#احکام
‼️ کپی برداری برای استفاده شخصی
🔷 س: بسته آموزشی ویدیویی را از مؤسسه ای خریداری کردم؛ آیا جایز است که از این محصول، فقط برای استفاده شخصی کپی برداری کنم؟
✅ ج: کپی برای استفاده شخصی اشکال ندارد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خداجان انسان که غرق شود قطعا
می میرد چه در دریا ،چه در رویا،
چه در دروغ ،چه در گناه،
چه در خوشی،
چه در حسد ،چه در بخل ،
چه در کینه و چه در انتقام.
غرق شدن تو بدیها رو من بلدم
مهربونتر از هر ناخدا مراقبم بودن رو فقط تو بلدی.
چه بهت میاد خدایی و خدایی کردن...✨👌
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_چهارم
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم.
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!وگرنه با این لباس مزخرف....اه اه...یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی با یه روسری سفید بدقواره😖وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک!
کلافه بودم،حتی نمیدونستم اینجا کجاست!!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢داغون داغون بودم...هنوزم هوا سرد بود،حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!بارون نم نم شروع به باریدن کرد...ببار...ببار...شاید دل تو هم مثل دل من پره! شاید تو هم هیچکسو نداری...!ببار...منم باهات همدردی میکنم...و اولین قطره ی اشک امروزم رد گرمی روی صورتم انداخت...!کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!امروز باید چیکار میکردم!؟تا شب کجا میگذروندم...؟!اونم تو این سرما...اه😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...یاد اون شب افتادم...کاش مرده بودم...ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...پس چرا داشتم دست دست میکردم؟!
اون موجود سیاه،مثل یه کابوس،هنوز جلو چشمام بود،اون کی بود؟؟چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود.
خمیازه کشیدم!خوابم میومد...
اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.رفتم جلوسر درش نوشته بود "نمازخانه"رفتم تو
هیچکس نبود!گرمتر از بیرون بود.رفتم پشت پرده،اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدمو چشمامو بستم...خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد،بااحساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.سرم همچنان گیج میرفت میدونستم خیلی ضعیف شدم.خبری از ساعت نداشتم.بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،فهمیدم خواب رفته! برگشتم سر جام!یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!نمیدونم چقدر شد!
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم،یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!دیگه حتی خوابمم نمیومد!
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!اتاق خودم....! آه...😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود...مثل زندگی همه!
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟نمیدونم...
نمیفهمم...فردا عیده!!و من آواره ام...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!هیچی!!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!کاش حداقل میدونستم ساعت چنده،یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟شاید اره!
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم!
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه!اینکه کلا کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!!
سرم درد میکرد.از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه! تاکی باید اینجا میموندم؟!دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم!
رفتم سمت دراین اطراف کسی نبود،با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود!
-چیشده خوشگل خانوم؟😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰-کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥-نترس عزیزم...ما که کاریت نداریم😈آره خوشگل خانوم!فقط میخوایم کمکت کنیم،با ترس یه قدم به عقب رفتم...
-آخ آخ صورتت چیشده؟؟-بنظرمیرسه از جایی در رفتی!!بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم...!
هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو!
داشتم سکته میکردم😭-زبونتو موش خورده؟؟چرا ترسیدی؟؟😈-فردا عیده،
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی😆تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭نفس نفس میزدم و میدویدم
اما....پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید!-کجا داشتی میرفتی شیطون😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته!
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد..