eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
چون شش، هفت ساعت توی راه بودیم برای بچه ها سرگرمی های از قبل آماده کرده بودم که داخل ماشین مشغول باشن و بهانه نگیرند شور و شوق سفر اون هم سفر کربلا برای بچه ها هم که نگفتنی بود و حسابی خوشحال بودن..‌. بین راه خیلی از استانهایی منتهی به خوزستان برای زائرها موکب داشتن و در طول مسیر خیلی حس و حال معنوی خاصی به جاده داده بودند همه چی عالی بود عالی عالی... تا اینکه رسیدیم نقطه مرزی چزابه... تقریبا غروب شده بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت‌.... از یه فاصله ی باید ماشین ها رو در پارکینگ پارک میکردیم و تا مرز با تاکسی یا خط واحدهایی که بود و بعضی ها هم پیاده راهی میشدن... و تمام این مسیر پر از موکب بود برای خدمت به زائرها... چیزی که دفعه ی قبل من خیلی خیلی کم دیدم چون قبلا گفتم بار اول به دلیل اتفاقاتی که افتاد ما یه روز بعد از اربعین راهی شده بودیم... وسایلمون رو برداشتیم و ما هم راهی شدیم خیلی حال و هوای خاصی بود... بین راه توی یکی از همین موکب ها نماز مغرب و عشا و روخوندیم بچه ها هم خیلی ذوق زده بودن و خیلی اصرار کردن که شب اینجا بمونیم، همسرم هم گفتن بهتره امشب اینجا استراحت کنیم فردا اول وقت از مرز رد شیم، اتفاقا خوب یادمه مسئول موکب هم بهمون گفت: ساعت ده شب به بعد مرز رو می بندن و فردا اول وقت باز می کنن بعد هم خیلی بهمون اصرار کرد شب اینجا بمونید فردا اول وقت حرکت کنید که خسته نباشید... ولی من دلم می خواست زودتر برسم..‌.. فکر اینکه شب بمونم و طاقت بیارم که صبح راه بیفتیم برام کابوس بود! به همسرم گفتم: نه بیا همین امشب بریم حداقل صبح اول وقت حرم امام علی هستیم اینجوری که خیلی بهتره! بنده خدا قبول کرد و ساعت حدودا نه شب بود که ما از مرز خودمون رد شدیم... مسیر بین دو تا مرز فاصله ای بود که اتوبوس داشت منتها چون آخر شب بود اتوبوسی هم نبود البته این فاصله برای بزرگترها یه ربعی بیشتر نیست ولی چون پیاده می بایست بریم و بچه ها هم از قبل راه رفته بودن باعث شد بچه ها خیلی خسته بشن، خلاصه ما آخرین نفری بودیم وارد مرز عراق شدیم و پشت سر ما مرز رو تا صبح بستن. از شدت سرعت حرکت که مبادا بین المرزین بمونیم خیلی تند تند اومدیم تا برسیم، در بدو ورود از تشنگی داشتیم هلاک میشدیم قشنگ تصویر اون پسر نوجوان عراقی که با آب‌ معدنی اومد استقبالمون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم... بعد از اینکه آب خوردیم چیزی که جلب توجه میکرد خلوتی طرف مرز عراقی بود که البته طبیعی بود هر کسی که اومده بود، رفته بود و ما وتنها ده پانزده نفر زائر بودیم و منتظر یه ماشین عراقی که تا نجف برسونتمون! یک ساعتی معطل شدیم بچه ها خسته و کلافه شده بودن، بالاخره یکی از اون ماشین های ون که در خاطرات سفر اول براتون توضیح دادم با چه کیفیت و سیستمی هستند رسید، حالا ده_ پانزده تا آدم و تنها یه ماشین ون! تا جایی یادمه بقیه همه آقا بودن و تنها ما خانواده بودیم نهایت امر قرار شد دو تا صندلی بهمون بدن که بچه ها روی پاهامون باشن که کسی دیگه شب توی مرز حیرون نمونه... مسیر چزابه تا نجف به نسبت تمام مسیرها یکی دو ساعت طولانی تر هست، این طولانی بودن یه طرف، از یه طرف دیگه هوا که همینطوری خیلی گرم بود و طبیعتا داخل ماشین ون با اون جمعیت گرمی هوا چند برابر بود ، بچه ها هم که روی پای ما بودن عملا در هم آمیخته بودیم و همین باعث گرم‌شدن مضاعف شده بود، شیشه ی طرف ما هم بسته بود فقط فکر کنین چه وضعیتی! حالا به صندلی کناری که شیشه اش باز میشد می گفتیم شیشه رو باز کنید، یه کم باز می کرد خوب بنده خدا باد مستقیم می خورد به صورتش دوباره می بست، دوباره بچه ها که با همین وضعیت خواب هم رفته بودن خیس عرق میشدن، دوباره ما می گفتیم باز می کرد و چند بار این اتفاق افتاد یعنی گرما بیش از حد میشد ما خواهش میکردیم پنجره رو باز کنن که کمی هوا جا به جا بشه و دوباره تا اینکه .‌‌‌.. ادامه دارد ....
