eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳مي گويند تاريخ مرتب تكرار ميشود، فقط اسمها عوض مي شود،وگرنه بسياري از اتفاقات سالها و قرنهاي گذشته، با نامهايي جديد تكرار مي گردد. 💟از روزي كه بيداري اسلامي منطقه ي ما را فراگرفت، آمريكا و اسرائيل باكمك حاكمان فاسد منطقه، يك نوع كودتا را در كشور سوريه به راه انداختند. 🔘آنان مي خواستند وانمود كنند كه سوريه هم مانند تونس و ليبي و مصرو بحرين و ... درگير بيداري اسلامي شده❗ 🌀اما تفاوت آشكار بحران سوريه باديگر كشورها، حضور تروريست هاي صدها كشور در غالب قيام مسلحانه ضد دولت سوريه بود❗ 🔳شكي نبود كه دولت مردمي سوريه تاوان حمايت از محور مقاومت راپرداخت مي كرد. 🔆تروريستهاي سوري صدها انسان بيگناه را فقط به جرم حمايت از دولت قانوني اين كشور به خاك و خون كشيدند. ⭕آنچه كه ما از خوارج زمان اميرالمؤمنين علي شنيده بوديم در رفتار اين قوم وحشي مشاهده كرديم. 🌟دولتهايي كه ادعا مي كردند نظام سوريه ظرف شش ماه نابود خواهدشد، 📌شاهد بودند كه گروههاي مردمي به حمايت از دولت سوريه برخواستند. 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
🔻 ۷۲ 👈این داستان⇦《 پایان یک کابوس 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...😶 - غذات رو بخور ... سریع سرم رو انداختم پایین ...😔 چشم ... 🔸اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...🌪 هر چند اون حس بهم می گفت ... - نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ... 🔹یهو سرش رو آورد بالا ... - اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...🚉 نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...😭😁 خدایا ... شکرت ... شکرت ...🙏 بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ... - ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...🙏🙏 نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...🍃 🌺شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...😍 خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ... بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ... الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...🍃✨ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💫✨💫 @modafehh https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 زهره  چُقُلي  مو كرده ... ولي  بد به  عرضتون  رسونده ... علي  سر از تفكر پايين  مي اندازد و دستي  به  كمر مي فشرد  در اين  انديشه  است كه  چگونه  ليلا را به  راه  آورد  چه  چاره اي  بيانديشد و يا چگونه  عرصه  بر او تنگ گرداند  آنچه  كه  بيش  از همه  او را آزار مي دهد، حضور بي موقع  حميد است  صورت  به  جانب  ليلا بالا مي آورد و با لحني  كه  سعي  دارد آرام  و در عين  حال قاطع  باشد مي گويد: - ليلا خانم ! باز خدمت  مي رسيم در بسته  مي شود و ليلا يكّه  و تنها دو زانو بر زمين  مي نشيند  و مات  و مبهوت چشم  به  آسمان  مي دوزد *  زن  جوان  ساك  كوچكي  در دست  دارد و پسربچه اش  را به  دنبال  خودمي كشد. پسرك ، پيراهن  سفيدي  كه  تصوير گربه اي  ملوس  بر آن  نقش بسته به  تن دارد  شلواركي  قرمز با دو بند كه  از شانه ها گذشته جوراب هاي  سفيد و كفش هاي مشكي  براق  با بندهاي  سفيد  پسر بچه  ذوق زده  به  اطراف  مي نگرد  رهگذران  و به  خصوص  ويترين هاي رنگارنگ  مغازه ها نگاه  مشتاقش  را به  خود جلب  مي كند  پاي كشان  از پي  مادرروان  است  و مادر بي اعتنا به  حركات  او در دل مشغولي  خود غرق  است  چهره ها جلوي  ديدگان  ليلا رژه  مي روند  احساس  مي كند كه  دهان ها آلوده به تهمت  هستند و چشم ها پر از شرارة  نفرت : «خانم  فكر كرده ، مي خواي  هووش  بشي ... هووش ... بد دوره  و زمونه ايه ...زنيكه  هفت  خط ...  حرف  مردم ... چشم  چپ  كني ... آهسته  برو... بيا... خوش ندارم...  فرهاد... امين ... مرد غريبه ... غريبه ... خدمت  مي رسيم ...» براي لحظه  اي  چشم  بر هم  مي گذارد:  «بس  كنيد... دست  از سرم  برداريد...راحتم  بذاريد...» * مقابل  در بزرگي  مي ايستد. خانه اي  آشنا ولي  سال ها غريبه  با او. دستي  بر درمي كشد پدر، مامان  طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر  چقدر دلش  براي  آن هاتنگ  شده ، براي  غُرغُرهاي  مامان  طلعت ، براي  جيغ  و داد داداش  دوقلوها براي نگاه هاي  مهربان  بابا اصلان انگشت  بر زنگ  مي گذارد ولي  ياراي  فشار دادن  ندارد: «هر چي  باشه  خونة  پدرمه ... منم  ليلام ... دختر حوراء...» زنگ  را فشار مي دهد ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ " با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه. اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه. چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي؟ صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم. اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود . با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم. امیرحسین : درد داره؟ _ یکم ولی نه به اندازه سری قبل . امیرحسین : راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید ..... فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و با تعجب و پرسشی نگاش کردم. چطور؟ چیزی شده ؟ امیرحسین: نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه..... حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم. با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم. _ سلام. بفرماييد. اميرحسين: سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا. _خب بفرماييد داخل. اميرحسين:كارم كوتاهه طول نميكشه. گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم:واي مرررررسي. اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه :بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون اميرحسين: قابل شمارو نداره. گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟ تو دلم فقط قربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش مي‌رفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم. _ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم. "اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط " اميرحسين: خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم. _ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش..... اميرحسين:راستش؟ _ هيچي اميرحسين: هيچي؟ _ اره اميرحسين: راستش؟ _ دلم براتون تنگ شده بود. بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. " اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس "نکنه امیرحسین باشه" دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم. _ بله؟ با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.