|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#قسمت_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ... سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ... لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشم هام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه الان هم امیرعلی من رو می دید بازهم نگران می شد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر می شد؟!
_ببخشید محیا خانوم
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام
_بله.
نگاهش رفته بود روی دستم...دست بی حس و قرمزم!...شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر می کشید...نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیش دستی کردم
_چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم
_زن عمو(مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن ...من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم.
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم ... هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب!
_ممنون ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالاش داده بیرون بیاد!
_تو اتاقشون
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد
_معلوم هست کجایی عروس؟
اخم مصنوعی کردم
_صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس
دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش
_پررو , رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس!
کلمه عروس رو اینبار کشیده و مثال بدجنسانه گفت خندیدم ولی با احتیاط
_خب خواهر شوهر حساب بردم!
با دست کمی هلش دادم
_حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید
_محیا دستت چی شده؟؟
نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب
_هیچی نیست به یاد قدیما با یخ های توی دیگ نوشابه ها بازی کردم!
چشم هاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود!
عطیه_ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخ های بیچاره رو بادستت آب کردی آره؟؟تلخ شدم تلخ تلخ...
یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت , فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیرعلی!! و مطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!!!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_ششم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
سرم رو تکون دادم محکم! خاطره ها رو حرف های توی سرم که خنجر می کشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه!
_من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره
عطیه باشه ای گفت و من با قدم های تند ازش دور شدم ! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعا ها رو بیرون می کشید
_کارم داشتین مامان بزرگ؟؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد
_کجایی مادر ؟آره
همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد
_بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید این کار رو عطیه هم می تونست بکنه چرا من وقتی که امیرعلی خوشحال نمی شد از دیدنم!
قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد
_حالا تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره!
قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...!
با صدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداری ها!
مامان بزرگ شالگردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم
_میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمی ندازه
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی می کردن...امیر علی روی من رو زمین نندازه؟!
مامان بزرگ_ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده !
این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم
_باشه چشم
_کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم!
هنوز مردد بودم برای رفتن ...مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش
_هنوز که واستادی دختر برو دیگه
به زور لبخند زدم و قدم های کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط!...بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد ...قلبم بی قراری می کردو قدم هام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو!
با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبت هاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من می فهمیدمش!
حس کردم صدام می لرزه از این همه ناآرومی درونم
_سلام آقا مرتضی.
نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشم هاش که مطمئنا تلخ بود...
فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم
آقا مرتضی_سلام محیا خانوم زحمت کشیدین می خواستم بیام بگم کتاب دعاها رو بیارن.
سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دست هام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتاب ها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین چه می ترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علی رویاهام !
_نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه!
با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده ی امیر علی!
شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش زیرلب غر زد
_محیا...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
قدیما یه بچه که یهو از در میدوئید بیرون،
یه دمپایی هم پشت سرش پرت میشد بیرون😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده کارت پستال 💌
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سی_ونهم
يكي از آنها پرسيد:
- اگر زني خرج مردش رو تقبل نكنه، مرد ميتونه درخواست طلاق بده؟
باز هم صداي عاطفه، مجال خواندن را از راحله گرفت:
- به افتخار تمام زنهاي مادر سالار دنيا يه كف مرتب بزنين!😄👏
و بعد خودش به تنهايي كف زد. نگاه نگران من به دنبال ثريا ميگشت كه يكهو ثريا بلند شد. همان موقع يادم افتاد كه چرا از آن نگاه خشن ترسيده بودم. اگر چه كه ديگر خبري از آن نگاه نبود. نگاه آرام تر شده بود.
فقط همان پوزخند عصبي بود!😠😏
- بس كنين اين مسخره بازيها رو! نكنه شماها هم واقعاً ميخواين مث اون آشغالها بشين؟
نگاهي به همه كرد و بعد زير لب گفت:
- من كه اصلاً حالو حوصله اش رو ندارم.
به سرعت بيرون رفت. خواستم بلند شوم و دنبالش بروم فاطمه به من اشاره كرد كه بمانم و خودش رفت.
راحله كله اش را تكان داد؛ يعني
« چي شده؟ »،
عاطفه شانه اش را بالا انداخت ؛ يعني
« نمي دانم، ولش كن! ».
فهيمه انگار هنوز حواسش توي كتاب بود كه گفت:
- عجب داستاني بود ها!
بعد از آن عاطفه گفت:
- حالا قضيه مادر سالارها چي چي هست؟!
راحله نفس عميقي كشيد. پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- بعضي دانشمندها يا مردم شناسهايي مثل « لويس مورگان» معتقدند كه ريشه مادر سالاري به ماقبل تاريخ ميرسه. اون موقعهايي كه مردها و زنها زندگي آزادي داشتن و خويشاوندي رو از طريق مادر مشخص ميكردن. « هرودوت» هم ميگه كه ملل آسياي صغير به شيوه مادرسالاري زندگي ميكردن؛ يعني اين طوري كه وقتي مردها به دنبال شكار يا جنگ ميرفتن، زنها قدرت رو در دست ميگرفتن و تو مزارع به عنوان ارباب محسوب ميشدن. چون فاصله بين قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي كوتاهه، راحت ميشه از يكي به اون يكي ديگه رسيد.