ساعت حدودا سه نصف شب بود که ماشین ون ایستاد و گفت ما تا همین جا بیشتر نمی تونیم بریم مسیر رو بخاطر پیاده روی زائرها بستن و بقیه ی مسیر رو باید پیاده برید و با دستش به انتهای یه خیابون اشاره کرد و آدرس رو گفت تا به حرم برسیم! عملا چاره‌ای نبود دیگه! همه پیاده شدن ... بچه ها رو بیدار کردیم و وسایل رو برداشتیم و راه افتادیم ما فکر میکردیم با این آدرسی این راننده عراقی داد ده دقیقه بعد جلوی حرمیم ولی یک ساعت و نیم راه رفتیم تازه رسیدیم به قبرستان وادی السلام ! بچه ها و همسرم که از صبح روز قبل هفت و هشت ساعت رانندگی کرده بود دیگه خسته نبودن به معنی واقعی کلمه توان نداشتن! یکم من محمد حسین رو بغل میکردم ، همسرم چمدون رو می آورد، یه کم ایشون پسر رو بغل می کرد من چمدون رو می کشیدم گاهی همسرم محمد حسین رو میگذاشت روی ساک با هم می آورد، عارفه زهرا که دیگه چاره ای جز راه رفتن نداشت ، البته بگم بچه ها وقتی سر حال باشن به تنهایی می تونن یه مسیر نجف تا کربلا رو یه نفس بدون! ولی خوب خستگی راه و کمی جا داخل ماشین ون و پیاده روی های بدون استراحت نفسشون رو بند آورده بود! ولی نمیدونم چی مانع من میشد که نه برو! حرکت کنیم متوقف نشیم تا برسیم! می خواستم زودتر برسم و فکر میکردم عشقه که داره من رو هل میده ! از قبرستان وادی السلام تا خود حرم هم نیم ساعتی راه بود، کنار قبرستان وادی السلام چند تا موکب بود و خیلی ها خوابیده بودن! همسرم گفت بیا ده دقیقه استراحت کنیم! واقعا دیگه بچه ها نمی کشن! خوب یادمه با یه حالت خاص شبیه غر زدن نشستم! نیرویی خیلی عجیبی که با تمام این خستگی در من بود که فکر میکردم از شدت شوق و حب اهل بیته... درست بعد از ده دقیقه بلند شدم و گفتم: یاعلی ... یاعلی... که دیگه نزدیکیم! همسرم هم در مقابل این کشش و شوق من واکنش نشون نداد و بلند شد محمد حسین گفت: مامان چقدر این حرم دوره ! کی می رسیم ! گفتم نزدیکیم مامان نزدیکیم... و بالاخره ساعت پنج و نیمی بود فکر کنم رسیدیم جلوی حرم آقام امام علی... ولی من از صحنه ای که دیدم شوکه شدم! باورم نمیشد این حجم جمعیت وجود داشته باشه ! چون دو_سه روز مونده بود به اربعین و خیلی ها از نجف راه می افتادن به سمت کربلا کثرت جمعیت در نجف واویلا بود از شلوغی... برای استراحت فندق و سوئیت و منزل که محال بود پیدا بشه بین اون جمعیت، اگر به اندازه ی یه فرش هم پیدا می‌شد غنیمت بود! بالاخره به سختی یه گوشه ای پتو مسافرتی کوچکی که داشتیم رو پهن کردیم و بچه ها از شدت خستگی نقش زمین شدن ! ولی من و همسرم میخواستیم نماز صبح بخونیم قرار شد اول من برم وضو بگیرم و بعد ایشون... بعد از گذشتن از شلوغی بازرسی رفتم داخل صحن، سلامی به آقا دادم، دوست داشتم زودتر برم جلو، جلوی ضریح ... ولی اول باید نمازم رو میخوندم از بین جمعیت که رد میشدم به سختی خودم رو به وضوخونه رسوندم ، موقع برگشتن سرعتم رو بیشتر کردم اما اینقدر جمعیت زیاد بود و خیلی ها خواب بودن باید با احتیاط راه می رفتم که پام رو، روی سر و دست کسی نذارم بالاخره اومدم و تا من نمازم رو خوندم همسرم هم وضو گرفته بودن و اومدن نمازشون رو خوندن... بعد از نماز همسرم نگاهی به گنبد کرد و دستش رو برد بالا و گفت: آقا با اجازه... بعد طوری که پاش به سمت گنبد نباشه ، دراز کشید و رو به من گفت: خانم ما که رفتیم بیهوش بشیم این شما اینم آقا امام علی... هر سه تاشون از شدت خستگی بیهوش شدن... اما من دلم می خواست رو به روی گنبد بشینم و نشستم ولی یه اتفاق عجیب افتاد.... ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا که می‌خوانم تو را هر دیده می‌بارد تو را از خدا دیگر چه خواهد هر کسی دارد تو را شبتون حسینی🌸🌙 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻هیچ ذکری گهربارتر 💛ازصلوات نیست 🌻گر تو خواهی درهای 💛رحمت بسویت بازشود 🌻سرتاپای وجودت با 💛نام زیبایش نورباران بشود 🌻معطر بنماکام خویش 💛باذکر زیبای صلوات 🌻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💛وآلِ مُحَمَّدٍ 🌻وعَجِّلْ فَرَجَهُم بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و سوم ✨ نگاهش کردم.. 👀😢 -دیگه باید برم.