eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به…….. . دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود . درسته ۱۱ سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من. مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
📚 اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی... مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی... -هه...عشق اینه اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم... بیا اینو بگیر... آرومت میکنه... -این چیه؟😳 -بهش میگن سیگار!! نمیدونستی؟ -مسخره بازی درنیار... من لب به این نمیزنم... -نزن😏 ولی دیگه صدای گریتو نشنوم... سرم رفت... -این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟ -آرومت میکنه...امتحان کن... -نمیخوام... -باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت. اگر خواستی امتحانش کن😊 شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود. مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم... برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن😳 حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق. چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو. میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم... بابا عصبانی شد و... -دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره... کدومتون به حرفم گوش داد... گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡 بابا میگفت و من گریه میکردم... همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم، همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭 مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت... چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه...🚫 اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم... هیچی نمیتونست آرومم کنه. هر فکری تو سرم میومد... تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته... تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم... پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣 رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم... دیگه زندگی برام معنایی نداشت. من بی سعید هیچی نبودم... 😭 تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود... داغ بودم... داغ داغ... تب شکست و تنهایی، به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند... رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم...🚿 داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭 از حموم درومدم، سردم بود ولی داغ بودم... دیگه زندگی برای من تموم شده بود... چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا... بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم... دیگه خندیدن یادم رفته بود💔 من مرده بودم...❗️ ترنم مرده بود...❗️ حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم... مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده... مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️ سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه، اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگه خبری ازش نشد. مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون،سعی میکرد حالمو بهتر کنه. اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️ نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم😔 سعید منو نابود کرده بود.... حال بد خودم کم بود،بابا هم با دیدن نمره هام شدیدا دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد... برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم. استادم یه پسر بیست و هفت،هشت ساله بود. خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅ بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست... اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم...🔥 از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد... -درس امروز یکم سنگین بود،میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟ -برای من فرقی نداره. اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید. -من که کاری ندارم.یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم... راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای!میشه بپرسم چرا؟ -فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒 -بگو بهزاد! چقدر لجبازی تو خانوم... -بله؟؟😠 -چیز بدی گفتم؟من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم... ولی تو خیلی بداخلاقی... و از همه هم جذاب تر😉 پاشو برو گم شو بیرون😠 -چرا اینجوری میکنی؟😳 مگه من چی گفتم؟؟ -گفتم برو گم شو بیرووووون... من نیازی به استاد ندارم. خوش اومدی😡 -متاسفم برات... دختره ی وحشی... شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه... به قلم: محدثه افشاری ...