فهيمه پرسيد:😟
- و هنوز هستن؟
راحله- هستن، ولي تعدادشون خيلي كم شده؛ مثل كولي ها. هستن ولي كم. الان مادرسالارها تو بعضي نقاط مثل ژاپن، استراليا، ساحل طلايي، ساحل عاج، شمال رودزيا و برخي جاهاي هندوستان زندگي ميكنن. ديدين كه روش زندگيشون هم يكي از قديمي ترين روشهاي زندگيه! اونها مالك زمين خودشونن. زمين رو هم فقط براي دخترشون ارث ميگذارن. با مرد ازدواج مي كنن، ولي از نام خانوادگي اون مرد استفاده نمي كنن. روي بچه هاشون هم فاميل خودشون رو ميگذارن. حتي بعد از ازدواج هم شوهرشون رو ميفرستن خونه مادرهاشون. در نتيجه بچهها هم فقط از مادرشون حرف شنوي دارن.
با آمدن فاطمه و ثريا، راحله ساكت شد. نگاهش روي تك تك صورت بچهها دور زد. معلوم بود واكنش بچهها خيلي برايش اهميت دارد. من كمي كنار كشيدم تا جا براي فاطمه باز شود. ثريا هم رفت كنار ساكش و خودش را با آن مشغول كرد. عاطفه همان طور كه آرنجش را گذاشته بود روي زانويش و سرش را كجكي تكيه داده بود كف دست چپش، گفت:
- حالا بعد از همه اين حرف ها، كه چي؟
سوال كوتاه بود و ساده. ولي راحله خيلي تعجب كرد:
- يعني چي؟ چه طور نمي فهمين. اين چيزي كه من براتون خوندم قصه نبود! يه تجربه بود كه حتي توي همين زمان ما هم زنهايي هستن كه زير دست مردها نيستن. فقط كافيه خودشون رو از زير سلطه مردها بكشن بيرون.
فاطمه گفت:
- و در عوض خودشون روي سر مردها مسلّط بشن؛ يعني، يه تبعيض جنسي ديگه. منتها اين دفعه به نفع زن ها.😐
با خودم فكر كردم كه شايد مادرم هم ميخواست همين كار را بكند. يعني خودش را از زير سلطه بابا بيرون بكشد. پس چرا هيچ وقت من يكي بايد از اين كار او خوشم بيايد! من گفتم:
- ولي خندهها و واكنشهاي بچهها نشون داد كه اين تجربه مسخره اي بوده، حتي براي زن ها!
راحله با عجله گفت:
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_چهلم
راحله با عجله گفت:
- ديدين! نظريات و حرفهاي خانم «فالاچي» هم به همون اندازه براي اون زنها خنده دار و مسخره بود. يعني احساس ما موقع برخورد با نظر مخالفمون بستگي زيادي به #طرزتفكرمون داره و البته طرز تفكر ما هم بيشتر تحت تاثير حرفهايي است كه در طول عمرمون بهمون تلقين شده! البته من نمي خواستم نوع زندگي اونها رو تاييد كنم يا بگم كه ما هم مثل اونها زندگي كنيم...
فهيمه نگذاشت راحله ادامه بدهد. حرف هايش را قطع كرد:
- نه بابا! اصلاً اين چه بحثيه كه ما داريم ميكنيم. من ميگم كه قضيه اقوام و دوران مادرسالاري نه در طول تاريخ هيچ وقت اون قدر گستردگي و دوام داشته كه بشه از اون به عنوان يه قاعده در تاريخ نام برد و نه در زندگي امروز ممكنه. اين چيزي هم كه راحله خواند يه استثناست. قواعد اجتماعي هم كه هيچ وقت بر پايه استثناها وضع نمي شن.
با اشاره دست و صدايي خفه از فاطمه پرسيدم كه قضيه ناراحتي ثريا چه بود؟ فاطمه چشمكي زد و اشاره كرد كه صبر كن!
راحله براي فهيمه پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- نخير! من طور ديگه اي ميبينم. ميدونين كه اين زنها توي جنگل زندگي ميكردن. در نتيجه به هيچ يك از رسانههاي امروزي مثل تلويزيون و روزنامه، دسترسي نداشتن. بنابراين، از تاثير كليشههايي كه نظامهاي حكومتي مردسالار بر زن دارن، در امان موندن. در نتيجه تونستند واقعاً خودشون باشن، نه اون چيزي كه جامعه و اطرافيان و مردها از اونها ميخوان.
سميه نگاه تندي به فاطمه كرد. بعد كمي مِن مِن كرد و بالاخره گفت:
- خب چرا اين طوري فكر نكنيم كه چون اين زنها فقط از دخترهاشون نگهداري ميكنن، در نتيجه عقايدشون رو هم به دخترهاشون منتقل ميكنن. پس اين دخترها در طول رشدشون هيچ دسترسي به محيط اطرافشون ندارن و فقط تحت تاثير تلقينات مادرشون هستن. پس اونها كه از اصل خودشون دور افتادن نه بقيه!