😊 بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن.😊❤️ سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊 من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊 بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍 رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋 سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫 پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭 مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن.😒 صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭 مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊 مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟😒 -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭 مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢 تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨ روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣 به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥 خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. ✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨ من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣 روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️ خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️ ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊 مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊 آقاجون گفت: _زهرا.😒 نگاهش کردم و گفتم: _جانم😊 -وحید برنمیگرده؟😒😢 چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒 گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه.😢😊 آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و چهارم ✨ وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.😢تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.😞با امیدواری گفت: _وحید برمیگرده دیگه،آره؟😢 نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت: _تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟😒😢 آقاجون با ناراحتی گفت: _راحله! این چه حرفیه؟!!!😒😨 سرم پایین بود.گفتم: _وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.😞شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.😢شما اینجوری کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.😞 مادروحید با التماس گفت: _دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی.😢🙏 گفتم: _شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. برام.😞😭 دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم.😣😭 از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون.. روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.😓 یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت: _دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟😒 گفتم: _از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.😔 بابغض گفت: _اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.😔 بیشتر شرمنده شدم.😞 پنج ماه از شش ماه گذشته بود.... چند روز بود دلشوره داشتم.😥همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.😥تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.😧👣 با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد. -خانم روشن؟ -خودم هستم.بفرمایید.😧 -شما همسر آقای موحد هستید؟ -بله.شما؟😥 -من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم. یاد حرف وحید افتادم👌 که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.☝️گفتم: _الان باید بریم؟😥 -بله. -پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه. -ما همینجا منتظر هستیم. رفتم خونه... با حاجی تماس گرفتم.📲دو تا بوق خورد جواب داد: _بفرمایید. صدای حاجی رو شناختم. -سلام،من همسر وحید موحد هستم.😊 -سلام دخترم،خوبین؟😊 -بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟😒 -دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟🙁 -دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.👌 مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن... ادامه دارد...
‼️ استفاده از اموال کسی که خمس نمی‌دهد 🔷 س: پدرم اهل پرداخت خمس نیست، استفاده از اموال ایشان برای ما اشکال دارد؟ آیا فرزندان ایشان، ضامن خمسِ اموال استفاده شده هستند؟ ✅ ج: استفاده از اموال ایشان اشکال ندارد و نسبت به خمس آن وظیفه ای ندارید، ولی در صورتی که یقین دارید خمس نمی دهد، وظیفۀ شما ـ با وجود شرایط ـ تذکر به مسئلۀ خمس و امر به معروف است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ دسر عربی 🍮 مواد لازم : پودر کرم کارامل یک بسته شیر 2 لیوان بیسکویت پتی بور یک بسته خامه صبحانه یک بسته نسکافه یک قاشق مرباخوری پودر ژلاتین 2 ق م 💢 خب اول پودر کرم کارامل رو توی شیر میریزیم و میذاریم روی حرارت تا حل بشه بعد ژلاتین رو توی چهار تا قاشق اب به روش بن ماری حل کرده و به کرم کارامل اضافه میکنیم حالا مواد رو توی مخلوط کن میریزیم و همینطور که داغه بیسکوییت ها رو توش خرد میکنیم .من از پتی بور شکلاتی استفاده کردم.وقتی که بیسکوییت ها کاملا مخلوط شد خامه و نسکافه رو اضافه میکنیم و یک پالس دیگه میزنیم تا مواد کاملا یکدست بشن .دسر رو توی قالب میریزیم و دو سه ساعت زمان میدیم تا خوب ببنده امیدوارم شما هم این دسر خوشمزه رو درست کنید و لذت ببرید. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیم ساعتی گذشته بود برعکس دفعه ی قبل یه اتفاق عجیب بود! اینکه من هیچ حال و حس معنوی نداشتم نه اشکی نه دلتنگی نه دعایی هیچی ! شنیده بودم از بزرگانی مثل آقای بهجت اجازه ورد اشکه! شنیده بودم اشکت جاری بشه برا اهل بیت یعنی همون موقع دارن بهت نگاه میکنن! خوب وقتی آدم اشکش در نمیاد چکار باید بکنه! هیچی دیگه هیچ کار نکردم! ( البته بگم راهکار داره ها! من اون لحظه یادم رفته بود چکار باید کنم که بعدا براتون تعریف می کنم کجا یادم اومد یا بهتر بگم یادم آوردند که چه کنم) بعد دیدید بعضی هامون سریع توجیه و بهانه میاریم که حتما بخاطر اینه، حتما بخاطر اونه! منم دقیقا با یه بهانه به خودم گفتم حتما بخاطر خستگی زیاده بهتره کمی استراحت کنم! ولی خوب من که نمی تونستم مثل همسرم و بچه هام نقش زمین بشم ! هر چند که اینقدر شلوغ بود که هیچ کس دقت نمیکرد روی زمین انسان از نوع زن یا مرد یا بچه خوابیده! ولی بهر حال با توجه به روحیات خودم نهایتا به حالت نشسته سرم رو گذاشتم روی دستهام، شاید براتون پیش اومده و تجربه کردید آدم از شدت خستگی خوابش نبره و دقیقا حال من اینطوری بود ضمن اینکه یه عذاب وجدان هم سراغم اومده بود که چرا از این لحظه ها استفاده نمی کنی! دو ساعتی توی همین وضعیت بودم که دیگه کم کم‌ابنقدر رفت و آمد زائرها زیاد شد که بچه ها و همسرم و هر کسی اون اطراف بود از همهمه و سر و صدا بیدار شدن... به سختی رفتیم یه گوشه ای پیدا کردیم که بشه وسیله ها رو گذاشت تا یه فکری کنیم در همین‌حین بچه ها که سر حال تر شده بودن با هم داشتن صحبت میکردن عارفه زهرا به محمد حسین می گفت: اینجا همونجایی که امام علی بهمون کلی جایزه میده! محمد حسینم اومد پیش من و گفت: مامان عارفه میگه اینجا از امام علی کلی جایزه گرفته به منم میده؟ دستم رو کشیدم روی سرش و در حالی که گفتم آره مامان جان هر چی بخواین آقا بهتون میده، احساس کردم پیشونیش داغه! پیش خودم گفتم از شدت خستگیه بعد هم برای اینکه حالش رو عوض کنم با هم بلند شدیم رفتیم سمت اولین مغازه اسباب بازی فروشی کنار صحن... عارفه زهرا با محمد حسین درخواست هایی که از آقا داشتن به چشم برهم زدنی اجابت شد و رسیدن، یعنی از عروسک گرفته تا تمام وسایل حمل و نقل عمومی مثل ماشین و هواپیما و قطار اسباب بازی ... همسرم هم توفیق پیدا کرد به جای آقا پول این هدیه ها روحساب کنن...