رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_پنجم
-نه جدی چی شده عمو؟
-من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریهم مثل ایرانه.
پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمیکنن. زودته هنوز!
اسم سوریه که میآید، اولین کلمهای که به ذهنم میرسد داعش است. نفسم بند میآید.
عمو ماموریت برونمرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد همصدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود.
احمد بغض کرده است:
-دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم میآم یا نباید برین.
برمیگردم سمت عمو که باز هم دارد مینویسد. میگویم:
-عمو شما که چیزی تا بازنشستگیتون نمونده، نمیخواد برین. اینهمه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه.
عمو بازهم نگاهش به کاغذ است:
-اونهمه جوون، هیچکدوم دورههای چریکی توی سوریه نگذروندن.
برای آموزش به نیروهای حزبالله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه میدونن. درسته احمد آقا؟
احمد لبهایش را جمع میکند و به نقطهای دیگر خیره میشود. هم احمد، هم عمو دیوانهاند.
عمو ادامه میدهد:
-اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم.
اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین...
یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهای عمو را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد.
عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد.
احمد دیگر جوابی نمیدهد. پدرش را خوب میشناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد.
عمو میگوید:
-خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام میاومدی قاچاقی بود!
دست از نوشتن میکشد و سرش را کمی عقب میبرد تا به اثر جدیدش نگاه کند. میگوید:
-به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟
به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی میکند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
کمکم هوا دارد تاریک میشود. عمو میگوید:
-دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت.
احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه.
با چشمان گرد به احمد نگاه میکنم:
-این مگه رانندگی بلده؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_ششم
عمو خیلی عادی میگوید:
-منم بلد بودم تو سن این. باید بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.
سوار ماشین میشویم. دوست دارم به عمو بگویم مشکل مادر را، اما نباید بگویم. عمو متوجه میشود حرفی دارم که مزمزهاش میکنم:
-اریحا عمو چیزی شده؟
-نه...
-من تو رو بزرگت کردم. یه چیزیت هست.
دل به دریا می زنم:
-آره عمو. یه چیزیم هست. اما نمیتونم به شما بگم. یعنی به هیچ کس نمیتونم بگم.
لبخند میزند:
-عاشق شدی؟
عمو دوباره گیر داده به من. فکر کنم تا همین امشب من را عروس نکند بیخیال نمیشود.
-عاشق کجا بود؟ یه چیز دیگهست. نخواین بهتون بگم دیگه...
میخواهم ادامه دهم و این حالم را پای اضطراب آلمان رفتن بگذارم که میگوید:
-به خدا بگی بخاطر استرس آلمان رفتنه از ماشین میاندازمت پایین!
عمو ذهنخوانی بلد است؟ نمیدانم.
-ذهن خوندن بلد نیستم. فقط چون میشناسمت، خیلی زشته اگه ندونم الان چه جوابی سر هم میکنی.
مطمئن شدم بلد است ذهن بخواند.
نمیدانم از کجا یاد گرفته؟ میگوید:
-اریحا... خیلی جدی دارم بهت میگم... اونجا میری خیلی مواظب باش.
تور پهن کردن برای بچههای این مملکت، مخصوصا نخبهها، مخصوصا بچههای کسایی که یه مسئولیت مهم دارن. تو هم خودت نخبهای، هم شغل بابات حساسه. اگه هم هر مشکلی پیش اومد، روی من حساب کن. بهم بگو. باشه؟
-چشم. حتما...
مقابل در خانهمان میایستد. دست میاندازم دور گردن عمو و میبوسمش:
-ممنون که رسوندینم. حالا چطوری میرین خونه؟
-دلم میخواست یکم پیاده روی کنم. راهی نیست که...
ماشین را داخل حیاط پارک میکنم.
چراغ خانه روشن است. حتما مادر برگشته است. نمیدانم الان چطور باید با مادر مواجه شوم.
باز خوب است برای این سرگردانی و بهم ریختگی، بهانۀ اضطراب مسافرت را دارم. وارد میشوم.
مادر نشسته جلوی تلوزیون و اخبار میبیند. سلام میکنم. بیآنکه سرش را برگرداند، به سردی جواب میدهد.
