مداحی آنلاین - اهل دردم غم هادی دارم - کریمی.mp3
5.19M
اهل دردم غم هادی دارم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🎤 محمود کریمی
یكی از كرامات و معجزات امام هادی (علیه السلام) كرنش و تعظیم شیرهای درنده در مقابل ایشان می باشد.
ماجرا این گونه بود كه:👇👇👇
🌳در ایام متوكل عباسی زنی ادعا كرد كه من حضرت زینب هستم و متوكل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سال های زیادی گذشته است. آن زن گفت: رسول خدا در من تصرف كرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوكل، بزرگان و علما را جمع كرد و راه چاره خواست. متوكل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.
آنان به متوكل گفتند: هادی را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن كند.
امام حاضر شد و فرمود: این دروغ گو است و زینب در فلان سال وفات كرده است. متوكل پرسید: آیا غیر از این، دلیلی برای دروغ گو بودن هست؟
🌾امام فرمود: بله و آن این است كه گوشت فرزندان فاطمه بر درّندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود كه دروغ می گوید.
متوكل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به كشتن بدهد، یك نفر دیگر را آزمایش كنید.
برخی از دشمنان امام به متوكل پیشنهاد كردند كه خود امام داخل قفس برود.
▪️متوكل به امام عرض كرد:
آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟!
نردبانی آوردند و امام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود. وقتی امام داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام خوابیدند و امام آن ها را نوازش كرد و با دست اشاره می كرد و هر شیری به كناری می رفت.
وزیر متوكل به او گفت: زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود.
▪️متوكل از امام هادی (علیه السلام) خواست كه بیرون بیاید و امام بیرون آمد.
امام فرمود: هر كس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود. متوكل به آن زن گفت: داخل شو.
آن زن گفت: من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این كار وا داشت و مادر متوكل شفاعت كرد و آن زن از مرگ نجات یافت.(1)
📚 منابع:
1. بحار الانوار ج 50 ص 149 ح 35 .
منتهی الامال ج 2 ص 654.
#کرامات
#امام_هادی_علیه_السلام
#قفس_شیر
مداحی آنلاین - سامرا عشق رائرات - جواد مقدم.mp3
5.15M
#شهادت
#امامهادیعلیهالسلام
#تسلیتباد
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
سامرات عشق زائرات
هستیمو میریزم به پات
🎤 جواد مقدم
❤️قسمت صد و هشت❤️
.
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود
.
قسمت اخر❤️
.
از تهران تا تبریز خیلی راه است.
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند.
انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوبم.......
#پایان
#التماسدعا
#یاعلی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
چند نفر آقا که تقریبا به فاصله ی ده _ دوازده تا مزار شهید اومدن توی ردیف ما ایستادن ، خوب برای من که طبیعی بود و بدون توجه بهشون اومدم حرفم رو ادامه بدم که مهسا با یه هیجان خاصی گفت: همااااا! هماااا! نگاه کن اون آقا پسر وسطیه چقدر شبیه همون شهیدیه که تو خیلی دوستش داری!
بعد با همون حالت خودش ادامه داد: واااای جل الخالق این همه شباهت!!!!
من خیلی عادی گفتم: جدی نگیر مهسا!
ببین بعدش دیگه بگی بگو، نمیگما!
بی توجه به حرف من دوباره اصرار کرد، بابا تو یه نگاه کن ، همونی که ماسکش رو کشیده پایین رو می گم، پیراهن خاکستری پوشیده، باور کن خوده همون شهید فک کنم زنده شده...
ولی من مقاومت کردم....
دوباره اصرار کرد در نهایت آخرش گفت: هما!
من که نمیگم زل بزن توی چشماش!
میگم ببین چقدر شبیه اونی که تو دوستش داری !
نمیدونم چی شد که در مقابل اصرارش تسلیم شدم و مقاومتم شکست....
سرم رو آوردم بالا سه نفر بودن !
درست روبه روی ما، اما با فاصله....
نگاهم که به چهرهی اون آقا افتادن یه لحظه احساس کردم مرتضی (همون شهید مورد علاقم و همراه زندگیم)رو به رومه!
فقط اشک بود که از چشمهام می بارید...
نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم، فقط در این حد بود که مهسا با آرنج دستش زد بهم و گفت: دختر من گفتم یه نگاه بنداز، نگفتم که طرف رو میخکوب کن!
عه! عه! نگاه اون هم داره خیره تو رو نگاه می کنه!!!
بلند شو تا آبرومون نرفته بلند شو...
بلند شدم و با هم راه افتادیم توی بهشت زهرا دیگه کلا یادم رفت چی می خواستم به مهسا بگم!
یادم رفت بگم که حمله ی شیطان از سمت چپم هست، که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت!
حمله از سمت راستم هست یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه!
اولش نه حتما با گناهان بزرگ و کبیره که کوچیک کوچیک و ریز ریز قدم ها رو و فکرها رو منحرف می کنه!
همینطور که با مهسا قدم میزدیم و مهسا با هیجان صحبت میکرد گفت: واقعا خیلی شبیه اش بود نه!
منتظر تایید من نموند و ادامه داد من بارها این چند نفر رو توی این قسمت که پیش سید رضا می نشستم(شهید همراه خودش) دیده بودم ولی همیشه ماسک هاشون بالا بود، البته برام مهم هم نبود که کین ولی ایندفعه جالب بوداااا....
من ساکت بودم و با خودم داشتم فکر میکردم این همه شباهت واقعا چطور ممکنه!!!!
ذهنم درگیر شده بود و بیشتر تصویر شهید مرتضی می اومد توی ذهنم....
سعی کردم بدون واکنش خودم رو جلوی مهسا نشون بدم اما بعد از جدا شدن از مهسا همون روز مغزم گرفتار این شباهت شده بود و تا آخر شب متحییر از ماجرای امروزم بودم!
اما روز بعد چون مشغول انجام کارهام شدم یادم رفت... یادم رفت تا... هفته ی بعد دقیقا همون روز که مهسا بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم بهشت زهرا....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1