‌‌ ما خوب میدونستیم این هزینه کردن عین سرمایه گذاری ذهنیه برای بچه ها و لازمه! خلاصه حال بچه ها به طور اساسی عوض شد... بچه ها همون گوشه ی صحن مشغول بازی شدن همسرم هم رفت که ببینه صبحانه که دیگه نه ، نهار چکار کنیم که به پیشنهاد همدیگه با اون شلوغی به این نتیجه رسیدیم که فعلا یه نون و پنیر بخوریم تا ببینیم چی میشه! جمعیت لحظه به لحظه شلوغ تر میشد من تصمیم گرفتم برم داخل حرم که عارفه هم گفت مامان منم همراهت میام، دستش رو گرفتم و با هم رفتیم داخل ولی اینقدر شلوغ و ازدحام بود خصوصا حضور آقایون که واقعا نمیشد داخل صحن اصلی شد و رفت پای ضریح... با دختر یه سلام از همونجا دادیم و مجبور شدیم برگردیم... من رو به همسرم گفتم :چقدر شلوغه! نتونستیم بریم زیارت که هیج! ایوان طلای آقا رو هم نتونستیم ببینیم! که ایشون گفت: با تجربه ایی که من دارم هر چی این دو سه روز وضعیت اینجا شلوغتر بشه بالاخره حضور جمعیت چند میلیونی دیگه! ناخودآگاه با این جمله ی همسرم فکری به ذهنم رسید... ادامه دارد....
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا... ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا.... راه افتادیم... عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه! هر چی می رفتیم نمی رسیدیم! حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...‌ ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود، برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه... با همین وضعیت رسیدیم عمود اول.... خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت.‌‌... من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ! خودم رو هم یادم رفت..‌ وای خدای من... حس خیلی خاصی بود.‌.. انگار توی آسمون بودی... دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی.‌‌.. بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود ! هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن! هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم! همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم! خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن ! طعمش خیلی خیلی خاص بود! هنوز هم یادمه! ( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃) خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد! ( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود ) خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم! همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره! دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره! همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا! مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا... ولی من دلم میخواست پیاده بریم! اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چه داریم ز سودای تو دلبر داریم ⇨ حیف باشد که ز سودای تو دل برداریم ⇨ ⭐️🌙 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب روزمان رو با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و پنجم ✨ وقتی مطمئن شدم خودشون هستن.. فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧 مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن... مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه... من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞 وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من... احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت: _خانواده آقای موحد هستن. دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت: _شما همسرشون هستید؟😳 گفتم: _بله.😒 هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده. همون پرستار گفت: _ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊 نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳 با جون کندن گفتم: _وحید زنده ست؟!😨😢 دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت: _بله،زنده ست.😊 آقاجون گفت: _حالش چطوره؟😨 دکتر گفت: _چرا نمیرید ببیینیدش؟😊 آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت: _یه کمی زخمی شده.😊 گفتم: _کجاش؟