eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🌀مدتي بعد خشن ترين گروه هاي مسلح در غالب دولت اسلامي عراق و شام با نام (داعش) اعلام موجوديت كرده و حمایت گسترده اي را آغاز كردند. 🔆آنان روي فاسدترين ظالمان تاريخ را سفيد كردند. كارهايي از اين قوم سر زد كه تاريخ از نوشتن آن شرم دارد❗ 💟اما همه مي دانستند كه اسرائيل و حامي هميشگي آن يعني آمريكا عامل اصلي ايجاد و حمايت داعش هستند. ✴اوايل سال 1393 داعش توانست در عراق براي خودش زمينه ي نفوذ را فراهم كند. 🔗سپس شهر موصل و چندين منطقه ي ديگر با خيانت نيروهاي وابسته به صدام، به اشغال داعش درآمد. ✴آنان هزاران شيعه و سني را تنها به جرم مخالفت با نظرات داعش اعدام كردند. اوضاع عراق عجيب و غريب شد. 🔳آيت الله سيستاني حكم جهاد صادر كرد. صدها زن و مرد شيعه و سني آماده ي مبارزه با داعش شدند. ✳هادي در اين ايام در حوزه ي نجف مشغول تحصيل بود. با اعلام حكم جهاد، از مسئولان نيروهاي مردمي (حشدالشعبي)تقاضا كرد كه با اعزام او به جبه هي نبرد با داعش موافقت كنند. 🌟اما مسئول نيروها كه از دوستان هادي بود با اعزام او مخالفت كرد. او سال قبل نيز از آنها خواسته بود كه براي دفاع از حرم به كشور سوريه اعزام شود اما مخالفت شده بود. 🔘اين بار تقاضاي مكرر او جواب داد.هادي توانست خود را به جمع نيروهاي مردمي برساند. ♦او از زماني كه در ايران بود، در كارهاي هنري فعاليت داشت. توليد فيلم و عكس از برنامه هاي شهدا و ... از كارهاي او بود. 📌حالا همين برنامه ها را در غالب نيروهاي مردمي عراق آغاز كرده بود. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... 🌱@mahgolll 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
🔻 ۷۳ 👈این داستان⇦《 حس یک حضور 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود🕔 ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...😐 به جای قطار 🚉، بلیط هواپیما گرفتن ✈️ ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...😁 هواپیما 🛬 به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...👱 توی ماشین ما 🚘... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...🚙 🍃شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...🍃✨ ✨حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق❤️ لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...💫 صادق زد روی شونه ام ... به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...🌌 سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم😊 ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ... فردا ... پیش از غروب آفتاب🌅 رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🍀 🍀 🍀 @modafehh https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 صداي  طلعت  از بلندگوي  آيفون  شنيده  مي شود: - كيه ؟اشك  در چشمهاي  ليلا جمع  مي شود. بغض  گلوگيرش  شده ، با زحمت  فراوان ،لب هاي  لرزانش  را تكان  مي دهد: «مامان  طلعت ! منم ...» صداي  قدم هايي  پر شتاب  در فضاي  حياط  خانه  طنين  مي اندازد   در بازمي شود. طلعت  باناباوري  نگاه  مي كند  ديداري  بعد از سالها، بدرقة  آخرين ديدارشان  چشماني  اشكبار بود  و ثمرة اين  ديدار بعد از سال ها نيز قطرات  درشت اشك  است  كه  بر گونه ها سرازير است در آغوش  همديگر جاي  مي گيرند وشانه ها بر اين  گريه ها مي لرزند طلعت  امين  را بغل  مي كند ليلا وارد حياط  مي شود.  نگاهش  به  تك  سرو كنارباغچه  كشيده  مي شود، سروي  بلندبالا  پنجرة  اتاقش  از پس  شاخ  وبرگ ها رخ مي نمايد.  پنجره اي  كه  هنوز پردة  توري  سفيدش  آويزان  است  پنجرة دلواپسي ها، انتظارها.وارد خانه  مي شود  سهراب  و سپهر بزرگ  شده اند  طلعت  امين  را پيش  آن  دومي برد: - سهراب !... سپهر!... اين  پسر آبجي  ليلاست ... امينه ... هموني  كه  تعريفش  رومي كردم طلعت ، در اتاق  ليلا را باز مي كند با مهرباني  مي گويد: - ليلا جون !  بيا اتاقت  رو ببين ... مي بيني  همانطور دست  نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ... ليلا بر آستانة  در مي ايستد. نگاهش  به  آرامي  درون  اتاق  را از نظر مي گذراند كتابخانه ، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه ، مبل ، همه  و همه  همانطور كه بوده  به  آرامي  قدم  درون  اتاق  مي گذارد.  مقابل  آينه  تمام  قد ديواري  با قاب  گچ كاري شده ، مي ايستد. خود را فراسوي  غبار مي بيند. دست  لرزانش  را روي  آينه مي كشد  و به  ليلاي  آن  سوي  آينه  نگاه  مي كند. ليلا به  او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي  صورتي  را با دست  بالا مي آورد. چشمان  درخشان  ليلا به  اودوخته  مي شود. با ناز مي گويد: - ليلا! خوشگل  شدم ! بهم  مي ياد پلك هايش  را پايين  مي آورد: - به  نظر تو! حسين  از اين  لباس  خوشش  مي ياد؟ چشمانش  پر از اشك  مي شود، سر تكان  مي دهد: - ساكتي  ليلا! زير چشمات  گود افتاده  رنگ  و روت  پريده ... چي  شده ... ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟ دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم:سلام. میتونید بیاید اینجا؟ با نگرانی سریع میپرسه: چی شده؟ گریه کردی؟ چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام. امیرحسین: حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ _ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم. تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم. امیرحسین: چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟ "هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. " _ منو میبری خونه؟ امیرحسین : اره. اره. حتما. برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی. تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد.