هدایت شده از گل نرگس
Majid-Akhshabi-Hajat-128.mp3
4.56M
آهنگ حاجت 🌺🌺🌺
🎤🎤🎤مجید اخشابی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دختره نوشته ۵۰۰ تاخواستگار داره
من هر چی فکر میکنم میبینم ۵۰۰ تا خواستگار خیلی زیاده،
فکر کنم باباش اینو گذاشته تو دیوار...😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💢 خدا شوخی هایش را خرید
دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار شهید جهانآرا بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با گل تزئین کند. در همین حین من در حال فیلمبرداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلمها را بعد از شهادتم پخشکن. من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازهات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی؟»، گفت «دمشق»، گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». گفت «اگر دمشق نشد حلب شهید میشوم». همان موقع این صحبتها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخیهای محمدرضا نگاه میکنم میبینم یا میدانسته و این حرفها را میزده و یا خدا شوخیهایش را خریده است.
به نقل از خواهر #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#راهی_که_شهدا_رفتند
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم
با خیال راحت لپ تابم و روی میزم گذاشتم و روی صندلی نشستم.
هدفون رو بهش وصل کردم و یه آهنگ پخش کردم ومشغول کارام شدم.یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود.کلی کار برام مونده بود
کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم.
به کارم سرعت دادم.غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم .آرنجم رو به میزم تکیه دادم.رایحه خوشی فضای اتاقم رو پر کرد. نفس عمیق کشیدم وتوجه ای نکردم. یهو سرم سنگین شد.
با ترس سرم و آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیام و رنگی کرده بود افتاد.محمدپشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود.رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود. از صندلی بلند شدم. هدفون رو ازگوشم برداشتم و با تعجب به ساعت نگاه کردم.
چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟
از حضورغیرمنتظرش جا خورده بودم.
با خنده گفت:
+سلام
جوابش رو دادم که گفت:
+چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟
خندیدم و گفتم:
_آخه حواسم به ساعت نبود.
+در زدم ها،شما نشنیدی! دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد،از طرف شما!
_ببخشید.خوبی شما؟
+خداروشکر.حال شما چطوره؟
_با دیدن شما خیلی خوب.
لبخند زد.توجه ام به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود. عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد.دست راستش رو جلو آورد. سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن.با دیدن گل ها ذوق زده از دستش گرفتم.
گفتم:
_مناسبت خاصی داره؟
لبخند زد و گفت:
+ اره دیگه، بعد چند روز دیدم شما رو.
نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاش رو بدم .فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم. انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادممیافتاد که بایددر جوابشون چه واکنشی نشون میدادم.خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی
به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بودو وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت.جعبه تقریبا بزرگ بود.گل رو روی میزم گذاشتم و جعبه رو از دستش گرفتم. خیلی برام عجیب بود .با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدم و یادم رفته. همین سوال و پرسیدم:
_آقا محمد تولدمه ؟
خندید و گفت:
+نه،بازش کن
با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتم و نشستم. آروم بازش کردم.با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود.
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
روی تخت نشست.
_نه؟!مگه میشه؟! یعنی این ها رو شما خریدی؟
+با کمک ریحانه!
من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم.
بلند خندیدم و یکی یکی لوازم آرایش رو از جعبه در آوردم.از همه چیز بهترینش رو گرفته بود. تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد
_وای وای وای!اینارو!
به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگم و چجوری ابرازش کنم.
میخواستم از ذوق جیغ بکشم.
من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم.حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم.از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود!
کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزهارو نمیبینم
یه ادکلن شیک داخل جعبه بود.درش اوردم و بوش کردم.دقیقا چیزی بود که من میخواستم و وقت نمیکردم برم بخرم.موبایل محمد زنگ خورد،از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد.داشت صحبت میکرد.دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. از جام بلند شدم وپشت سرش ایستادم. متوجه شد و به سمت من برگشت
+باشه داداش،من فردا میام ازت میگیرم
با تعجب نگام میکرد
+من بعد باهات تماس میگیرم.فعلا یاعلی
به هر جون کندنی بود زبون باز کردم و : من خیلی....
جمله ام و کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل
مامان:
+فاطمه یه لحظه بیاپایین عزیزم
یه ببخشید بچه ها گفت
تا در اتاق بسته شد
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است.
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وسه
°•○●﷽●○•°
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
_بخند،راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد.
یادم افتاد لباسم و عوض نکردم.
جعبه رو هم روی میزم گذاشتم
از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم.
موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم.
محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود.
با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدم و کنارش نشستم.
داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ایده ای جالب برای کلید و پریز ها 🔲
🍀 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