بار اولش نیست انقدر سرد برخورد میکند. اخلاق جذاب و مهربان مادر فقط برای بیرون از خانه است.
من هم عادت کردهام به این سردی و دیگر میدانم نباید ناراحت شوم. می خواهم بروم به اتاق و لباسم را عوض کنم، که صدایم میزند:
-اریحا...
-جانم مامان؟
-من فردا باید برم آلمان. یه کاری برام پیش اومده.
شاخکهایم حساس می شوند. انقدر راحت درباره آلمان رفتن حرف میزند که انگار میخواهد برود سر کوچه ماست بخرد! میپرسم:
-چرا انقدر یهویی؟ خب مقدماتش جور نشده که!
بیتفاوت خیره است به تلوزیون:
-چرا. کاراشو کردم. یه همایشه باید شرکت کنم.
پیش میآمد گاهی از همایشهای علمی برایش دعوتنامه بیاید. در آلمان روانشناسی خوانده است و برای همین هنوز با اساتید خارجی در ارتباط است. سرم را تکان میدهم و میخواهم بروم که دوباره میگوید:
-تو تصمیمت رو گرفتی؟ دایی حانان گفته اگه میخوای بیای برات دعوتنامه بده. درضمن باید به ارمیا بسپارم برات یه آپارتمان اجاره کنه. زودتر بگو میخوای بری یا نه.
یعنی تصمیمم را گرفتهام؟ این روزها انقدر به این مسئله فکر کردهام که با شنیدن نام آلمان کهیر میزنم.
به نرده پلهها تکیه میدهم و میگویم:
-الان اقدام کنن چقدر طول میکشه تا بتونم برم؟
بعد از اینهمه، تازه نگاه از تلوزیون میگیرد و میگوید:
-یه ماه تقریبا. البته این یه هفتهای که نیستم هم باید باشی و حواست به موسسه باشه.
چادرم را درمیآورم و میاندازم روی بازویم:
-باشه. بهشون بگین اقدام کنن.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هفتم
دوم شخص مفرد
خودمم نمیدونم الان دارم توی پرونده منتظریها دنبال چی میگردم؛ بین بایگانیهای قدیمیای که دارن کمکم میپوسن و از بین میرن و فراموش میشن. اما من میدونم باید یه چیزی توی پرونده منصور منتظری باشه. توی گذشتهش.
آخه چطور میشه توی این خونواده مذهبی، که همهشون انقلابی و رزمنده بودن، این یکی جاسوس از آب دربیاد؟
باید ببینم برادرش چرا کشته شده.
یوسف منتظری...
مهندس الکترونیک، فارغالتحصیل از دانشگاه صنعتیشریف.
اول توی مهندسی رزمی، و بعد هم توپخانه سپاه خدمت میکرده. وقتی واحد موشکی از توپخانه رفته زیر مجموعه نیروی هوایی سپاه هم منتقل شده نیروی هوایی و از بچههای یگان موشکی شده. اون سالها ما هنوز چیزی به اسم هوافضای سپاه نداشتیم.
توی گلستان شهدا دفنش کردن. اینطور که ادعا میکنن تصادف عمدی بوده و درواقع یه عملیات تروریستی بوده.
اینطور که نوشته، توی اون تصادف فقط دونفر زنده موندن. یکی راننده، که قبل چپ کردن پریده از ماشین بیرون، و یکی هم یه بچه تقریبا یه ساله که از اتوبوس افتاده بیرون و با اینکه آسیب جزئی دیده، تو انفجار نسوخته.
گویا چندنفر از مسافرا هم زنده بودن اما بخاطر دیر رسیدن نیروی امدادی، یا در اثر خونریزی فوت کردن یا توی انفجاری که بعد از نشت باک عقب اتوبوس اتفاق افتاده فوت شدن.
دیشب تا حالا تکتک عکسا رو دیدم. عکسای یوسف که سرتاپاش خونیه و افتاده کنار اتوبوس، عکس جنازه های نیمهسوخته عقب اتوبوس...
شواهد زیادی هست که تروریستی بودن حادثه رو تایید کنه. مثلا اینکه نیروهای امدادی خیلی دیر رسیدن و چندبار افراد ناشناس به اتوبوس دستبرد زدن.
