🍀رمان
🍀قبلہ_ی_من
🍀قسمت_ ۳
دفتر را مے بندم و با عجله از اتاق بیرون می روم. حسنا ، حسین را در آغـوش گرفته و تکانش می دهد. دفتر را روی میز ناهار خوری می گذارم و حسین را از حسنا می گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪه داداشـیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند با نمکی می زند و میگوید: خواسم کمڪ ڪنم ماما! ... بعد هم پایین دامنم را می ڪشد و ادامه می دهد: این چه نازه! خیلی خوشـــگل شدی !😍
لبهایم را غنچہ و بافاصلہ برایش بوس می فرستم! حسین بہ پیراهنم چنگ می زند و پاهای ڪوچڪش را در هوا تڪان می دهد...
***
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و بہ اتاق نشیمن بر می گردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتر را بر می دارم. به قصد رفتن بہ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و از خانه بیرون می روم. باد گرم ظهر بہ صــورتم می خورد و عطر گلهای سرخ و سفید باغچہ ی ڪوچڪ حیاط در فضا می پیچد. صندل لژ دارم را بہ پا می کنم و سمت حوض می روم . صفحه ی اول دفتر را باز میکنم و لب حوض می شینم.
یڪ بیت شعر ڪه مشخص است با خودڪار بیڪ نوشته شده ! انبوهی از سوال در ذهنم می رقصد. متعجب دوباره دفتر را می بندم و درافڪارم غرق می شوم!
_ اگر این برای یحیی اس! چرا بمن نگفت؟ چرا اونجا گذاشتہ!؟....اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونہ! نکنہ....نباید بخونمش! یا شاید... باید حتماً بخونمش!؟
نفس عمیقی می ڪشم و صفحہ ی اول را باز می ڪنم و بانگاه ڪلمہ بہ ڪلمہ را دقیق می خوانم:
.
.
.
فصل اول: #تـو_نوشـــت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے #عشــق چیزے نیست
بہ جز تــڪرارِ یڪ تــڪرار...
.
گاهے باید براے گل زندگے ات بنویسی!
گل من!
تجربہ ی ڪوتاه نفس ڪشیدن ڪنار تو گرچہ بہ اجبار بود...
اما چقدر من این توفیق اجـبارے را دوست داشتم!
یڪ دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط بہ خط و ڪلمہ بہ ڪلمہ فقط از #تــو بنویسم...
اما....
میخواهم تو داستان این عشـــق را بنویسی!
بنویس گلم!....
.
خط های سفید بعدی برق از سرم پراند. تلخ می خندم! همیشه خواسته هایت هم عجیب بود! دفتر را می بندم و با یڪ بغض خفیف سمت خانہ بر میگـــردم.
.
❣❤️ ❣❤️❣
دفتر را بہ سینه ام مے چسبانم و سمت اتاق حسنا می روم. بغضم را قورت می دهم و آرام صدایش می کنم: حسنا؟...حسنا مامانی؟
قبل از ورود من بہ اتاقش، یکدفعہ مقابلم می پرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم! .... یہ چیز ڪوچولو میخوام!
_ چی چی؟
_ یکی از اون خودڪار خوشگل رنگی هات! از اونا که قایمش ڪردی...
سرش را بہ نشانهی فڪر ڪردن، می خاراند و جواب می دهد: اونایی ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالی می شود!
_ اره گل نازم!
_ واسہ چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشے بکشی؟
لبخند می زنم
_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم!...
_ اون چیزا خیلی زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخه ...
حرفش را می خورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو می زنم و باپشت دست گونه اش را لمس می کنم و می پرسم:
چی شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخه...یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن! اگرم بشن... برات میخرم!
_ نه! بہ بابا یحیی بگو اون بخره!
پلک هایم را روی هم فشار می دهم و میگویم : باشه !
ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چند دقیقه بعد با یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی از اون چیزاهم بخره؟
_ ازڪدوما؟
_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بسته خودڪار را از دستش میگیرم و پیشانے اش را می بوسم.سمت اتاق خوابم می روم و در را می بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سر انگشت موهای طلایی اش را لمس می ڪنم. روی تختم می شینم و دفتر را مقابلم باز میکنم. یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بســــم الله میگویم. شاید با مرور زندگی ام دق کنم... اما.. مگر میشود ہه خواستہ ات " نہ " گفت؟!
بہ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم... بہ نـام او... بہ یـاد او... براے او...
#نویسنده
#میم_سادات_هاشمے
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