#عاشقانه_شهدا 🥀
سختیهایے ڪہ #همسر_شهید_همت ڪشید، فڪر نڪنم در زمان ما ڪسے ڪشیده باشد🤕😁خودش مےگفت:
خدایا من چه ڪنم با این همه تنهایی😢😥(روزها، ماهها)
و دزد😰😨😱 (چند بار در نبود همت)
و عقربـــــ 😱 (ےڪ روز 25 عقرب ڪشتم حتے در رختخواب ڪودڪم👶)
و موشڪـــــ 🚀 (خانہ شان در معرض موشک باران و او تنها در شهر دزفول غریب بود.)
امّا مےگفت: «در اوج تمام آن سختیـها😖 محرومیتها😁
ترسـها 😰
و حتے ناامیدے ها☹️
خودم را #خوشبخت_ترین_زن_دنیا مےدانستم.😊😍
#همسر_شهیدابراهیمهمت
#صبر_زینبــی
#یا_ذبیح_العطشان
🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🕊🌹
🏴 #دوستان_شهدا 🏴
#شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت #شهید_محسن_حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید شبی که خبر #شهادت #شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد #شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از #شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم #حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی
روحت شاد و یادت گرامی
#یا_ذبیح_العطشان
🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🕊🌹
💞سخت نیست دیدنِ حضورت.
سخت نیست♡حس کردنِ دستانی که لحظه لحظه بیشتر دلگرمم میکندُ
💞خالصانه تر رو به سویِ تو میآیمُ فقط میخواهم سبک کنی این بارِ سنگینِ دوشم را...
💞خدایا کنارم باش تا روشن شود شبهای تاریک این دل....
💞کنارم باش شاید از حسِّ حضورت کمی دلم شرمنده شود از تمامی لحظههای دورےاز تو...
💞خدایا چه کُند این دل وقتی تو را تمنّا میکندُ
باز هم از تو فاصله میگیرد
💞مگر غیر از توکسی میتواند پا به پاے دردُدلهایم همراهم باشد؟
💞خدایا درمانِ این دردها جز تو کسی نیست
تسکین ببخش وجودے را که از خودت تهی شده
💞خدایادریای پرتلاطم دل من با توآرام است.
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت پنجم
وجیهالله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز میخونم.» وجیهالله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش میسوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازهای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه میرفتم. وجیهالله غیرتی شد، گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب میخوام چیکار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب میپوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش میزنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!» گفتم: «ربطش اینه که من میخوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، میتونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!» مثل مار گزیدهها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز میخونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب میخواند و سعی میکرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقرهداغش کنم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃💐🌿🌷🍃💐🌿