eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 -گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت!صورتش از عصبانیت قرمز شده بود! -نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گفتم شاید دُخـ.... قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰 و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!!یدفعه خیلی شلوغ شد!از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم!مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو، انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد ،یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو! از دماغ اون داشت خون میومد!!😥 منو ول کرد و دوید سمتش! -ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر! سرتو بگیر بالا!الهی دستش بشکنه... پسره ی بی حیا،بهش گفتم فضولی نکنا!! گوش نداد که!سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم! -نه مادر بذار ببینم شاید شکسته!-نه حاج خانوم،خوبم،چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت:دخترم برو یه پارچه بیار، بذاره رو دماغش!! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧 -کجا موندی پس دخترم؟بچه از دست رفت!! با عجله در کمدو باز کردم و یه پارچه سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم!با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش! پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون! یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم.بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد،دخترم حواست به داداشت باشه! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم! یه شام مقوی براش بپز،خون زیادی ازش رفته یچیز بخوره جون بگیره!من رفتم مادر... خداحافظ...! هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم،بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد! اول قاب عکس،بعد آبروریزی،بعد دعوا،بعد دماغش،بعد لو رفتن فضولیم،و دیدن قاب عکس شکسته!!😩 از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم! با صدایی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش! سرش رو گرفته بود و داشت بلند میشد. -چیشده؟کجا میرید؟😰 بدون اینکه حرفی بزنه،رفت سمت راهرو! من...واقعا معذرت میخوام! همش براتون دردسر درست میکنم! وایساد و اخماش رفت تو هم حقش بود! تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه! -آخه شما بخاطر من... -هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!! یه جوری شدم! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین! رفت تو راهرو و ادامه داد -مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟ بلند شدم و رفتم سمت راهرو! داشت میرفت سمت در. -کجا میرید؟ -بیرون! -برای چی؟؟ حرفی نزد و سرش رو انداخت پایین،و بعد چندلحظه دوباره رفت سمت در! -حالتون خوب نیست آخه. کجا میرید؟ در رو باز کرد و رفت بیرون. سریع رفتم کیفم رو برداشتم و دنبالش دویدم. کوچه تقریبا خلوت شده بود. رفت سمت ماشینش،منم در رو باز کردم و سوار شدم. چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین. بی مقدمه گفتم: -هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!! -مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟ -هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!! -بله؟ و خندید! -یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ -راستش... ببخشیدا ولی... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ -اولا راجع به سوال اولتون، طلبه و غیر طلبه نداره! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم! سر وقتش جدی، سر وقتش مهربون! بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊 و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم! و با لبخند به رو به روش نگاه کرد! -دقیقا فکر میکنم کل افکارتون! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!! و سریعا لبمو گاز گرفتم!! این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!! عه دستتون درد نکنه ،شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم. به قلم محدثه افشاری ...