اصلا بیرون پریدن راننده و فرار کردنش هم مشکوکه. بعد چند روز هم که دستگیر میشه، فقط میگه ترسیده بودم و تبرئه میشه.
درحالی که هنوز خیلی چیزا مبهمه. مثلا چرا جنازه همه مسافرا توی اتوبوس بوده، اما جنازه یوسف منتظری از پنجره افتاده بوده بیرون؛ درحالی که هنوز زنده بوده.
یعنی دنبال چی رفته؟ نمیدونم.
اصلا یوسف برای چی باید بپره بیرون؟
اگه فرض کنیم همدست تروریستها بوده، پس تروریستا خواستن کی رو بکشن؟
بجز یوسف که یکی از مهندسای یگان موشکی سپاه بود، توی اون اتوبوس هیچ کس دیگه نیست که لازم باشه براش یه اتوبوس آدم بکشن.
اگه میخواستن برای ارعاب اذهان عمومی و قدرت نمایی این کار رو بکنن، باید یه گروه تروریستی اعلام میکرد ما بودیم. اما اینطور نشده. همهشون آدمای معمولی بودن؛ معمولی و بیگناه...
آدمای معمولی و بیگناه...
مثل اون روز انفجار توی سامرا. یادته؟ تو خوب یادت میآد.
وقتی خبرشو بهم دادن، دیوونه شدم. دیوونه برای گفتن حال اون روزم کمه. دیگه خودت حدس بزن حال برداری که خواهرش امانت باشه دستش، و جونش به خواهرش بسته باشه، و بهش خبر بدن تو شهری که خواهرش اونجاست حمله تروریستی شده چطوریه؟
خودمو رسوندم به خود محل حادثه. منم سامرا بودم. وقتی رسیدم، فهمیدم یه ماشین بمبگذاریشده منفجر شده. دلم میخواست داد بزنم.
هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود. مجروحا رو برده بودن. کف زمین خون ریخته بود. تصور این که یه قطره از اون خونا، خون تو باشه بیچارهم میکرد. گیج و منگ از یه نفر که فکر کنم ایرانی بود پرسیدم: چی شده؟
اونم حالش بهتر من نبود. گفت: یه ماشینو منفجر کردن، تا مردم جمع شدن به مجروحا کمک کنن دوباره یه بمب دیگه منفجر شد... نامردا... تا دیدن مردم جمع شدن برای کمک، دومی رو منفجر کردن.
مغزم قفل بود. نمیدونستم چطوری پیدات کنم. گوشیتو جواب نمیدادی. مدیر کاروانتون هم جواب نمیداد. باید چه خاکی به سرم میریختم؟ دربهدر بین اتوبوسای سوخته و زمین پر از خون و تیکه آهن و آجر میگشتم...
باید برم. خوب شد محسن به دادم رسید و منو از فکر و خیال آورد بیرون.
محسن میگه همین الان دختر جنابپور به خانم صابری خبر داده که جنابپور داره میره آلمان.
پرونده منتظریها انقدر کلفته که دیشب تا حالا نتونستم تمومش کنم. الان هم باید پاشم برم دنبال جنابپور...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هشتم
حتی به خودش زحمت نداده به پدر خبر بدهد. البته خبر دادن و ندادنش فرقی نمیکند.
چمدانش را در صندوق عقب میگذارد و مینشیند. راه میافتیم. نمیدانم کارم درست بود که به لیلا گفتم مادر دارد میرود یا نه.
چیزی مثل خوره افتاده به جانم و سرزنشم میکند که اصلا امنیت ملی به توی الف بچه چه ربط دارد؟
مادر سرش را تکیه داده به صندلی عقب و چشمانش را روی هم گذاشته.
از آینه عقب ماشین را نگاه میکنم. یک موتورسیکلت پشت سرمان است. کلاهکاسکت روی سرش گذاشته و صورتش را نمیبینم. یعنی دارد دنبال ما میآید؟ اصلا چه دلیلی دارد تعقیبمان کند؟
تا خود فرودگاه میآید دنبالمان. به روی خودم نمی آورم.
