم:《همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانواده شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.》
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم.
شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر میرفتند. میخندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم.
نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند:《 فرنگیس از این طرف بیا.》
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادر مرا گرفت و گفت:《 بگذار با هم برویم. کمی آرامتر!》
اما من هول بودم و تند تند میرفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم.
پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند.
آقای علی شیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلانغرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آنها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابجا میکرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم اینها خانواده قهرمانان بزرگ جنگاند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه میکردم
دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را میداد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم.
کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی میکردند.
سه نفر از دخترهای گیلانغربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوشآمد بگویند. لباس هایشان را مرتب میکردند و منتظر بودند.
سر و صدای مردم لحظهای قطع نمیشد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان میلرزید. شعار میدادند: جانم فدای رهبر.
چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم.
ماشین بزرگ سیاه رنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم میآید. زیر لب گفتم:《 خوش هاتی.》 توی دلم صلوات فرستادم.
قبل از اینکه به سمت ما بیاید بچهها خوشآمد گفتند.
پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، داییام محمد خان، پسر عمویم و همه شهیدها جلوی چشمم آمدند. میخواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همهشان به من میگفتند:《 فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.》
اول با خانوادههای شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.
_ سلام
_ سلام رهبرم
_ ایشان چه کسی هستند؟
سردار عظیمی گفت:《 فرنگیس حیدرپور! شیرزن گیلانغربی که با تبر یکی از عراقیها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.》
رهبر با حرفهای سردار عظیمی تکرار کرد و گفت:《 بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت.》
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 خوشحالم رهبرم که به گیلانغرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نورباران کردی.》
لبخند زد و گفت:《 چطور این کار را انجام دادی؟! وقتی سرباز عراقی را کُشتی نترسید؟》 گفتم:《 با تبر توی سرم سرش زدم. نه نترسیدم.》
خندید و گفت:《 مرحبا! احسنت! زنده باشی.》
منتظر ماند تا اگر حرفی هست بگویم. با خودم گفتم دردها و رنجهای من اگر چه زیاد هستند اما بگذار درد مردم را بگویم.
گفتم:《 رهبرم! گیلانغرب از شما انتظار دارد که به آن بیشتر رسیدگی کنند. مردم محروم هستند و امکانات گیلانغرب خیلی کم است.》
بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد. سردار عظیمی گفت:《 ایشان سهیلا دختر فرنگیس هستند.》
سهیلا گفت:《 آقا جان با قدمهای مبارکت گیلانغرب را نورباران کردی.》
با سهیلا هم با مهربانی حرف زد.
_ احسنت احسنت!
دو دقیقهای با ما حرف زد. خیلی حرفها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا به من این فرصت را داده بود.
انگار بچهای بودم که دلش میخواست همه غصههایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرفهای ایشان مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم.
استادیوم شلوغ بود. مردم فریاد میزدند جانم فدای رهبر. من هم زیر لب زمزمه میکردم. بعضی از مردم گریه میکردند. بعضیها زیر لب با خودشان حرف میزدند. بالاخره رهبر توی جایگاه ایستاد و برای مردم حرف زد. وقتی از برآفتاب و گیلانغرب و تنگه حاجیان حرف میزد اشک ریختم. باورم نمیشد این.قدر خوب منطقه ما و دردهای ما را بشناسد. آمده بود تا از جنگ و روزهای سخت برایمان بگوید. آمده بود بگوید به یادمان بوده. آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مینها زخمی بودند مرهم بگذارد.
سهیلا با خوشحالی تکانم داد:《 دا! در مورد تو حرف میزند گوش کن.》
سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه بلندگوها پخش میشد:《 در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید.》
پایان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ﺍﺯ فردی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند ، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ .
ﺍﻣﺎ ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ..
ﺧﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ .
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ ، خیال ﺁﺳﻮﺩﻩ تری داریم...
شبتون به خیر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_سی_و_دوم
گاو حیوان مفیدی است
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ...
همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ...
بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...
هنوز توی شوک بودم ... .
چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... .
دیگه داشتم عصبانی می شدم ... خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ...
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ...
دیگه کنترلم رو از دست دادم ... رفتم توی صورتش ... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ... .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ...
گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...
دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ... .
زورشم از تو بیشتره ... .
زل زدم تو چشم هاش ... فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ... .
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_سی_و_سوم
انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... صورتش رو چرخوند طرف شون ... برید بیرون، قاطی نشید ...
یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... .
زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ...
هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... .
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه؟ ...
یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... به سلامت ...
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...
برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... .
تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ...
پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین
کارشو بلده
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1