eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏰ ساعات طلایی روز، برای درس خوندن ⏰ ⌫ساعت 6 تا 9 صبح📌 💧مغز بیشترین انرژی رو داره و جون میده برای دروس تخصصی ⌫ساعت 9 تا 12🗞 💧مغزت به آماده ترین حالت خودش میرسه و بهتره درسی رو بخونی که ازش خوشت نمیاد یا برات سخته! ⌫ساعت 12 تا 2 ظهر و 7 تا 10شب 📆 💧مغزت کم کم خسته میشه و بهتره دروس سبک که انرژی کمتری میگیرن رو بخونی ترجیحا عمومی ⌫ساعت 4 تا 7 عصر 📑 💧بعد استراحت پس از ناهار، مغزت دوباره انرژیشو بازیابی میکنه و میتونی یکی از دروس سخت و چالشی رو بخونی! 🙆‍♂ استراحت بین درسا یادتون نره ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بیست و سوم هر دو سکوت می‌کنیم.‌ واقعاً چه می‌خواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیش‌تر نصیبم می‌شود. همه که یکسان هستند‌. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا ... اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: _ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه... نفس عمیقی می‌کشد.‌ ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: _ زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش... و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: _ می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه... اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. _ خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. _ مثل آقا گاوه و خانم خره. _ اِ با ادب باش... می‌خندد و می‌گوید: _ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود.‌ فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو. امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمی‌شوم. _ کاش بهمون درست می‌گفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ می‌خواد باهامون چی‌کار کنه؟ کجا ببردمون؟ _ همیشه بدم می‌آد از بی‌صرفه تموم شدن! _ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دوره‌ی اوله. _ دست گرمی دیگه؟ با خنده می‌گویم: _ پیش‌نیازه مسعود. _ اَه... یه اسم قشنگ‌تر بذار خواهر من. پیش‌نیاز هم شد اسم؟ مسعود سه واحد پیش‌نیاز خورده بود و همه‌اش ناله می‌کرد. _ هر چی تو بگی. دست‌گرمی... اما این دست‌گرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه می‌شی که دیگه پایانی نداره. نمی‌دانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشی‌هایت نقص پیدا می‌کند یا شاید به تهِ تهِ شادی که می‌رسی تازه می‌فهمی غمگینی. از این‌که به انتها رسیده‌ای لذت نمی‌بری. دلت یک بی‌نهایت می‌خواهد که تمام کمی‌ها و زیادی‌ها، سختی‌ها و رنج‌ها، راحتی‌ها و خوشی‌ها در کنارش کوچک باشد... می‌گویم: _ ما باید به خدا برسیم مسعود! _ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماری‌ام. دارم برای فرار از سختی و یک‌ نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه می‌ریزم. هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم. اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم. - آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم. - منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار . می خندم: - بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه. مسعود کلمه اضافه می کنه : -سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟ - با امید به فرداهایی بهتر... - از این شعارهای تبلیغاتی ! - خب چی بگم تقصیر تلویزیونه . می خندیم... - ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم . و سکوت . ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زلنسکی همه غربی‌ها را آنفالو کرد😄😄 🤣رئیس‌جمهور اوکراین، ساعتی پس از آنکه کشورهای غربی، اوکراین را در برابر روسیه تنها گذاشتند، اقدام به لغو پیگیری (Unfollow) صفحات تمامی سران و مقام‌های کشورهای غربی کرد.😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _ زینب کجایی مامان ؟ _ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه. _ باشه. بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم. _ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟ مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم. _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . . . . چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خـ ـوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخـ ـت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت ۱۰ شب بود . ۷ تا تماس بی پاسخ از مامان ۵ تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا. بابا _ سلام خانم. ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟ بابا_ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟ بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. _ مرسی بابااااای گلم. بابای سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . . . . بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه. الان میایم. _ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید . با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم . _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمـ ـر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم . . . . _ امیر امیرعلی_جانم؟ _ بهشت که میگن هینجاست ؟ توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیر علی_ زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری . _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره . امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀 ؟ حالا یه سوال اساسی که پیش میاد ؟ ایا باید همیشه "درنگ کنیم و نمازهامون رو کشش بدیم "❓ درنگ کردن در نماز برای زمانی است که ما تو خلوت خودمون تنها هستیم ✅اینجا باید نماز رو با ارامش و درنگ بخونیم یه راه میانبر برای رشد سریع تو نماز بهتون میگم یادگاری از من داشته باشین "درنگ در نماز " که غوغا میکنه در زندگی 💟 سعی کنید همیشه نفستون رو به خاطر "درنگ "در نماز اذیت کنید این اذیت کردنه ،بدجور نفسمون رو. له و لورده میکنه هرگاه خواستین سریع نمازتون رو تموم کنید و برین❌ تو اینجور مواقع نزارین نفستون بر شما غلبه کنه این صبر هم یک جور مبارزه با هوای نفس هست ✅ 💠🌀تمرین این هفته نمازهامون این باشه که تمام توصیه های بالا رو رعایت کنیم و تو نماز هرجا روحمون خواست فرار کنه از نماز باهاش لج کنیم ✅ یه چند بار که لج کردیم حساب کار دستش میاد ✅ با نفستون لج کنید و از لجش که شده نماز رو اروم تر بخونین ✅ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ حـال خـوبت را ⭐️ به هیچکـس گـره نـزن... یادبگیر بدون نیاز به دیگران شاد باشی بخندی و آرام باشی ⭐️ امیدت فقط به خدا باشه ⭐️ شبتون سرشار از آرامش... ‎‌‌‌‎ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌺🕊ســــلام صبحتون پُراز خیر و برکت☕ امیدوارم امروز یکی از زیباترین روزهای زندگیتون باشـه 🕊🌺 سـرشــار از👇 عشـق💕آرامـش💕آسـایش💕 دلتــون شـــاد💕 روزتون لبریز از برکت و امیـد 🕊🌺 🌱 🌱 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⁉️ مسدود کردن ربات 💢اگر نمی‌خواهید که پیامی از سمت ربات در‌یافت کنید، می‌توانید به راحتی آن را مسدود کنید – همان طور که کاربران را مسدود می‌کنید. برخی ربات‌های ایتا گزینه‌ی متوقف کردن ربات (Stop Bot) را در پروفایل خود دارند. ضمنا برخی توسعه دهندگان گزینه‌ای جهت بی‌صدا کردن ربات می‌سازند. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیست و چهارم و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم : - دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود . حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود. چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا . - فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟ مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم. یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟ نه،من قبول ندارم ! مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد: - لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم: - شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید: - با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم. - نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟ - توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم. خنده ام می گیرد: - قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی! - باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه. با توپ پر می گویم: - خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی. - ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد. می خندم : - نمیری مسعود! خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏انصافا ما كه خيلي حال ميكرديم وقتي معلم ميگفت "كلاستون بدترين كلاسيه كه دارم" انگار مزد زحماتمونو ميگرفتيم😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یادداشت های روزانه ی سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق در برشی از کتاب : امروز، تسبیحم را در ازای یک نصف مداد با سلوان عوض می کنم. ارزش تسبیحم، ساخته شده با هسته ی خرما بیش از ده دینار است، ولی قیمت آن نصف مداد، کمتر از یکصد فِلس و هر هزار فِلس، یک دینار عراقی. از چند روز پیش و برای نوشتن، مداد و خودکار ندارم. دلم نگه داشتن تسبیحم را می خواست و هدیه اش را به پدرم پس از آزادی. آرزو داشتم او با تسبیح ساخته شده به یادش و با هسته های خرمای عراق ذکر بگوید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا