eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن!😒 به قول مرجان، تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم! تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️ فکر اینکه الان سعید با کیه، کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه، لحظه هاشو با کی پر میکنه، منو تا مرز جنون میبرد⚡️ تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش و فقط زار زدم😭 دو سال عشق دروغی دو سال بازیچه بودن دو سال.... وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم. یکم که حالم بهتر شد، رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم. -ترنم... چرا آخه اینجوری میکنی؟ بخاطر کی؟ سعید؟ الان معلومه سعید بغل کی... -مرجان ببر صداتو... تو دیگه نگو!🚫 نمیبینی حالمو؟ خودم خودمو له کردم،تو دیگه نکن... -خب من چیکار کنم؟؟ -آرومم کن!فقط آرومم کن... چندثانیه نگام کرد... -بشین تا بیام... چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ... -این چیه؟؟ -مشروب🍷 -چیکارش کنم؟ -یچیز بهت میگما!!😒 بخورش دیگه!چیکار میخوای بکنیش؟ لامصب از سیگارم بهتره... چندساعت تو این دنیا نیستی! از همه این سیاهیا خلاص میشی! اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم! فقط زل زده بودم به مرجان! اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!! -مشروب؟ من؟مرجان میفهمی چی میگی؟ -میخوری نوش جون، نمیخوری به جهنم! ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی😒 یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم...حتی با اصرار سعید...! ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم! ببین به چه روزی انداختیم سعید....😭 چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم...😣 چشمامو که باز کردم،رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود...🌌 مرجان وقتی چشمش بهم افتاد،زد زیر خنده😂 -بالاخره بیدار شدی؟ خیلی بهت خوش گذشتا! -زهرمار!به چی میخندی؟ -نمیدونی چیکار میکردی😂😂 عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی😂 کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂 -کوفت!سرم درد میکنه مرجان... -حالت بهتره؟ -نمیدونم.حس میکنم مغزم سِر شده! خسته ام! باید زود برگردم خونه... تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن!😒 -اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی! ولی مواظب خودت باش! بغلش کردم و ازش تشکر کردم... برگشتم خونه! هنوز نیومده بودن! خب خیالم راحت شد! حتماً امشب هم رفتن همایش...! به قلم : محدثه افشاری ...
شیرینی پای سیب 🥠 مواد لازم پای سیب قنادی : کره        ٢۵٠ گرم پودر قند     ٢۵٠ گرم تخم مرغ    ۴ عدد آرد   ٣٠٠ گرم وانیل ١/٨ قاشق چای خوری سیب ٢ الی ٣ عدد دارچین ١ قاشق چای خوری بکینگ پودر ١ قاشق چایخوری 💢 ابتدا کره و پودر قند را با همزن خوب به هم زده تا وپوک وسفید بشه. بعد تخم مرغ ها به همراه وانیل را یکی یکی اضافه میکنیم. آرد با بکینگ پودر الک شده را می افزاییم در حدی که مواد مخلوط بشن. خمیرمون امادست داخل قیف ریخته یا با قاشق درون قالبهای پای سیب که از قبل کپسول انداخته ایم تا یک چهارم میریزیم بعد یه ورقه سیب اغشته به دارچین را روی خمیر میگذاریم بعد بقیه قالب را با خمیر مون تا سه چهارم پر میکنیم. داخل فر از قبل گرم شده با درجه ی 180به مدت 30دقیقه قرارمیدهیم وبعداز پختن وخنک شدن آنرا به دو قسمت تقسیم و روی آن را پودر قند الک کرده و کمی و پودر پسته می پاشیم. 💠 اگر شیرینیش واستون زیاده، کره 200 و پودر قند هم 200 کنید و 3 تخم مرغ درشت، آرد هم 200 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت ششم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اول، دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چی؟ گفت: یعنی کسانی که سال 56 خدمت شان تمام شده. داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم: این را برای چه گرفته ای؟ گفت: لازم می شود. گفت: آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: ما فردا عازمیم. گفتم : چی؟ به این زودی؟ گفت: ما جز همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. مریم پرسید: ما کیه؟ گفت: من و داداش رسول. مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده یم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه ی خودم. 🌹🌹🌹 چشم هایش روی هم نمی رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ی تلخی کرد. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت: همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد! می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر. فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: قول بده زیاد برام بنویسی. اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفت: حداقل یک خط. منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آن جا که می تواند. 🌹🌹🌹 زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیش تر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستاش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من را و وسایلی که براش می گذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران. 🌹🌹🌹 دو تا ماشین شدیم و بردیم شان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 -----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز خدا کیست که در سایه مهرش برویم رحمت اوست، که هرلحظه پناه من وتوست خدایا بخاطرحضورت در تمام لحظه هایمان سپاست میگوییم شبتون پر از آرامش❣ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه تون معطر به عطر خوش صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان  پاک و مطهرش 💎 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 💎 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💙در پناه لطف حق تعالی و عنایت اهل بیت علیهم السلام عاقبت بخیر باشید ان شالله بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 سردار محمد رضا نقدی معاون هماهنگ‌کننده کل سپاه، گفت:   ✔️ بزرگ‌ترین ظلمی که به کشور شد، رها کردن جوانان بی‌پناه در شبکه‌های مجازی بیگانه است وی افزود: الآن دو جمهوری اسلامی داریم! یکی ایران واقعی توان‌مند‌ترین در سیاست، از پیشروترین‌ها در عرصه علم و فناوری، بالاترین در قدرت دفاعی، نافذترین فکر و فرهنگ درحال توسعه در جهان، که در حال یافتن راه‌های غلبه بر مشکلات اقتصادی و باز کردن مسیر پیشرفت در این عرصه است ایران دوم که ایران ساخته و پرداختۀ فضای مجازی تحت حاکمیت غرب است و آن کشوری ورشکسته، نابود شده، رو به افول در همه چیز و پر از تیرگی و ناامیدی و بن‌بست است!!
📚 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖 میخوندم ولی نمیخوندم! میدیدم ولی نمیدیدم! نیم ساعت بود که صفحه ی اولو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق😖 درونم داغ بود! باید خنک میشدم! داد زدم... بیشتر داد زدم... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه... میخواستم همه فکر و خیالا برن... -بسسسس کن... چت شده؟؟؟ چم شده؟؟؟ چرا اینجوری میکنم!؟ من که این شکلی نبودم! سعید تو با من چیکار کردی؟ حالم از همه چی بهم میخوره،از همه چی بدم میاد... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه... خسته شدمممم😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم، بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم... چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد،تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم. دلمو گرفتم و رفتم پایین، نون نداشتیم و از نون تست هم خسته شده بودم. یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم. بعد از کلاس زبان فرانسه، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود.سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد. میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو! -سلام.خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم؟ -سلام،بفرمایید؟ -اینجوری نمیشه... یعنی روم نمیشه!😅 این شماره منه،اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم... -مگه چی میخواید بگید؟ -خواهش میکنم خانم سمیعی... تماس بگیرید،منتظرتونم... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت. چندثانیه ماتم برد😐،ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون. شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه. بعد باشگاه رفتم رستوران، منو رو که نگاه کردم، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم...😋 آخرین بار، تابستون که رفته بودیم خونه مامانبزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم. چقدر دلم برای مامانبزرگم تنگ شد... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام. وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید. با دیدنم اخمی کرد😠 -معلومه کجایی؟کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم... بقیه کارات کم بود،شب دیر اومدنم بهش اضافه شد! -دیر از باشگاه درومدم، گشنم بود.رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم،یکم دیر شد.معذرت...🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان،غذا ها رو گذاشتم فریزر! یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم. هوا خیلی سرد شده بود. ❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن، یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم✍ رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد! تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم! ساعتو نگاه کردم، هنوز خیلی دیر نشده بود. حوالی ده و نیم بود🕥 شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱 صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد... -الو بفرمایید... -سلام آقای کیانی. -عه سلام ترنم خانم،یعنی خانم سمیعی... 😅 خوبید؟؟ میدونید چقدر منتظر بودم؟ دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون☺️ -معذرت میخوام...فراموش کرده بودم... -خواهش میکنم خانوم... فدای سرتون😇 خودتون خوبید؟ -ممنونم،شما خوبید؟ -الان عالیم -چه خوب به قلم: محدثه افشاری ...
‼️فروش طلای دست دوم به جای نو 🔷س: طلاجاتی که توسط مشتری پس داده می شود، و استفاده خیلی کمی از آنها شده، آیا زرگر می تواند آن ها را به عنوان طلای نو بفروشد؟ ✅ج: اگر برای بررسی کیفیت و زیبا بودن زیور آلات آن ها را به صورت متعارف، در داخل مغازه یا بیرون آن امتحان نمایند اشکالی ندارد. ولی اگر عرفاً تصرف زیادی در آن ها صورت گرفته و مستعمل شمرده می شود، فروش آن به عنوان طلای نو جایز نیست. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسنک رژیمی 🥪 مواد لازم: نان تست :یک عدد گل کلم :نصف لیوان قارچ :نصف لیوان گوجه فرنگی :یک عدد فلفل دلمه ای :نصف فلفل پیاز سرخ شده :نصف قاشق سس فرانسوی :یک قاشق غذاخوری پنیر ورقه ای :2 برش نمک، فلفل سیاه، آویشن و پودر کاری :به مقدار لازم آب لیمو ترش :نصف لیمو روغن و کره :به میزان لازم 💢گل کلم را چند دقیقه بخارپز یا آبپز می کنیم به حدی که کاملا نرم نشود.قارچها را اسلایس کرده و در روغن و کره ی داغ به همراه کمی نمک و آبلیمو و پودر کاری تفت می دهیم.فلفل دلمه ی اسلایس شده و پیاز داغ را اضافه می کنیم. گل کلم را اضافه می کنیم و تفت می دهیم. گوجه فرنگی ها را خرد کرده و به همراه ادویه ها اضافه می کنیم و تفت مختصری می دهیم. شعله را خاموش کرده و سس را افزوده و کاملا مخلوط می کنیم. صفحات گریل ساندویچ ساز را با کره چرب کرده و دستگاه را روشن می کنیم تا داغ شود.یک ورقه پنیر روی نان گذاشته و از مواد رویش می ریزیم و دوباره یک ورقه پنیر و دوباره نان را میگذاریم. سپس در دستگاه گریل می گذاریم و درب دستگاه را می بندیم تا آماده شود.برای سرو، آن را به چهار قسمت مثلثی تقسیم و میل می کنیم. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است. همهٔ واقعیت‌های وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت، و افتخار پیروزی‌های تو. دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است. اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادی‌بخش می‌شود و فردای تو امیدبخش. بنابراین به امروز خود خوب بنگر 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت هفتم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت هفتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، تنها برگشتن به خلنه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار می زد. من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این می ترسیدم. 