🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_دوم
یک روز شوم
صبح ها که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه ... حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد ... دوباره بعد از ظهر بلند می شد ...قهوه، یکم غذا، آرایش و ....
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم ... در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه ... بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم ....
پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد ... گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم ... ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ....
همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید ... سر کلاس درس نشسته بودم ... مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد ... همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن ... مکث می کردن ... و دوباره ... ..
تمام وجودم یخ کرده بود ... ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم .... معلم مون دم در کلاس ایستاده بود ... نگاه عمیقی به من کرد ... استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم ...
از جا بلند شدم ...هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد ... اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ... .
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_دوم
منتظر جواب من بود. پس با ترديد و من من كنان گفتم:
-فيلمي رو ميگي كه دارن ميسازن؟
از اشتباه من، لبخند كمرنگي روي لبهايش رنگ گرفت و گفت:
-نه! فيلم رو كه نمي گم. هنر پيشه اولش رو ميگم. مستانه مظفري!
كمي صبر كردم و بعد پرسيدم:
-ميشناسيش؟
رويش را به سمت جايي كه مادر نشسته بود، برگرداند و باغرور خاصي پاسخ داد:
-معلومه كه ميشناسمش. عشقمه! اميدمه! سالهاست كه باهاش آشنام. اصلا مگه كسي هم هست كه اونو نشناسه!
ياد حرف پدر افتادم كه ميگفت:
" مدتهاست ديگه مادر رو نمي شناسه" اما تعجبم بيشتر از ادعاي دختري بود كه ميگفت سالهاست با مادر آشناست، اما من نمي شناختمش.
گفتم:
-چطوري باهاش آشنا شدي؟
با تعجب از اينكه جواب سوال به اين سادگي را نمي دانستم، دوباره رويش را به سوي من برگرداند و جواب داد:
-معلومه ديگه! از طريق فيلمهاش. همه شون رو ديدم. ديدن كه نه، بلعيدم! هر كدوم رو چند بار. بعضي از ديالوگ هاش رو هم حفظم. البته بعضي از فيلم هاش رو هم فقط يه بار ديدم.
كنجكاوي و حساسيتم هر لحظه بيشتر ميشد. دلم ميخواست بفهمم اينها چرا اينقدر عاشق مادرند؟
-فكر ميكني كافيه؟
-اينكه بعضي از فيلم هاش رو فقط يه بار ديده باشم؟! خوب گفتم كه به خود فيلم بستگي داره...
با شتابزدگي جمله اش را قطع كردم.
-نه فيلم هاش رو نمي گم. منظورم به اون نوع آشناييه كه فقط از طريق فيلمهاست! فكر ميكني همين يه وسيله براي شناخت دقيق يه فرد كافيه.
-چرا نباشه؟! تازه فقط فيلمها هم كه نبودن. من تمام مصاحبه هاش رو خوندم ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_دوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آه پر صدایی کشیدم .صدای دسته های عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلا رد اشک گذاشت توی چشمهام، یه اشک واقعی.
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب می رفت و گرفته بود و به نظر من سرخ .اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشک های مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سیدالشهدا (ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت .انگشت هام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بی قراری میکرد طبق برنامه ی هر ساله اش، با همه ی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونه هام .
برای آروم کردن قلب بی قرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود .چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشم هام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم.
تقه ای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون .دستی روی چشم های پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف.
_بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام.
دستگیره ی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستین های بالا زده و دست ها و صورت خیسش نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه.
لبخندی به روم پاشید.
_خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم، لعنت به چشم هایی که همیشه لو می دادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک سرخ می شدن و پر از شبنم های براق .بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشم هام بود و امروز دوباره می پرسید احوالم رو.
پیشگیری کردم از سوال ها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو.
-ممنون ...اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر می کرد چی پرسیدم گفت:
_الانه که....
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مباحث دکتر عظیم هاشم زاده👇👇
#قسمت_دوم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
در همین حین مبینا از در اتاقش اومد بیرون با حالتی خواب آلود سوالی پرسید: مامان، بابا اومده؟!
گفتم: نه عزیزم ، برو بخواب...
