.
✨ حسين (ع) زیور آسمانها و زمین
امام حسين عليهالسلام فرموده است: بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله وارد شدم، اُبىّ بن كعب هم آنجا بود.
رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود:
خوش آمدى اى أبا عبد اللّه! اى زيور آسمانها و زمين.
اُبىّ به ايشان عرض كرد: اى رسول خدا! چگونه ممكن است كسى جز شما زيور آسمانها و زمين باشد؟
پيامبر به او فرمود: اُبىّ، سوگند به آنكه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت، حسين بن على (عليهما السّلام) در آسمان بزرگتر و با عظمت تر از زمين است؛
زيرا در سمت راست عرش نوشته شده است: او چراغ هدايت و كشتى نجات است.
📔 کمال الدین: ص٢۶۵، ح١١
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#داستان_کوتاه
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،
پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!
فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
.
🌹 بزرگواری سیّد
يكي از طلاب حكايت كرد: كه در صحن امام حسين (عليه السلام) نزديك درب تل زينبيه، نشسته بودم و مردی در كنارم ايستاده بود.
مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانی (ره) با اصحابش، از حرم مقدّس امام حسين (عليه السلام) خارج شد و از درب تل زينبيه صحن مطهر را ترك گفت.
مردی كه كنارم ايستاده بود آهسته گفت بروم و سيّد را كنار گوشش دشنام گويم و به دنبال سيّد حركت نمود.
لحظاتی نگذشت كه مرد دشنام دهنده با چشم گريان برگشت، علتش را پرسيدم: پاسخ داد من سيّد را تا درب منزل دشنام دادم،
امّا وقتی به درب منزل رسيدم سيّد فرمود: همين جا توقف كن من با شما كاری دارم و داخل منزل شد،
طولی نكشيد از منزل خارج شد و فرمود: اين پولها را بگير و هر وقت تنگدستی به تو روی آورد به ما مراجعه كن و آماده كه هرگونه دشنام و ناسزايی را بشنوم، لكن استدعای من آن است كه عرض و ناموس مرا مورد دشنام قرار ندهی.
دشنام دهنده میگويد: چنان اين كلمات پيامبر گونهٔ سيّد در من اثر عميقی به جای گذاشت كه نزديك بود قالب تهی نمايم، اشك چشمان مرا گرفت و رعشه بر اندامم افتاد همان طوری كه مشاهده میکنی.
📔 یکصد داستان خواندنی (آية الله حسینی شیرازی)، ص٣۵
#داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
♦️ جوانی با پدر و برادر جوان
امام صادق علیه السلام فرمود:
عربی بادیه نشین به خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد. رسول خدا صلی الله علیه و آله که عبایی نازک پوشیده بود، نزد او آمد.
عرب بادیه نشین به او گفت: ای محمد! با ظاهری نزد من آمدی که گویی جوان هستی.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بلی ای اعرابی، من جوان، پسرِ جوان و برادرِ جوان هستم.
اعرابی گفت: ای محمد! جوان بودن شما را میپذیرم، ولی چگونه فرزند جوان و برادر جوان هستید؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آیا نشیندهای که خداوند عزیز میفرماید:
"قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ"
گروهی گفتند شنیدیم جوانی از مخالفت با بتها سخن میگفت که او را ابراهیم میگویند.
(انبیاء، ۶٠)
'من فرزند ابراهیم علیه السلام هستم؛'
ولی برادر جوان هستم؛ زیرا همانا در روز جنگ اُحُد ندا کنندهای آسمانی با صدای بلند فریاد زد:
"لا فَتی إلّا عـلـے لا سَیف إلّا ذوالفقار"
هیچ شمشیری جز ذوالفقار و هیچ جوانی جز علی علیه السلام نیست.
'از این رو، علی برادر من است و من برادر اویم.'
📔 بحار الأنوار، ج ۴۲، ص ۶۴
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🌴 زائر امام حسین (ع)
علی بن محمد میگوید:
ماهی یک مرتبه از کوفه به زیارت قبر امام حسین علیه السلام میرفتم، چون پیر شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زیارت امام بروم.
یک بار پای پیاده به راه افتادم، پس از چند روز به زیارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام کردم و دو رکعت نماز زیارت خواندم و خوابیدم.
در عالم رؤیا دیدم امام حسین علیه السلام از قبر بیرون آمد و فرمود:
ای علی! چرا در حق من جفا کردی؟ در صورتی که تو به من مهربان بودی؟
عرض کردم:
سرورم! جسمم ضعیف شده و پاهایم توان راه رفتن ندارد و احساس میکنم عمرم به پایان رسیده است و اکنون که آمدهام چند روز در راه بودم و با سختی بسیار به زیارتت مشرف شدم، دوست دارم روایتی را که نقل کردهاند از خود شما بشنوم.
حضرت فرمود:
بگو کدام است؟
عرض کردم:
روایت کردهاند؛ که فرمودهاید:
هر کس در حال حیاتش مرا زیارت کند، من او را پس از وفاتش زیارت خواهم کرد؟
امام علیه السلام فرمود:
بلی من گفتهام. (افزون بر این) هرگاه ببینم زوار من گرفتار آتش جهنم است، او را از آتش جهنم بیرون میآورم.
📔 بحار الأنوار: ج١٠١، ص١۶
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#داستان_کوتاه
💎ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!
ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...
"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "..
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
.
💠 توشه آخرت!
زهری میگوید:
در شبی تاریک و سرد، علی بن حسین علیه السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، میرود.
عرض کردم: یابن رسول الله! این چیست، به کجا میبرید؟
حضرت فرمودند: زهری! من مسافرم، این توشه سفر من است، میبرم در جای محفوظی بگذارم. (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم!)
گفتم: یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هرجا میخواهی ببرد.
فرمودند:
تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش!
زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد: یا بن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن میگفتی، اثری ندیدم!
حضرت فرمود: سفر آخرت را میگفتم و سفر مرگ در نظرم بود که برای آن آماده میشدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانههای نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست میآید.
📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۶۵
#امام_سجاد #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
💠 علی بن جعفر (ع)
محمدبن الحسن بن عماد گفت: در مسجد پیامبر نزد علی بن جعفر علیه السلام بودم. (دو سال نزد او بودم و هر چیزی را که از برادرش، امام هفتم علیه السلام، شنیده بود، مینوشتم.)
در این هنگام، امام جواد علیه السلام به مسجد رسول خدا وارد شد. پس علی بن جعفر بدون کفش و عبا از جایش بلند شد و دست امام را بوسید و به او بسیار احترام کرد.
امام نهم به او گفت: ای عمو، خدا رحمتت کند؛ بنشین. علی بن جعفر گفت: ای آقای من! چگونه بنشینم، در حالی که شما ایستادهاید.
وقتی علی بن جعفر سر جایش برگشت، اصحابش او را سرزنش کردند و گفتند: تو عموی پدرش هستی، ولی این گونه به او احترام میگذاری!
علی بن جعفر گفت: ساکت شوید، زمانی که خداوندِ عزیز این پیرمرد را شایسته ندانسته و این جوان را برگزیده و مقام او را چنان که میبینید، قرار داده و آشکار است، آیا من فضیلت او را انکار کنم؟
پناه میبرم به خداوند از آن چه میگویید، بلکه من بنده او هستم.
📔 بحار الأنوار، ج ۴۷، ص ۲۶۶
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🔰 زمانه، دو روز است!
برقی از پدرش و او از حسین، پسر امام کاظم علیه السلام نقل کرده است:
ما، جوانانی از بنی هاشم، نزد امام رضا علیه السلام رفته بودیم.
در این هنگام، جعفربن عُمر علوی با لباسی ژنده از کنار ما گذشت.
ما به قیافه و شکل او خندیدیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: به زودی او را ثروتمند و با پیروان زیادی خواهید دید.
تا این که کم تر از یک ماه جعفر فرمانروای مدینه شد.