🌹🌹🌹 منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را می آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: من الان دارم این را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟ روحیه ام را باختم آن روز. دیگر نرفتم بیمارستان. 🌹🌹🌹 منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دو تایی از آن جا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند، می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود. چقدر گل نرگس برایش می آورد. هر بار می دید، می خرید. می شد که روزی چند دسته برایش می آورد. می گفت: مثل خودت سرما را دوست دارند. اما سرمای آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دل گیر می آمد. سپیده می زد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابری می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت. 🌹🌹🌹 اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توی خانه ی ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی. 🌹🌹🌹 شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هایمان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه ی پنجره ی اتاق. رفتم دم در، در را که باز کردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم. یک خرس سفید بود که بین دست هایش یک دسته گل بود. منوچهر آمده بود. اما با چه سر و وضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توی حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توی این شش ماه چند بار بیش تر حمام نکرده بود. یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها از لای موهاش پاک شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صاف شان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود. گفت: وقتی نیستم، بخوان. 🔸ادامه دارد ...... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ----------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون ✨یک تن سالم 🌸یک لب خندون ✨یک رویای دلنشین 🌸یک دنیا خوشبختی ✨یک زندگی صمیمی 🌸وفرداهایی بهتر ✨ازخداوند مهربان خواستارم...❣ 🌸شبتون معطر به عطر خدا ✨💫 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سلام امیدوام امروز مهربانی رسمتون صداقت کلامتون موفقیت سهمتون و خداوند همراهتون باشه روزتون سرشار از شادی بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️استفاده زنان از انواع کرم و لوازم آرایش در تئاترها 🔷 س: استفاده زنان از انواع کرم و لوازم آرایش در تئاترها و نمایش هایی که توسط مردان هم دیده می شوند، چه حکمی دارد؟ ✅ ج: اگر آرایش توسط خود آنان یا زنان و یا یکی از محارم ایشان صورت بگیرد و فسادی هم بر آن مترتّب نشود، اشکال ندارد و در غیر این صورت جایز نیست. البته صورت آرایش شده باید از نامحرم پوشانده شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی که دردلهاهرگزنمیمیردیادشهیدان است: اجتماع حماسی بانوان مهدوی همراه با محکومیت هنجارشکنی و توهین به مقدسات و حجاب ⏰سه شنبه 12 مهرماه 1401 ساعت 15:30 ➖مکان: گذر فرهنگی چهارباغ اصفهان، روبروی مدرسه امام صادق علیه‌السلام @amr_vali
📚 ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید،بفرمایید...؟ -عههههه... راستش... بله کارتون داشتم... -خب؟ -چجوری بگم... -هرجور راحتید!چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟ -بله چیزی شده.... -چی شده؟؟؟😳 -راستش... امممم... من... عاشق شدم❤️ -عاشق؟ به سلامتی... خب...از دست من چه کاری برمیاد؟؟ -این که منو قبولم کنید💞 -بله؟؟😳 -خانم سمیعی... من خیلی وقته دلم دنبالتونه... باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم! -حرفتون تموم شد؟😒 -ترنم خانوم....💕 من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم... هزار بار حرفامو مرور کردم،اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت...😓 من دوستتون دارم... مگه عشق گناهه؟؟ -هه...عشق؟؟؟ حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره... فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠 -ترنم خانوم... خواهش میکنم😢 من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم💕 تو صداش بغض داشت... دلم یه جوری شد... اما خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن... بازم بدنم داشت داغ میشد... -آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم! -عیب نداره! همین که من دوستتون دارم کافیه...❣ دلخوشی من شمایی. من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم... همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد...💓 حرفای جدید میزد. یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره! سعید؟ مگه سعید اصلا منو دوست داشت؟؟ اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد؟ -من باید فکر کنم... -باشه.فقط زود... خیلی زود جوابمو بدید... انصاف نیست بعد یکسال انتظار،بازم منتظرم بذارید😢 -شب خوش👋 -ممنونم که زنگ زدید... امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم! امشب بهترین شب زندگیم بود... شبتون بخیر...👋 یه سیگار درآوردم و روشن کردم... تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه... خسته بودم،رفتم روی تختم. چشمامو بستم که یه پیام برام اومد💌 عرشیا بود! به قلم : محدثه افشاری ...