به جای اینکه بره داخل اتاقش، اومد توی بغلم!
با یه حالت دلتنگی گفت: مامان چرا بابا اینقدر دیر میاد من دلم براش تنگ شده...
با یه حسرتی، نفس عمیقم رو رها کردم توی فضا و مخالف رفتارم خیلی با اقتدار گفتم: عزیز دل مامان، یه دونه دختر خوشگل مامان، خودت که بهتر میدونی بابا کارش طوریه که باید مواظب خیلیا باشه تا بچه های مثل تو راحت بتونن بخوابن...
نذاشت ادامه بدم با حالت ناز دخترونش ولی دل پر غصه گفت: اما من وقتی بابا نیست راحت نمی خوابم! خیلی می ترسم...
دستم رو با آرامش کشیدم روی سرش و از بین موهای بلندش رد کردم و خواستم حالش رو عوض کنم گفتم: برای چی عزیز دلم؟
مامان که پیشته!
نگاهم کرد و یه جور خاصه بچه گانه گفت: من که میدونم آخه شما خودتم می ترسی!
خیلی قیافه قوی به خودم گرفتم و گفتم: دختر بلا از کجا میدونی! تازه مامان خیلیم شجاع!
چند لحظه مکث کرد و انگار مردد بود بین حرف زدن و نزدن که گفت: مامان من زیاد دیدم نصفه شبا که بابا نیست تو چادر گل گلیت رو می پوشی و خیلی گریه می کنی...
مامان تو از چی می ترسی؟
چرا گریه می کنی؟
چون بابا نیست!!!
یه لحظه جا خوردم!
آخه چی بگم به این بچه ی طفل معصوم!
ترجیح دادم ذهنش رو ببرم جای دیگه گفتم: مبینا خانم چشمم روشن! این همه قصه برات میخونم یعنی الکی خودت رو به خواب میزنی؟
لبخند ریزی زد و گفت: نه مامان من خوابم میبره ولی نمیدونم چرا وقتایی بابا نیست چند بار بیدار میشم!
گفتم: خیلی خوب حالا بریم یه قصه برات تعریف کنم که تاصبح خوابهای خوب خوب ببینی...
بچه بیچاره چاره ای نداشت و جز پذیرفتن شنیدن قصه راه حلی برای دلتنگی نیمه شبش نبود!
بعد از نیم ساعت خوابید ولی به سختی!
سختی که محمد کاظم هیچ وقت نفهمیده و نمی فهمه!
نگاهم به چهره ی معصوم مبینا بود و فکرم با اندوهی درگیر این زندگی جذاب ، که چقدر بر وفق مراد نداشته می گذشت!
حسرتش اونجا بود که مثل فیلم های سینمایی قهرمانش مشخصه و حتما آخر داستان قهرمان کسی نبود جز محمد کاظم و من فقط این وسط نقش خاکستری رو داشتم که لوکیشن های فیلم رو پر کنه!
کاش یه نفر یه بار نقش خاکستری ما رو هم می دید...
وسط هیاهوی ذهنم دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد با خودم فکر کردم، چقدر این موجود بی جان خوبه که هرزگاهی من رو از تشویش افکارم میاره بیرون!
احتمال دادم محمد کاظم باشه، ولی اینبار عاکفه بود نوشته بود: رضوان جون شیرینی بده که یه کار توپ برات پیدا کرده...
قند توی دلم آب شد...
باورم نمی شد که چقدر زود دعام مستجاب شد...
انگار دنیا رو بهم دادن، انگار کارگردان این دنیا تصمیم گرفته بود نقش من هم پر رنگ دیده بشه!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#قسمت_دوم
#بر_اساس_واقعیت
بابام به حرفم توجه نکرد و دنبال یه چیزی بود که شیشه شکسته رو بپوشونه اما هر چی گشت، هیچی پیدا نکرد و نهایتا همون شد که من گفتم!
تا وسایلمون رو چیدیم و کمی جمع و جور کردیم خورشید غروب کرد و چون چندین ساعت داخل ماشین بودیم طبیعتا خستگی مسیر باعث شد شب زودتر از همیشه بخوابیم...
من روی تخت توی اتاق خوابیدم و همه چی روال عادی داشت تا اینکه نصفه شب عطش عجیبی اومد سراغم!
که از خواب عمیق بیدار شدم تا برم یه لیوان آب بخورم، ولی سعی کردم با احتیاط و آروم بلند شم که مامان و بابا رو بیدار نکنم، ترجیح دادم لامپ رو هم روشن نکنم. همین طور که آروم، آروم قدم هام رو برمیداشتم یه لحظه احساس کردم پام روی یه چیز خیلی نرم اومد و و بعد هم کمتر از ثانیه ای احساس سوزش خیلی شدیدی در یک نقطه از پام کردم!
در حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیغ زدم!
حالا نه به اون همه احتیاط! نه به این جیغ زدنم! که بابا و مامانم مثل برق گرفته ها از خواب پریدن و به سرعت برق رو روش کردن!
در همین لحظه با دیدن مار وحشتناکی که روبه روم بود از شدت وحشت و سوزش پام بیهوش شدم و من دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم داخل بیمارستان بودم....
بهوش که اومدم حالم خیلی بد... خیلی بد بود...
پرستار و دکتر بالای سَرم بودن و من از درد به خودم می پیچیدم، ظاهرا مارش از اون مارهایی بود که سم مهلک و کشنده ای داشت!
دکتر مجبور شد دوز پادزهر رو زیاد کنه تا اثر سم خنثی بشه، اما شدت پادزهر با سم توی بدن من جوری عمل کرد که خیلی شیک و مجلسی راهی آی سی یو شدم!
بیمارستان بخاطر وضعیت کرونا بخش آی سی یو رو به دو قسمت تقسیم کرده بودند ، یک قسمت برای مریض های کرونایی بود و قسمت دیگه برای مریض هایی امثال من، حدود شش ، هفت تا تخت قسمت ما بود که با اومدن من تمام تخت ها تکمیل شد!
اون لحظات احساسی کردم هیچ سمی مهلک و کشنده تر از سم مار نیست که من رو به این روز انداخته!
(ولی من باز اشتباه میکردم چون سم هایی بودند که با هیچ پادزهری درمان نمیشدن و من ازشون بی خبر بودم!)
دو ، سه روز اول خیلی درد کشیدم و واقعا حالم بد بود، مرگ رو جلوی چشم خودم میدیم که چقدر به ما نزدیکه و ما چقدر دور فرضش می کنیم!
از شدت این حال بد دیگه به اطرافم توجه نداشتم و برام مهم نبود کی میاد، کی میره!
کی به خاطر چی بستری شده و از این حرفها...
فی الواقع درد بود که از نوک پا تا فرق سرم جولان میداد!
از روز چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد و هوشیاریم به وضعیت نرمالی رسید، تازه متوجه دو تا دختر جووونی که کنارم بستری بودن، شدم!
که یکیشون هنوز بیهوش بود. از حرفهای دکتر با خانوادشون و پرستارها متوجه کلماتی مثل سَم شدم که ظاهرا خیلی هم کشنده بوده!
توی اون حال با خودم گفتم : ای بابا چه وضعی شده!
چقدر مار و عقرب زیاد شده که اینجا دو سه، نفر دیگه هم مثل من درگیر شدن و از ته دل براشون آرزوی سلامتی کردم...
اون لحظات نمیدونستم که این دو تا دختر استارت و شروع یک ماجرای عجیب و جالب برای من خواهند بود...
با اینکه از نظر ظاهری کمی متفاوت بودند اما خیلی زود توی محیط بیمارستان با هم ارتباط گرفتیم و چون فکر میکردم درد مشترکی داریم کم کم باب رفاقت و دوستی برامون باز شد ، من شش هفت روز داخل آی سی یو بودم و بعد نزدیک یک هفته داخل بخش که وضعیت اونها هم شبیه من و تنها با فاصله ی یکی دو، روز این طرف تر بود...
هیچ وقت فکر نمیکردم بواسطه ی سم یک مار، من به یک سم مهلک تر و کشنده و لاعلاج آشنا بشم اما این اتفاق در حال افتادن بود....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_دوم
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان.
پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد..
که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش
وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم
در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه
نوعی عادت بود و رسم.
پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت
میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه،
درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر
خدای مادر بد بود.
دوستش نداشتم
من خدایی داشتم که برادر میخواندمش
که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.
کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود
دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..
کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت
آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم:
یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟
او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم
بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه
که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید..
زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد
حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم..
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_دوم
ساکمون رو بسته بودیم چون صبح زود قرار بود راه بیفتیم شب گفتم یه غذای حاضری درس کنم
هوا سرد بود فک می کنم ماه آبان بود...
برای شام عدسی پر ملاط درس کردم که توی اون سرما حسابی می چسبید...
دخترم هم وسط خونه مشغول چرخیدن و بازی کردن...
سفره را پهن کردم اومدم بریزم داخل بشقاب ها ببرم سر سفره همسرم گفت ظرف غذا را بیار اینجوری اذیت میشی مدام بری بیای...
منم سمعا و طاعتا ظرف غذا را گذاشتم سر سفره ...
همسرم نمی دونم چی شد که مشغول کاری شد من هم همون طور که داخل آشپز خونه رفته بودم بشقابها را بیارم و همزمان داشتم میگفتم دختری بشین سر سفره مامان یه وقت می افتی روی ظرف! نچرخ مامان خطرناکه!
و همین طور مشغول نصایح مادرانه به بچه ی دوسال و هفت، هشت ماه!
که یکدفعه صدای جیغ دخترم رفت هوا ...
مثل برق گرفته ها پریدم بیرون
وای خدایا چی شد!
دخترم مدام جیغ میزد
سوختم مامان سوختم...
تمام قابلمه داغ ریخته بود روی پاش ...
فرض کنید یه قابلمه عدسی داغ داغ در حین چرخش افتاده بود روش و تمام پاش داشت می سوخت...
اینقدر هول کرده بودم که اصلا نمی دونستم باید چکار کنم!
همسرم هم بنده خدا هول کرده بود ولی زودتر از من جنبید و عارفه را بغل کرد..
همه چی توی چند دقیقه اتفاق افتاد!
خیلی وحشتناک بود عارفه مدام اشک می ریخت و جیغ میزد سوختم مامان دارم میسوزم...
سریع لباسهاش روپوشوندیم سوارماشین شدیم راه افتادیم سمت بیمارستان ...
تمام مسیر بچه جیغ زد فقط می گفت: مامان می سوزم...
حالا منِ مادر! داشتم سکته میکردم از یه طرف جلوی خودمو گرفته بودم پیش بچه گریه نکنم که نترسه !
از یه طرف قلبم داشت می ایستاد و جگرم کباب می شد وقتی می گفت مامان دارم می سوزم...
رسیدیم بیمارستان شنبه شب بود بیمارستان خلوت ...
با شتاب رفتیم قسمت اورژانس گفتن ببرید جراحی سر پایی...
همسرم با عارفه رفتن داخل اتاق گفتن شما نمی خواد بیای داخل!
من تنها پشت در!
راهرو هم سوت و کور!
فقط اشک بود که می اومد..
بی صدا و در سکوت...
وقتی صدای عارفه از داخل اتاق قطع شد گفتم حتما بچه از حال رفته دیگه!
به هق هق افتاده بودم...
قشنگ یادمه خانم میانسالی از کنارم رد میشد حالم رو دید ایستاد گفت: خانم چی شده کمکی می تونم بکنم؟
با همون حال توضیح دادم چه اتفاقی افتاده...
گفت: حتما بچه ی اولتون که تجربه نداشتید با بچه باید حواس بیشتر جمع باشه!
با اشاره سر گفتم: آره
گفت: مامان اینا کسی نیست بیاد پیشت!
ومن سری تکون دادم و گفتم: نه متاسفانه من به خاطر شغل همسرم از خانواده هامون دوریم...
فک کنم دلش برام خیلی سوخت ...
یه کم دلداریم داد و برام آرزوی صبر کرد و رفت...
و دوباره من موندم پشت در با سکوت سنگین و نفس گیر!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_دوم
طبق معمول همسرم گفت: خانم شما برو استفاده کن من بچه ها رو میگیرم
توی دلم گفتم: نه دیگه ایندفعه از اون دفعه ها نیست! من تازه فهمیدم آقا چه کسایی رو انتخاب میکنه فقط اهل دعا بودن فایده نداره!