روزی از کنار ما میگذشت؛ در حالی که بزرگان و غلامان با او همراه بودند.
⭕ امیرالمؤمنین على عليهالسلام: زمانه، دو روز است: روزى با توست و ديگر روز بر تو. اگر با تو بود، سرمست مشو و اگر بر تو بود، دلگير نشو. (مطالب السؤول: ص۵۷)
📔 بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۳۳
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
💎 یک ماهی دیگر لطفا
اسم آقای قاضی به گوشش خورده بود
شخصی که در نجف زندگی میکند اهل توحید است شاگردانی دارد و....
به ذهنش رسید برود نجف و او را ببیند شاید گرهای از کارش باز شود...
مدتها بود خودش را به ریاضتهای سخت مشغول کرده بود؛ به مرده شویی رو آورده بود تا بیشتر سختی بکشد.
صاحب کراماتی هم شده بود ولی احساس میکرد راه درستی را پیش نگرفته!
خدمت آقای قاضی رسید.
آقای قاضی پرسید:«همسر داری؟»
گفت: «نه ولی مادر و خواهری دارم.»
پرسید:«روزی آنها را چطور به دست میآوری؟!»
گفت:«هر چه بخواهم فورا برایم حاضر میشود مثلا ببینید ..» و با دست اشارهای به رودخانه کرد.
بلافاصله یک ماهی از آب پرید و افتاد جلوی پای آن دو.
آقای قاضی لبخندی زد دردش را فهمید: «اینجور که نمیشود. مسلمان باید شغل داشته باشد کار کند یک ماهی دیگر لطفا.»
هرچه اراده کرد و زور زد خبری از ماهی نشد،
شصتش از ماجرا خبردار شد.
خدا روزیاش را می رساند اما او باید وظیفه خودش را انجام می داد فهمید که برای بودن کنار آقای قاضی هم باید کار و بندگی پیشه کند نه ریاضت ساختگی...
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۲۷
#داستان_کوتاه
🔰https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
🔹 سه سیخ کباب
استاد فاضل موحدی نقل میکند:
بعلت درد پائی که آیة الله بروجردی داشت همراه ایشان سفری به آب گرم محلات کردیم و چند روزی در آنجا توقف کردیم.
چون مردم فقیر و مستضعف آن ناحیه از تشریف فرمائی آقا آگاه شدند برای زیارت ایشان و استفاده از وجود ایشان به آن محل زیاد آمده بودند.
یک روز آقا دستور دادند چند راس گوسفند خریداری شده و کشتند و گوشت همه را بین فقراء قسمت کردند و مقدار کمی نگهداشتند.
موقع نهار سه سیخ کباب پخته و در میان سفره نهادند که آقا میل بفرمایند. ولی آقا نان با ماست و چند عدد خیاری که در سفره بود میل می فرمودند و هیچ توجهی به کبابها نداشتند.
عرض کردند: آقا گوشت تمام گوسفندها را بین فقراء قسمت کردیم و اگر سهم سرانه هم حساب کنیم این مقدار سهم شما است چرا میل نمی فرمائید؟
فرمود: غیر ممکن است از کبابی که بوی آن به مشام فقراء رسیده من میل نمایم.
پس ما هم بواسطه احترام ایشان نخوردیم تا آنکه آن کبابها را بردند به فقرای مجاور دادند.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢١٢
#داستان_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#داستان_کوتاه
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
خانمش پرسیـد:«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن🤲
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
❣️دوستی امیرالمؤمنین (ع)
عبد الله بن عباس، عموزاده و صحابه علی (علیه السلام) نقل میکند:
سلمان فارسی را در خواب دیدم و از او پرسیدم:
تو سلمان هستی؟ گفت: آری.
- تو مگر آزادهٔ رسول خدا نیستی؟
- چرا من همانم.
در این وقت دیدم بر سر او تاجی از یاقوت است و لباسهای زیبا و زیورها بر تن دارد.
به او گفتم:
ای سلمان! این مقام و منزلت نیکویی است که خداوند به تو عنایت کرده؟ گفت: آری.