😨 -یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده. آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت: _چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده. من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳 مامان گفت: _پاهاش؟😳 دکتر تعجب کرد.گفت: _شما دیدینش؟😳 ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت: _پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊 جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓 ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت: _بیا دخترم. پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢 با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود... داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد. بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢 وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭 بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و ششم ✨ باهم روبوسی کردن.🤗🤗 وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد... سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️ آقاجون و مامان رفتن بیرون... اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت: _زهرای من.😢💓 قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم: _...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓 لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت: _حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁 خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم: _خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️ خندید و گفت: _خوب شدم؟😉 -اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️ -حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉 -نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳 بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت: _فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻 -خوبه.☺️ یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم: _پسرهاتم خوبن.😌 سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم: _حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉 به خودش اشاره کرد و گفت: _مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅 بالبخند گفت: _دیگه موندم رو دستت.😇 بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: _زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔 گفتم: _برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁 خندید و گفت: _باشه بابا.باور کردم.😁 یه کم مکث کرد.بعد گفت: _واقعا بچه مون پسره؟😅 گفتم: _کدومشون؟😌 یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید: _دوقلو؟😳😍 با سر گفتم آره.☺️ لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم: _فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢 باخوشحالی گفت: _دوتا پسر؟😍✌️ -بله آقا،دو تا پسر.😉😌 از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️ همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق... سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد... تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت: _آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊 -لطف دارید.☺️ -دختره یا پسر؟😊 بالبخند گفتم: _پسر.☺️ وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _دوقلو داریم.😇😎 پرستار با ذوق به من گفت: _عزیزم،مبارک باشه.😍 -ممنون☺️ وحید گفت: _خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊 آروم به وحید گفتم: _دوباره شروع کردی.😬 پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت: _خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅 مثلا غیرتی شدم و گفتم: _کی،چی گفته؟