مادر را پیاده میکنم و تا پریدن پروازش در فرودگاه مینشینم. خیرهام به پنجرههای بزرگ فرودگاه که گوشیام زنگ میخورد. لیلاست:
-به سلامتی مامان رفتن آلمان؟
صدایم به سختی درمیآید:
-بله.
-فکراتو کردی؟
جوابی نمیدهم. از دیروز تا الان، فقط به همین ماجرا فکر میکردم. باید تسلیم شوم. شاید اینطوری، بشود جلوی فرورفتن مادر و چندتا زن و دختر بیچاره را در منجلاب بگیرم.
برای حل این مشکل، تنها راه همین است حتی اگر ناخوشایند باشد. بهتر از این است که فقط نگاه کنم تا مادرم کامل از دست برود. میگوید:
-تا کی میخوای رو صندلیای فرودگاه بشینی؟
جا میخورم. مگر مرا میبیند؟ برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. تمام اطرافم را از نظر میگذرانم اما لیلا را پیدا نمیکنم. میگوید:
-نمیخواد الکی دنبالم بگردی. بیا جلوی در فرودگاه، تو سمند نوکمدادی منتظرتم.
مطمئن می شوم تا الان تعقیبم میکردند.
جلوی در فرودگاه، سمند نوک مدادی را پیدا میکنم. شیشههایش دودیست. با تردید جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. لیلا سرش را جلو میآورد و میگوید:
-سلام خانمی! بیا بشین چند دقیقه.
مینشینم و در را میبندم.
فقط خودش روی صندلی راننده نشسته. میپرسم:
-ببینم، شما خودتون یه تنه امنیت ملی رو حفظ میکنین؟ همکار دیگهای ندارین؟
واقعا برایم سوال شده که چرا از اول تا الان، فقط با او مواجه بودهام. میخندد:
-نه، چندنفر دیگه هم هستن باهم نشستیم پای کار امنیت ملی! فقط اونا یکم خجالتیاند. برای همین منو فرستادن جلو.
میدانم سوال های اضافهام جواب ندارد. پس ادامه نمیدهم. میگوید:
-نگفتی... فکراتو کردی یا نه؟
نفسم را بیرون میدهم:
-چکار باید بکنم؟
-کِی قراره بری موسسه؟
-امروز و تقریبا تا وقتی مامانم بیاد هرروز.
کمی فکر میکند و میپرسد:
-ببینم، میزان دسترسیت توی موسسهتون چقدره؟
-منظورتون چیه؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_سوم
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،
ترسیدم قطع بکنه!
با خودم شروع کردم به حرف زدن!
بگو ترنم!
یه چیزی بگو...
نمیخوردت که!
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
-سلام!صداش پر از تعجب شد!
-علیکم السلام.
بفرمایید؟
-اممم...ببخشید...
من...
من ترنمم
ترنم سمیعی!
-به جا نمیارم!؟
وای عجب خنگیم من!
اون که اسم منو نمیدونست!!
-مـ...من....چیزهببینید...!
من باید ببینمتون!
-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم .!!😮
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!
همونی که دو شب خونتون خوابیدم!
تا چندثانیه صدایی نیومد!
-بـ...بله..بله...یادم اومد
خوب هستین؟
این بار اون به تته پته افتاده بود!
-نه!
بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟
-قصد نداشتم زنگ بزنم اما...
الان...من...
من میخوام بیام خونتون!!
-خونه ی من؟؟😨
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!
-نه!
راستش!
چطور بگم!
من اصلا کاری با شما ندارم!
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!
همین....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود!
-اممم...
چی بگم والا!
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!
البته من الان سرکارم
و خونه کمی...
شلوغه😅
-مهم نیست!
امیدوارم ناراحت نشید!
کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!!
-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!
سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون"!!!
چه اسم مسخره ای!
کاش اسمشو میدونستم!!
-الو؟
-سلام خانوم!بنده رسیدم،شما کجایید؟
سرمو چرخوندم.اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!
یه لباس سورمه ای ساده،
با یه شلوار مشکی کتان،
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود!
با تعجب نگاهش میکردم!
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!
-الو؟؟
-بله بله!دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید!
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!!
البته از خجالت...
-سلام
-سلام!!ببخشید که تو زحمت افتادین!
-نه زحمتی نبود!
ولی...
خونه واقعا بهم ریختس!!
-مممم...
مهم نیست!!
ببخشید...
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!
-حال و هوای کجا؟؟!!
-خونتون دیگه
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!!😨
-خونه ی من؟؟☺️
چی بگم!!
بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!
خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.
-نه نه!ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!!
-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!
کلید هم همین یه دونست!
خیالتون راحت...
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!😓
خیلی دور بود!
حداقل از خونه ی ما!
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!
وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!😮
فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا!
وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت!
حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه!!!
سریع رفتم تو و درو بستم.
عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم!!
خونه یه بوی خاصی میداد!
نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد!
نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و...
منو اینقدر آروم میکنه!!
کفشامو درآوردم و رفتم تو.
دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم!
همون شکلی بود!
اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود!
منو اینقدر آروم میکنه!!
کفشامو درآوردم و رفتم تو.
دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!!
نگاهمو تو اتاق چرخوندم!
همون شکلی بود!
اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود!
فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود!
رفتم سمت کتابا!
عربی بودن!
جامع المقدمات،
مکاسب،بدایة الـ.... نمیدونم چی چی!!
اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود!
توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود،جلب شد.
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_چهارم
ورق زدمتوش پر از شعر بود!!و صفحه اولش یه اسم بود،سجاد صبوری!!یعنی اسم "اون" بود؟؟ صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم!همین اسم بود!پس اسمش سجاد بود!
سجاد صبوری! کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه.اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن....!یه دفترچه ی شیک و خوشگل!بازش کردم...
خیلی خط قشنگی داشت!خیلی تمیز و مرتب،
و با نظم خاصی نوشته بود!جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره!!ولی بعدش فهمیدم شعر نیست!یعنی تنها شعر نیست!
یه سری جملات و نوشته ها و لا به لاشون هم گاهی شعر!از نوشته هاش سر درنمیاوردم!
نمیفهمیدم یعنی چی!یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود،یه جاهایی تشکر کرده بود
بعضی جاها خواهش کرده بود.یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم!!دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد
"هروقت دیدی آسوده نیستی،بدون از خدا دور شدی!" "تو همیشه بدهکار خدایی!اون میتونه ولت کنه اما هواتو داره!!"دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش!! از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود!خدا!!😒😏کدوم خدا؟
چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید؟دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم! به افکار پوسیدش خندم گرفته بود! حیف پسر به این خوشتیپی که دنبال این چیزا افتاده!😒
با تموم وجود احساس میکردم حیف شده!
مهم نبود.سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم.
همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم!
گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم،
خواستم سیگار روشن کنم.اما احساس کردم نیازی بهش ندارم! اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت!
یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد!
خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار!! این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم!یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود!هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد!!
لبخند زدم!😊 این کنجکاویه نه فضولی!😉
حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول! نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم!
کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن!! خصوصا اون مدل نگاه کردنش!
با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !
بوی خیلی خوبی از داخلش میومد!
از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود،
داخلشو نگاه کردم!دو قسمت دوطبقه بود!
یه قسمتش پر از لباس و کیف بود
ویه قسمتش،طبقه ی پایین پر از کتاب بود!
انواع و اقسام کتاب ها!!عربی و فارسی و انگلیسی! مذهبی و علمی و روانشناسی!
و طبقه ی بالا...! در کمدو بیشتر باز کردم...
خیلی قشنگ بود!😍
یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده!
یه قاب عکس،چند تا انگشتر،چندتا تسبیح خوشگل و یه عااااالمه عطر !
اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم!!
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم!
دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم!
با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم!
خودش بود...با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن،ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن!رو چهرش دقیق شدم.چیز خاصی تو صورتش نبود،کاملا شبیه آدمای معمولی بود!
فقط با این فرق که آخوند بود!!😒
اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید! چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود،و مدل ریشهاش هم شبیه اون آقاهه!
البته مشکی تر...سه تاشون لبخند رو لب داشتن...خیلی حس خوبی توی عکس بود!❤️
محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!
تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد!!😧
یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد!!
انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد!
آب دهنم رو قورت دادم،و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو!😰 دلم میخواست گریه کنم!
آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟سرمو گرفتم و عقب عقب رفتمکه دوباره صدای در بلند شد!جوری درو میکوبید که انگار سر آورده!!
-آقا سجاد! آقا سجااااد! وای...بدتر از این امکان نداشت!پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد! نمیدونستم چیکار کنم! رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود! تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم!
اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو!دلم نمیخواست برم جلوی در ،اما همسایه ها منو دیده بودن و میدونستن کسی تو خونه هست!با ناچاری رفتم سمت در،اینقدر بد در میزد که میترسیدم بعد باز کردن در کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم!!😥
خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم! یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!! با مِن و مِن گفتم
-بله بفرمایید!؟یه ابروشو انداخت بالاو با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من! آقا سجاد؟؟!
به قلم:محدثه افشاری
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهل_و_پنجم
اخم کردم و تو چشماش زل زدم
-بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠
-هه هه!
خندیدم!برو بگو بیاد جلو در!
-خونه نیست!😠
با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد!
-عهههه...
خونه نیستن؟؟یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟
دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم!😤
-کوری؟؟میبینی که تنهام!شایدم کری!
نمیشنوی که میگم تنهام!
پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه!
-هه!به حاجیتون سلام ما رو برسون!
بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا!!
حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنهش بکوبم تو دهنش!
دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن!آخه گناه داشت!
اصلا به قیافش نمیخورد که...
-برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟
بهت میگم کسی نیست!!
باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد😠
دوباره سر تا پامو نگاه کرد
-نه دیگه آبجی!
مزاحمتون نشیم!
برو داخل خوش باش!😂
داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم!
-عجب آدم بیشعوری هستی!!
میگم اون خونه نیست!
من تنهام!
حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی!😡
تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا!
-اگه تنهایی،اینجا چیکار میکنی؟؟
با قیافه ی حق به جانب گفتم
-ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم!😡
زد زیر خنده
داداشت ؟؟😂
چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟
اولا تا جایی که یادمون میاد،این حاج آقاهه آبجی،مابجی نداشت
دوما اگرم داشت ،از این آبجیا نداشت!!
و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد
-اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟
دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم،
امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا!
میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت
-دیدی آقا حامد!
گفتم این حرفا رو نگو!
گفتم گناه مردم رو نشور!
تهمت نزن!
آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟
تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم!
کلی آدم تو کوچه جمع شده بود!!
اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد!
-آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟
ماشینو نگاه!
سجاد یه پراید قراضه داره!
ماشین این ،هیچی نباشه،کم کم دویست سیصد میلیون پولشه!!
دوباره توپیدم بهش
اولا کی گفته این ماشین،مال منه؟
بعدم به تو چه که کی چی داره؟
-واااای بسه چقدر دروغ میگی؟
همه دیدن تو از این پیاده شدی!!
-منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم!
گفتم کی گفته مال منه؟؟
به اون مغز فندقیت فشار بیار!!
میتونم از دوستم قرض گرفته باشم!
دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد!
-بسه دیگه آقاحامد!
دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا!
خود آقا سجاد اومد...!!
وای...احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!!
با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد! دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭
همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون!
معلوم بود اونم مثل من در مرز سکتهست!
چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!با لبخندی که گوشه ی لبش بود،از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد!قبل این که صدایی از کسی بلند شه،رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم
-سلام داداش!!یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند!
-سلام،اتفاقی افتاده؟؟نفهمیدم منظورش با منه یا با اون،ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده! دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم،از این آقا بپرس!معرکه راه انداخته!😒
مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد! نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟!
از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤
آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!!
از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥
زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!!
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو،
از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!!
-اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟
یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط،نه آقاسجاد!چیزی نشده!
صلوات بفرستید...همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت
-ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم!
و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه!
اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش!
جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم!
ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه!
با پوزخند گفت:حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی!حرف قشنگات واسه رو منبره!به خودت که رسید مالید زمین؟؟اخماش بیشتر رفت تو هم!
-متوجه منظورت نمیشم دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...