به او گفتم: در بهشت پس از ایمان به خدا و پیامبر او، چه چیز را برتر از چیزهای دیگر دیدی؟
در جواب گفت: لیس فی الجنة بعد الایمان بالله و رسوله (صلیاللهعلیهوآله) شیء أفضل من حب علی بن أبیطالب (علیه السلام) فی و الاقتداء به:
در بهشت پس از ایمان به خدا و پیامبر او (صلیاللهعلیهوآله) برترین چیزها دوستی علی بن أبیطالب و پیروی از او است و برتر از آن چیزی نیست.
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص ٢۴١
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
✨ اقتداء ملائكه در نماز
آية اللّه اقا شيخ جواد انصارى همدانى (ره) مىفرمودند:
روزى وارد مسجد شدم. ديدم پيرمردى عامى و عادّى مشغول خواندن نماز است،
و دو صف از ملائكه، در پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نمودهاند،
و اين پيرمرد، خود ابداً از اين صفوف فرشتگان اطّلاعى نداشت.
من مىدانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است؛
چون در روايت داريم: كسى كه در نمازهاى واجب يوميّه خود، اذان و اقامه هر نمازى را بگويد، دو وصف از ملائكه،
و اگر يكى از آنها را بگويد يك صف از ملائكه به او اقتدا مىكنند كه اندازه آن فيما بين مشرق و مغرب عالم است.
آرى! اين از آثار ملكوتى اذان و اقامه است. اگر چه اذان گويان و اقامه گويان خود مطّلع نباشند.
📔 معادشناسى ج۷، ص۲۵۸
#داستان_کوتاه
🔰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
.
💠 رؤیای صادقه و دیدن آثار اعمال
پیش از سی سال قبل روضه خوانی بود به نام شیخ حسن که چند سال آخر عمرش به شغل حرامی سرگرم بود،
پس از مردنش یکی از خوبان او را در خواب میبیند که چهرهاش سیاه است و شعلههای آتش از دهان و زبان آویزانش بالا میرود به طوری وحشتناک بود که آن شخص فرار میکند.
پس از گذشتن ساعاتی و طی عوالمی باز او را میبیند لکن در فضای فرحبخش در حالی که آن شیخ، چهره سفید و با لباس و روی منبر و خوشحال است،
نزدیکش میرود و میپرسد: شما شیخ حسن هستید؟ گوید: بلی. میپرسد: شما همان هستید که در آن حالت عذاب و شکنجه بودید؟ گوید بلی.
آنگاه سبب دگرگون شدن حالش را میپرسد، میگوید: آن حالت اولی در برابر ساعاتی است که در دنیا به کار حرام سرگرم بودم،
و این حالت خوب در برابر ساعاتی است که از روی اخلاص یاد حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مینمودم و مردم را میگریاندم وتا اینجا هستم در کمال خوشی و راحتی میباشم و چون آنجا میروم همان است که دیدی.
به او گفت: حال که چنین است از منبر پایین نیا و آنجا نرو، گفت نمیتوانم و مرا میبرند.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩١
#داستان_کوتاه
🔰
📔#داستان_کوتاه
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
✨ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
.
✨ امام هادی علیه السلام
ابو هاشم جعفری میگوید: متوکل قصری داشت که دارای پنجرههای مختلف بود. از هر طرف که خورشید میتابید، پرندههای خوش آواز را در آنجا قرار میداد.
روز در همین قصر مینشست و از سر و صدای پرنده، نه حرف کسی را میشنید و نه کسی حرف او را میشنید؛
ولی وقتی امام علی النقی علیه السّلام وارد میشد همه پرندهها ساکت میشدند به طوری که صدایی از آنها شنیده نمی شد تا وقتی امام خارج میشد.
همین که ایشان از درب خارج میشدند، باز پرندهها شروع به خواندن میکردند.
گفت: متوکل چند کبک در باغ داشت. روی ایوان در بلندی مینشست و آنها را به جنگ یکدیگر میانداخت و از تماشای آنها میخندید؛
ولی وقتی حضرت امام علی النقی علیه السّلام وارد این مجلس نیز میشد کبکها به دیوار میچسبیدند و از جای خود تکان نمی خوردند تا امام علیه السّلام خارج میشد؛
همین که میرفت، دوباره به جنگ میپرداختند.
📔 الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۴۰۳
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰
.
🍃 شفاى امراض
مردى از دوستان امام صادق عليهالسلام به محضر مبارك آن حضرت شرفياب شد، در حالی كه مريض و دردمند بود، و از مرضش رنج مىبرد.
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
چی شده، چرا رنگت پريده؟
گفت: آقاجان، فدايت شوم، يك ماه است كه سخت مريض و بيمار و دردمند و ناراحتم و تب از من دور نمىشود و مرا رها نمىکند.
هرچه پيش دكتر و طبيب رفتم، و آنچه را كه دستور دادند، و نسخه نوشتند و ويزيت دادند، پيچيدهام و انجام دادهام، ولى نتيجه نديدهام و سود و خوبى و فايدهاى نداشته.
آقاجان دستم به دامنت، كمكم كن، ما بيچارهها كسى را جز شما نداريم. يك دعايى يا ثنايى يا دوايى به ما عنايت كنيد تا خوب شوم.
امام صادق علیه السلام فرمود:
يقه پيراهنت را باز كن و سرت را در آن فرو كن و بعد از اذان و اقامه، هفت بار سوره حمد را بخوان و به خودت فوت كن، انشاء اللّه خوب مىشوى.
آن مرد مىگويد: همينكه دستور فرزند زهرا سلام اللّه عليهما را انجام دادم، گويا آب روى آتش بود، مثل اينكه مرا به طناب بسته باشند و بعد باز كرده باشند و رهايم كنند، همينطور من هم از درد و ناراحتى و رنج آزاد شدم.
📔 داستانهاى سوره حمد: ص ۸۱
#امام_صادق #داستان_کوتاه
.
💎 یک ماهی دیگر لطفا
اسم آقای قاضی به گوشش خورده بود
شخصی که در نجف زندگی میکند اهل توحید است شاگردانی دارد و....
به ذهنش رسید برود نجف و او را ببیند شاید گرهای از کارش باز شود...
مدتها بود خودش را به ریاضتهای سخت مشغول کرده بود؛ به مرده شویی رو آورده بود تا بیشتر سختی بکشد.
صاحب کراماتی هم شده بود ولی احساس میکرد راه درستی را پیش نگرفته!
خدمت آقای قاضی رسید.
آقای قاضی پرسید:«همسر داری؟»
گفت: «نه ولی مادر و خواهری دارم.»
پرسید:«روزی آنها را چطور به دست میآوری؟!»
گفت:«هر چه بخواهم فورا برایم حاضر میشود مثلا ببینید ..» و با دست اشارهای به رودخانه کرد.
بلافاصله یک ماهی از آب پرید و افتاد جلوی پای آن دو.
آقای قاضی لبخندی زد دردش را فهمید: «اینجور که نمیشود. مسلمان باید شغل داشته باشد کار کند یک ماهی دیگر لطفا.»
هرچه اراده کرد و زور زد خبری از ماهی نشد،
شصتش از ماجرا خبردار شد.
خدا روزیاش را می رساند اما او باید وظیفه خودش را انجام می داد فهمید که برای بودن کنار آقای قاضی هم باید کار و بندگی پیشه کند نه ریاضت ساختگی...
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۲۷
#داستان_کوتاه
.
🔰 زمانه، دو روز است!
برقی از پدرش و او از حسین، پسر امام کاظم علیه السلام نقل کرده است:
ما، جوانانی از بنی هاشم، نزد امام رضا علیه السلام رفته بودیم.
در این هنگام، جعفربن عُمر علوی با لباسی ژنده از کنار ما گذشت.
ما به قیافه و شکل او خندیدیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: به زودی او را ثروتمند و با پیروان زیادی خواهید دید.