فهيمه با عجله وارد بحث شد:
- اصلاً يه چيز ديگه! چرا در طول تاريخ زنها تحت تاثير اين تلقين قرار گرفتن؟ چرا از يه زمان يا مكان محدود كه بگذريم؛ اين تلقين روي مردها نشده؟
راحله دست هايش را از هم باز كرد:
- چون كه مردها قلدرتر از زنها هستن!
فهيمه لبخند پيروزمندانه اي زد:😏
- پس تو هم معتقدي كه زن و مرد مساوي نيستند!
راحله دستپاچه شد! مرتب با دستهايش بازي ميكرد انگار چيزي را در هوا به هم ميزد:
- براي اين كه من هم... من هم يكي از محصولات همين تلقين هام ديگه! ميدونين كه من هم با همين كليشهها رشد كردم كه مردها قوي تر از زن هان. اين همه سال طول كشيده تا اين فكر تو مغز من رسوخ كرده، حالا يك شبه كه خارج نمي شه.
عاطفه در عرض چند لحظه شد يك رُبات. دستش را با حركات خشك به سمت سينه اش برد. با انگشت خودش را نشان داد و مثل رُبات تكرار كرد:
- من نمي توانم...! نمي توانم بچه دار بشوم...! من، من نمي توانم بچهام را شير بدهم...! شير بدهم...! نمي توانم...! من نمي توانم...!😄
راحله اخم كرد:
- تو نمي توني چند دقيقه درست و جدي حرف بزني؟
عاطفه هنوز هم رُبات بود.😂
- چرا! چرا ميتوانم...! ولي دارم با اين تلقين تاريخي كه، زن را وادار كرده بچه به دنيا بياورد، يا بچه اش را شير بدهد، مبارزه ميكنم...! تلقين! تلقين!
بچهها خنديدند.😀😁😃😄
راحله عصباني شد. به فاطمه نگاه كرد. فاطمه شانه هايش را بالا انداخت؛ يعني « من بي تقصيرم، اگه ميتوني خودت جوابش رو بده»،
راحله جوابي نداشت به جز اين كه بگويد:
- اين چه وضعشه؟ چرا ما نمي تونيم دو كلمه منطقي و درست و حسابي حرف بزنيم؛ فيلم كه بازي نمي كنيم.
عاطفه هنوز هم قصد نداشت از جلد رُبات بيرون بيايد: 😄
- خيلي هم مطمئن نباش...!
راحله خواست چيزي بگويد، فهيمه خنده اش را قطع كرد و گفت: 😁
- اصلاً يه چيز ديگه راحله جون، اگه در تمام طول تاريخ هميشه اين زنها بودن كه به قول تو تحت تاثير اين تلقينات بودن، حتماً يه چيزي، يه ضعفي توي وجود اونها بوده كه به اين واقعيت تن بِدَن و قبول كنن كه با مردها مساوي نيستن.
راحله سرش را تكان داد:
- من ديگه حرفي براي گفتن ندارم.
عاطفه زير لب گفت:
- اوه! چه دل نازك؟!
فاطمه گفت:
- پس بذار تا من بگم. تلقين و اين بحثها منتقيه! حرف عاطفه اگر چه شوخي بود ولي نشان از يه واقعيت داشت كه تفاوتهايي در وجود زنها و مردها هست كه هيچ ربطي به تلقين نداره. حالا اين كه مرز و حدود اين تفاوتها تا كجاست قابل بحثه؟ قبول؟😉👎
غير از راحله همه سرشان را تكان دادند. عاطفه زبانش را براي راحله درآورد و نوك دماغش را نشان داد. 😄😜راحله رويش را از او برگرداند.
فاطمه رو به فهيمه كرد:
- يه چيز ديگه هم هست...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....صدام می لرزید و نذاشتم ادامه بده مهیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربان گفتم: میدونم میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاده با غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شال گردن را برداره بریده بریده گفتم خوا...هش می..کنم... هوا خیلی سرده...اگر بگم به خاطر من حرف مسخریه پس بزار به خاطر مامان بزرگ دور گردنت باشه.
پوفی کشید و زیر لب آروم گفت: برو تو خونه درست نیست اینجایی.
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی که حتی صدای پر از بغضم اخم پیشونیش را تغییر نداد.
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبهی تخت امشب فقط دلم تنهایی میخواست که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه راه گلوم را می بستن.
صدای السلام علیک یا اباعبدالله علیه السلام طنین انداخت توی همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی قلبم و با ادامه سلام زمزمه کردم این کلامی را که پر از حرمت بود
نفهمیدم کی اشکام روی گونه هام سر خوردن انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن.
تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری را مطرح کرد هرچه که بود قلب من اونقدر داشت با کوبش شادی می کرد که از یاد صورتم سرخ و سفید شدن بره. جلسه اول خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز، که همه چیز همون شب انجام شد حتی بله برون
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1