😠😄 پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت: _هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨 من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون. با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم: _نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄 باخنده گفت: _خب تنهام نذار.😉😁 ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️وضوی زن در حضور نامحرم 🔷 زن باید در محلی وضو بگیرد که نامحرم ـ مواضعی را که زن باید از او بپوشاند ـ، نبیند و اگر مراقبت نکند و نامحرم او را ببیند گناه کرده است، هر چند وضویش صحیح است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی محمد حسین تب داشت و خستگی باعث بیشتر شدن تبش میشد! با التماس و خواهش گفتم: فقط تا عمود ۱۴ پیاده بریم بعد با ماشین... فقط تا عمود ۱۴.... حس و حال راه رفتن من یه جور بود... حال بچه ها یه جور دیگه...حال همسرم یه جور... به هر سختی بود بچه ها خودشون رو تا عمود ۱۴ رسوندن! ولی از کنار عمود ۱۴ دیگه تکون نخوردن تا باباشون ماشین گرفت... دیگه هوا داشت تاریک میشد که سوار یکی از همین ماشین های ون شدیم در حالی که دل من جامونده بود بین زائرها...! توی تاریکی هوا باز هم با نور موکب های بین راهی حرکت زائرانی که دیگه از شدت شوق شب ها هم راه می رفتن رو میشد از شیشه ی ماشین دید... حسرت دیدن و کاری نتوان کردن یه طرف که داغونم کرده بود، از یه طرف دیگه محمد حسین از شدت تب آروم توی بغل من خوابیده بود و من خیلی نگران بودم.... از عمود ۱۴ که ما سوار ماشین شدیم شاید ده ساعت یا بیشتر بخاطر ترافیک توی راه بودیم اتفاقا ایندفعه هم وارد یه فرعی شدیم چون راننده محلی بود خواست که ترافیک رودور بزنه که خودمون دور خوردیم! عملا مسیرمون دو برابر شد! ساعت حدودا یازده شب بود... توی یک جاده ی آسفالت تمیز که به نسبت خلوت هم بود چون از مسیر کربلا دور شده بودیم و این کاملا از وضعیت جاده و حجم زائرها که دیگه کسی نبود مشخص میشد، همه داشتن به راننده غر میزدن که این چکاری بود کردی و مشغول صحبت بودن! که یکدفعه وسط جاده پنج_شش تا پسر تقریبا نوجوان و جوان ایستاده بودن با چوب و یه چیزایی شبیه چماق !😱 و مسیر رو کاملا بسته بودن ! حالا ما مونده بودیم اینا کین این وقت شب! قراره جی بشه! و راننده چکار میکنه! که اون هم با همون سرعت بالا مستقیم تا لب به لب جونشون رفت ولی اینها کنار نرفتن! نهایتا راننده مجبور شد بایسته! چند تا جووون اومدن کنار ماشین و به عربی یه چیزایی گفتن و راننده در حالی که اعصابش بخاطر دور شدن از مسیر اصلی خورد بود با هاشون کل کل کرد البته به همون زبان عربی خودشون و در نهایت در ماشین رو باز کرد و به ما گفت: پیاده شید یاالله همه پیاده شید!!!!😳 ما که متعجب مونده بودیم ماجرا چیه و انگار دلهره ی ما رو از چهره هامون فهمیده بود به فارسی گفت: اینجا موکب الحسین تا پذیرایی نشیم نمیذارن بریم! چون کمتر هم به تورشون زائر میخوره، یه ماشین می بینن بی خیال نمیشن!😊 در حالی که توفیقا داشتیم پیاده میشدیم به همسرم گفتم: نزدیک بود تصادف کنن اینجوری اینها وسط جاده ایستادن!!! بعد هم حالا چرا با چوب و چماق من که سکته کردم! گفت: چون میدونن زائر امام حسین خیلی مهمه! گاهی حتی کار به دعوا هم بین خودشون میکشه برای اینکه زائری رو بتونن پذیرایی کنن! خلاصه پیاده شدیم و یک ساعتی طول کشید تا همه سوار ماشین شدن و دوباره راه افتادیم این اتفاق توی این مسیر دو سه بار دیگه تکرار شد به همین شکل! یعنی واقعا نمی گذاشتن راه بیفتیم ! عجیب مسر بر پذیرایی بودن ... ساعت سه صبح ، پنج صبح و... هر چند آدم از دیدن این همه عشق غبطه میخورد و روحش جلا می اومد از این همه ارادت، ولی من استرس محمد حسین داشتم! همینطوری از کربلا دور که شده بودیم حالا با این پیاده و سوار شدن فکر می کنم حدودا ساعت ده صبح روز بعد شد که رسیدیم داخل شهر کربلا... غوغا بود از شلوغی چه آدم، چه ماشین! راننده تا یه جایی رسوندمون بعد گفت: بخوام برم جلوتر باید بپیچم توی یه فرعی ! 😐 که هممون ترجیح دادیم پیاده شیم و بقیه ی مسیر رو پیاده بریم تا با ماشین بپیچیم توی فرعی! داشتیم به لحظات حساس نزدیک میشدیم که ورق برگشت.... ادامه دارد...