تا این که کم تر از یک ماه جعفر فرمانروای مدینه شد.
روزی از کنار ما میگذشت؛ در حالی که بزرگان و غلامان با او همراه بودند.
⭕ امیرالمؤمنین على عليهالسلام: زمانه، دو روز است: روزى با توست و ديگر روز بر تو. اگر با تو بود، سرمست مشو و اگر بر تو بود، دلگير نشو. (مطالب السؤول: ص۵۷)
📔 بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۳۳
#امام_رضا #داستان_کوتاه
.
🌴 امام عسکری (ع) و مرد دروغگو
مردی به نام اسماعیل میگوید:
بر سر راه امام عسکری (علیه السلام) نشسته بودم، چون حضرت خواست بگذرد، جلو رفتم، شرح نیازمندی و پریشانی خود را به آن حضرت گفتم و سوگند خوردم که درهمی ندارم، نه صبحانه ای و نه شامی.
حضرت فرمود:
به نام خداوند سوگند دروغین یاد میکنی در حالی که دویست دینار را پنهان کردهای! ولی این سخن من برای آن نیست که تو را کمک نکنم.
سپس حضرت به غلام خود فرمود:
ای غلام آنچه همراه داری به این مرد بده.
غلام صد دینار طلا به من داد.
حضرت فرمود:
از آن دینارها که پنهان کردهای، محروم خواهی شد در حالی که به شدت به آنها نیاز داشته باشی.
اسماعیل میگوید:
این سخن امام عسکری (علیه السلام) درست بود، زیرا من دویست دینار پنهان کرده بودم.
این قضیه گذشت. تا این که هر چه داشتم خرج کرده، به مشکل بسیار بزرگی گرفتار شدم و درهای روزی به رویم بسته شد، به سراغ دینارها رفتم، دیدم دزدی آن دینارها را برده است. دیگر هرگز به دیناری از آنها دست پیدا نکردم.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢٨
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
.
🌷 جوان و خودداری از نگاه به نامحرم
زمانی که یکی از دختران شعیب علیهالسلام به موسی علیهالسلام گفت: پدرم از تو دعوت میکند تا مزد آب دادن به گوسفندان را به تو بپردازد، موسی این دعوت را نپسندید و خواست آن را رد کند.
با این حال، چون آن سرزمین گذرگاه جانوران درنده بود، چاره ای نیافت و پی آن زن رفت.
موسی که دورتر از وی گام برمی داشت، به دختر شعیب فرمود: ای کنیز خدا! از پشت سرم بیا و راه را با سخن گفتن به من نشان بده.
هنگامی که موسی به خانه شعیب وارد شد، شعیب آماده خوردن شام بود. پس به موسی فرمود: ای جوان! بنشین و غذا بخور.
موسی گفت: به خدا پناه میبرم.
شعیب فرمود: چرا چنین میگویی؛ مگر گرسنه نیستی؟
موسی گفت: آری، گرسنه ام، ولی میترسم این غذا خوردن من در مقابل کمک به آن دو زن باشد، در حالی که من از خانواده و دودمانی هستم که کار خداپسندانه خود را با طلایی که تمام زمین را پر کرده باشد، معاوضه نمی کند.
شعیب فرمود: ای جوان! به خدا سوگند، این گونه نیست که تو گمان میپنداری، بلکه عادت من و پدرانم این است که از مهمان پذیرایی کنیم.
موسی از این پاسخ قانع شد. پس نشست و مشغول خوردن غذا شد.
📔 بحارالانوار، جلد ۱۳، ص ۲۱
#حضرت_موسی #داستان_کوتاه
🔰
.
🔹 سه سیخ کباب
استاد فاضل موحدی نقل میکند:
بعلت درد پائی که آیة الله بروجردی داشت همراه ایشان سفری به آب گرم محلات کردیم و چند روزی در آنجا توقف کردیم.
چون مردم فقیر و مستضعف آن ناحیه از تشریف فرمائی آقا آگاه شدند برای زیارت ایشان و استفاده از وجود ایشان به آن محل زیاد آمده بودند.