باید دعاها رو آورد توی متن زندگی! آقا عمل رو می بینه وگرنه" بک یاالله" رو دور از جون خودم، ابن ملجم حتی خیلی خالصانه تر از من می گفت!
نگاهی کردم بهشون خیلی جدی گفتم: نه آقا امشب من بچه ها رو میگیرم شما برو استفاده کن! بنده خدا از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره خوب حق هم داشت بعد از چندین سال زندگی خوب من رو می شناخت و می دونست چقدر علاقه دارم و برام مهمه این شب ها!
حالا چنین حرکتی توی شب های قدر از من خیلی عجیب بود! فکر کرد دارم تعارف می کنم گفت: برو خانم برو خیالت راحت برای منم حسابی دعا کن.
گفتم: نچ نمیشه! بچه ها امشب با من!
جدیتم رو که دید همونطور متعجب قبول کرد ولی متحیر از این حرکت من مونده بود!
حالا من با دو تا فسقلی راهی صحن قدس شدیم که صحنی بود برای بچه ها برنامه داشت
مراسم هم شروع شده بود
آخ آخ یادم که میاد چه حالی داشتم!
فرض کنید عمری موقع جوشن کبیر توی حس و حال معنوی بعد قرار بود پا بذارم روی خواسته ای که سالها فکر میکردم باعث تقربه منه!
(خواننده عزیز قطعا خوندن جوشن کبیر باعث تقرب انسان میشه اما بحث من اینجا فعل خوندن دعا نبود، نفس دوست داشتن این کار برای دل خودم بود که این رو تازه فهمیده بودم،
و حالا قرار بود قبول کنم که اگر بحث تقربه چه بسا نگهداری بچه ها توی چنین شبی و از خودگذشتگی علاقه ی شخصیم برای خدا باعث تقرب بیشتر من میشه تا صرف خوندن دعا و مناجات برا دل خودم)
البته در حد حرف آسونه ولی در عمل میگم براتون چه بر من گذشت!
رفتیم توی صحن قدس هنوز داشتم توی دل خودم به خودم وعده میدادم که حالا بچه ها مشغول نقاشی میشن و من با یه تیر دو تا نشون می زنم هم بچه ها رو میگیرم، هم دعا رو گوش میدم اما وقتی قراره خدا ببینه چند مرده حلاجی قصه اونجوری نیست که دل آدم بخواد و فقط کافیه نشون بدی که مردی، اونوقت همه چی با دل تو پیش میره بالاخره اینم یکی از قاعده های خداست دیگه باهاش که راه بیایی باهات حسابی راه میاد ولی مهم قدمهای اوله!
خلاصه رفتیم داخل صحن، فقط فکر کنین اینقدر تعداد بچه ها زیاد بود و پر از سر و صدای بچه که عملا فکرهای من فقط در حد دلخوشی برای خودم بود که تصور میکردم!
یه نهیب به خودم زدم گفتم: تو مگه کربلا نمی خوای قاعده همینه! نيتت رو خراب نکن دیگه! تا اینجا که اومدی آبرو داری کن تو که تمام سال با تمام عشق پیش بچه هایی که نفست بهشون بنده ، این سه شبم مثل تمام سال! بعد خودم جواب میدادم آخه منم همین رو میگم حداقل این سه شب برای خدا باشه اما حسم خوب می فهمه دقیقا الکی میگم برای خدا! چون کاملا برای دل خودمه! و حدیثی یادم میاد خدا میگه برای من شاد کردن دل مومن و گرهی باز کردن از دیگران خیلی با ارزشتر از صرف دعا خوندنه!
با خودم تکرار می کنم مسیر کربلا از روی گذشت از خواسته های شخصیمون میگذره و این تنها راه حل!
نگاهم به خادم هایی که با علاقه با بچه ها بازی می کردن که افتاد کمی انرژی گرفتم و به خودم گفتم : نگاه کن اینا چقدر مخلصانه از دعاشون زدن که یه عده بتونن استفاده کنن !
در واقع از دعاشون نزدن بلکه دعا رو عملی نشون دادن...
بچه ها که مشغول بازی شدن باید حواسم بهشون می بود بچه بودن دیگه!
نباید چشم ازشون بر میداشتم چون حرم هم شلوغ بود! اینا یه طرف از یه طرف دیگه هم فقط فرض کنید شب قدر که همیشه بساط دعا بر پا بوده حالا قرار باشه همراه بچه ها بازی کنین!کلی تنقلات بخورین! فضای شاد ایجاد کنید!
حالا صدای جوشن هم میومد...
دل من هم غوغا! اصلا یه وضعی!
تا قبل فکر میکردم نمیشه هم حواسم به بچه ها باشه، هم حواسم به خدا و مناجات باهاش، اما تازه فهمیده بودم وقتی حواسم بخاطر خدا یه جا باشه به هر دو مقصود می رسم!
ولی بین فهمیدن و درک کردن فاصله زیاده!
مثل این می مونه از ما بپرسن بگن پدر و مادر یعنی چی و ما بگیم مثلا نهایت محبت و دلسوزی، اینجا درست میگیم و درست فهمیدیم اما وقتی درکش می کنیم که پدر و مادر بشیم اونوقت فهم و درک کنار هم میشه علم الیقین، میشه حقیقت ایمان!
و حالا فهم من قرار بود به مرحله ی درک برسه!
درکی که به راحتی قرار نبود بدست بیاد تا توی عراق که هیچ بعد از سفر هم ادامه داشت! چون درک کردن با فهمیدن حکایتش فرسخ ها فاصله از همدیگه است!
نیم ساعتی گذشته بود حواسم به بچه ها بود اما توی وجودم احساس میکردم قلبم در حال انفجاره که الان فرصتی رو از دست داره میده! از اون طرف هم فکرم درگیره بررسی هایی که کرده بودم و نتیجه ای که واضح بود من رو امیدوار میکرد به موندن پیش بچه ها!
یکدفعه صدایی باعث شد نگاهم رو از بچه ها بگیرم و به سمتی جهت بدم که...
ادامه دارد..
#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_دوم
4️⃣ خاطره ايي از دوران عقدتون برامون تعريف ميكنيد
ما اسفند 87 رفتیم گروه خون و میلاد پیامبر ما عقد کردیم و از اونجایی که من تو شب خواستگاری گفتم که دوری مهم نیست و خودمم به کارای خودم میرسم
سه روز عقد کرده بودیم که از طرف انجمن اسلامی باید می رفتیم راهیان نور آقارضا با زبون بی زبونی گفت نمیشه نری
من گفتم نه من بهتون گفتم من باید برم همون طوری که شما میرید
بابا و آقا رضا منو تا دم اتوبوس رسوندن وقتی اتوبوس حرکت کرد انگار دلم کنده شد و دعا کردم کاش اتوبوس پنچر بشه من برم پایین
غرورمم اجازه نمیداد که برگردم چون اینقدر اورت دادم که منم میرم و مشکلی ندارم
5️⃣ ماموريت هاي شهيد حاجي زاده آسيبي به درس و زندگيتون وارد نكرد؟
من همش میگفتم مدرسم تموم بشه اشکال نداره من تحمل میکنم چون اقا رضا باشه من نمیتونم برم مدرسه یا نمیرفتم یا دیر می رفتم
مدرسه رو تموم کردم پیش دانشگاهی رو هم خوندم و شد عروسی
سال 90 عروسی گرفتیم در مسجد ،نیمه شعبان بود
مستقل شدیم و یک ماه بعد از عروسی ماموریت شروع شد
منم حوزه قبول شدم و دانشگاه هم قبول شدم
و زنگ زدم به اقا رضا گفتم که کدوم رو انتخاب کنم که گفتم حوزه رو انتخاب میکنم که هر روز برم حوزه و تا تو بیای غذا آمادست و اینا اما فقط رویا بود....
سال اول حوزه گذشت و ایشون چون لشکر 25 کربلا بود و گردان تکاوری بود نوک پیکان بودن
از فتنه 88 گرفته تا مسایل ریگی و ...