یک روز آقا دستور دادند چند راس گوسفند خریداری شده و کشتند و گوشت همه را بین فقراء قسمت کردند و مقدار کمی نگهداشتند.
موقع نهار سه سیخ کباب پخته و در میان سفره نهادند که آقا میل بفرمایند. ولی آقا نان با ماست و چند عدد خیاری که در سفره بود میل می فرمودند و هیچ توجهی به کبابها نداشتند.
عرض کردند: آقا گوشت تمام گوسفندها را بین فقراء قسمت کردیم و اگر سهم سرانه هم حساب کنیم این مقدار سهم شما است چرا میل نمی فرمائید؟
فرمود: غیر ممکن است از کبابی که بوی آن به مشام فقراء رسیده من میل نمایم.
پس ما هم بواسطه احترام ایشان نخوردیم تا آنکه آن کبابها را بردند به فقرای مجاور دادند.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢١٢
#داستان_کوتاه
🔰
.
🔸 ولایتعهدی
محمّد بن زید میگوید: در آن زمانی که حضرت رضا ولیعهد مأمون بود، روزی در خدمت ایشان بودم.
مردی از خوارج که در دست کاردی مسموم داشت وارد شد. او به دوستان خود گفته بود: میروم پیش این کسی که مدعی است پسر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم است و ولایتعهد مأمون شده ببینم چه دلیلی برای این کار خود دارد.
اگر دلیل قانع کننده ای داشت قبول میکنم، وگرنه مردم را از دستش آسوده مینمایم.
آن مرد وارد شد. حضرت رضا علیه السّلام به او فرمود: جواب سؤالت را میدهم، مشروط بر اینکه یک شرط را بپذیری. گفت: چه شرطی؟
فرمود: به شرط اینکه اگر جواب سؤالت را دادم و قانع شدی، کاردی را که در آستین پنهان کرده ای بشکنی و دور بیندازی.
مرد خارجی مذهب متحیر ماند و کارد را خارج نموده و دسته اش را شکست.
آنگاه پرسید: چرا ولایتعهدی این ستمگر را پذیرفتی با اینکه آنها را کافر میدانی؟ شما پسر پیامبری! چه چیز شما را بر این کار واداشت؟
فرمود: بگو ببینم؛ اینها در نظر تو کافرند یا عزیز مصر و اطرافیانش؟ مگر اینها به وحدانیت خدا قائل نیستند، با اینکه آنها نه خدا را میشناختند و نه موحد بودند؟
یوسف پسر یعقوب پیغمبر که پدرش نیز پیامبر بود، به عزیز مصر که کافر بود گفت: مرا وزیر دارایی خود قرار ده که مردی وارد و امین هستم و با فرعونها نشست و برخاست میکرد.
من از اولاد پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم هستم. مرا به این کار مجبور کرد و به زور مرا وادار کرد. چرا کار مرا نمی پسندی و از من خوشت نمی آید؟
مرد خارجی گفت: ایرادی بر شما نیست. من گواهی میدهم که شما پسر پیامبری و راست میگویی.
📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۵۶
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰
.
🔘 موی پیامبر
مردی از اولاد انصار یک جعبه نقره ای که قفل داشت خدمت حضرت رضا علیه السّلام آورده گفت: کسی مثل چنین هدیه ای برای شما نیاورده.
درب آن را گشود و هفت دانه مو بیرون آورد و گفت: این موی پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم است.
حضرت رضا علیه السّلام چهار دانه آن را جدا کرده فرمود: اینها موی پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله و سلم است.
آن مرد به ظاهر قبول کرد، ولی در باطن قبول نداشت. حضرت رضا علیه السّلام او را از این تردید خارج کرد.
سه دانه موی باقیمانده را که روی آتش گذاشت، آتش گرفت و سوخت، ولی آن چهار دانه موی دیگر را که بر آتش گذاشت، مثل طلا درخشید.
📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۶۰
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