سال سوم حوزه باردار شدم
یه شبی که اقا رضا از ماموریت اومدن گفتم یعنی چی از وقتی منو اوردی همش ماموریتي و ازشون گله کردم من دیگه خسته شدم تا حالا بایه ساک میرفتم خونه مادرم الان با بچه و دوتا ساک چطوری رفت و امد کنم
اقا رضا گفتن خانوم من این همه سختی کشیدم الان وقتشه باید جواب بده من این همه آموزش دیدم و باید الان از همه اینا استفاده بکنم
منم نشستم با خودم فکر کردم خب اگه اینا نرن کی بره از مرزها نگهداری کنه و در فتنه 88 آقارضا مجروح شدن و اگه اقا رضا و امثال ایشون نبودن خیلی مشکل پیش میومد
گفتم اشکال نداره و با خودم طی کردم و اعتقاداتی که حوزه بهم درس داد رو قبول کردم و گفتم که این اعتقادات باید تو زندگی ما هم پیاده بشه
6️⃣ زماني كه فاطمه خانوم به دنيا اومدن آقا رضا هم بودن؟
آقا رضا تـــو مرخصي بود و خونه بود و ميگفت دختر اگه باباشو دوست داره بايد يه زماني به دنيا بياد كه باباش خونه باشه
فاطمه ي ما به دنيا اومد و بعد ٢٠ روز باباش دوباره رفت
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
💞 محبوب من، به آرزویش رسید
2⃣ #قسمت_دوم
«پدری زحمت کش و با محبت»
🔸 در مدرسه راهنمایی به ما گفته بودند که بعضی از سورههای کوچک را حفظ کنیم تا به ما جایزه بدهند. این را به آقا جانم گفتم و فکر کردم خوشحال میشود، ولی ایشان به من گفت هیچ وقت قرآن را به خاطر جایزه نخوانید.
❤️ خانواده مان سرشار از مهر و محبت بود اما ما را لوس نمی کردند. پدر با این که روحانی بود، شاغل هم بود. مغازهای در میدان امام (ره) اصفهان داشت و پاتیلهای پولکی سازی را با دست درست میکرد که کار بسیار سختی بود. در ایران شاید فقط پدرم و یک نفر دیگر این کار را انجام میدادند. یک بار از یک مجله فرانسوی برای مصاحبه با پدرم آمده بودند. در آخر از ایشان خواستند که لباس روحانیتشان را در محل کار بپوشد تا عکس بگیرند. ایشان قبول نکرد.
💠 گفت: «روزی که ملبس شدم، استادم گفتند که حرمت این لباس را نگهدار.»
دلیل دیگری که برای نپوشیدن لباس گفت این بود که برای طلبه های دیگر بد میشود و به آنها خرده میگیرند که چرا شما کار نمیکنید.
🤲🏻 آشنایی با دعای جوشن کبیر:
در دوران مدرسه یکی از معلمان داداش به عنوان تکلیف، از بچهها خواسته بود تا چند اسم خداوند را بنویسند. داداش علی یک دفتر نو برداشته بود و در آن چند دایره با سکههای دو ریالی کشیده بود و چندین نام خدا را نوشته بود. چون من از سن کم، پیش خانمی قرآن را آموزش دیده بودم، صدایم کرد و گفت:
«بیا ببین این اسمها درست است؟»
تا موضوع تکلیفشان را فهمیدم گفتم: «اسامی خدا در دعایی در مفاتیح هست.»
اسم دعا را نمی دانستم. با هم رفتیم و مفاتیح را آوردیم، دعای جوشن کبیر را پیدا کردم و گذاشتم جلویش.
خیلی خوشحال شد و شروع کرد به نوشتن اسامی خداوند. تقریبا یک سوم آنها را نوشت که حدود نیمی از دفتر را پر کرد.
🎁 فردا که از مدرسه برگشت با این که هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد، اما از تشویق معلم خیلی خوشحال بود. گویا خود معلم هم شناختی نسبت به این دعا نداشت و از طریق او آشنا شده بود.
در شب آخر زندگی اش هم که شب قدر بود، این دعا را در حرم امام رضا با حال خاصی تلاوت کرده بود.
⏮ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: خواهر گرامی شهید
🌷🍃🌷🍃🌷