بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀
#چگونهیهنمازخوببخونیم؟
#جلسهسیزدهم
حالا یه سوال اساسی که پیش میاد ؟
ایا باید همیشه "درنگ کنیم و نمازهامون رو کشش بدیم "❓
درنگ کردن در نماز برای زمانی است که ما تو خلوت خودمون تنها هستیم
✅اینجا باید نماز رو با ارامش و درنگ بخونیم
یه راه میانبر برای رشد سریع تو نماز بهتون میگم
یادگاری از من داشته باشین
"درنگ در نماز "
که غوغا میکنه در زندگی 💟
سعی کنید
همیشه نفستون رو به خاطر "درنگ "در نماز اذیت کنید
این اذیت کردنه ،بدجور نفسمون رو.
له و لورده میکنه
هرگاه خواستین سریع نمازتون رو
تموم کنید و برین❌
تو اینجور مواقع نزارین نفستون بر شما غلبه کنه
این صبر هم یک جور مبارزه با هوای نفس هست ✅
💠🌀تمرین این هفته نمازهامون این باشه که تمام توصیه های بالا رو رعایت کنیم
و تو نماز هرجا روحمون خواست فرار کنه از نماز
باهاش لج کنیم ✅
یه چند بار که لج کردیم حساب کار دستش میاد ✅
با نفستون لج کنید و از لجش که شده نماز رو اروم تر بخونین ✅
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
⭐️ حـال خـوبت را
⭐️ به هیچکـس گـره نـزن...
یادبگیر بدون نیاز
به دیگران شاد باشی
بخندی و آرام باشی
⭐️ امیدت فقط به خدا باشه
⭐️ شبتون سرشار از آرامش...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌺🕊ســــلام
صبحتون پُراز خیر و برکت☕
امیدوارم امروز یکی از زیباترین
روزهای زندگیتون باشـه 🕊🌺
سـرشــار از👇
عشـق💕آرامـش💕آسـایش💕
دلتــون شـــاد💕
روزتون لبریز از برکت و امیـد 🕊🌺
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
⁉️ مسدود کردن ربات
💢اگر نمیخواهید که پیامی از سمت ربات دریافت کنید، میتوانید به راحتی آن را مسدود کنید – همان طور که کاربران را مسدود میکنید. برخی رباتهای ایتا گزینهی متوقف کردن ربات (Stop Bot) را در پروفایل خود دارند. ضمنا برخی توسعه دهندگان گزینهای جهت بیصدا کردن ربات میسازند.
#آموزش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت بیست و چهارم
و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم :
- دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود .
حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود.
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند :
- واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا .
- فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟
مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم.
یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟
نه،من قبول ندارم !
مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد:
- لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم:
- شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید:
- با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم.
- نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟
- توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم.
خنده ام می گیرد:
- قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی!
- باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه.
با توپ پر می گویم:
- خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی.
- ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد.
می خندم :
- نمیری مسعود!
خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است.
ادامه دارد ...
انصافا ما كه خيلي حال ميكرديم وقتي معلم ميگفت "كلاستون بدترين كلاسيه كه دارم"
انگار مزد زحماتمونو ميگرفتيم😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یادداشت های روزانه ی
سید ناصر حسینی پور
از زندان های مخفی عراق در
#کتاب_پایی_که_جا_ماند
برشی از کتاب :
امروز، تسبیحم را در ازای یک نصف مداد با سلوان عوض می کنم. ارزش تسبیحم، ساخته شده با هسته ی خرما بیش از ده دینار است، ولی قیمت آن نصف مداد، کمتر از یکصد فِلس و هر هزار فِلس، یک دینار عراقی. از چند روز پیش و برای نوشتن، مداد و خودکار ندارم. دلم نگه داشتن تسبیحم را می خواست و هدیه اش را به پدرم پس از آزادی. آرزو داشتم او با تسبیح ساخته شده به یادش و با هسته های خرمای عراق ذکر بگوید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃همدلی از همزبونی بهتره ❤️
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_ششم
این سه روز مثله برق و باد گذشت و من و امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقص کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای……
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثله وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم. هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای ۱۰ ،۱۱ سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس عشق بود جدا میشدم. رو به روی ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و و و و…..
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشم و دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون. با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم.
امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که.
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا_ خوب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم…. هی
.
.
.
.
.
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
امیرعلی_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
عمو_ طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این۳ ۲٫ سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم …
#رمان_مذهبی #رمان
46.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی پا به پای آفتاب
🇮🇷 داستان کودکی امام خمینی
🇮🇷 قسمت سوم ( آخر )
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
پروردگارا
امشب از تو روحی وسیع
میخواهم
آنقدر که فراموش نکنیم
این تو هستی
که دلیل تمام لبخندها
شادیها خوشی ها و
اتفاقات زیبای زندگی ما
هستی
شبتون خوش🌙
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃صبح تولدِ آغازست
برای
نفس های عاشقانه...
فرصتی ست تازه
برای دوسـت داشتن
و دوست داشته شدن...
برای بخشش مهربانی
به کسانی که لبخند را
به لبِ زندگیمان می دوزند...
🌹🍃سلام و صبحتون عاشقانه بهترین ها...
🌹🍃حلول ماه شعبان الاعظم تبریک و تهنیت باد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت بیست و پنجم
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشتهی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشتهی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژهی مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجهی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زنهاست.
حس که نه...
واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبهی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
_ متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچوقت نمیپسندند.
نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
*
بعد از امتحانات پایانترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا اینقدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
_ شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود؛
_به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه میداری!
واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
- شما؟
پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد:
-(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی))
نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت:
-(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.))
جواب گرفت:
-((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.))
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد.
- چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟
- خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید....
- دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند.
ادامه دارد ...
قوانین فوتبال تو بچگی
1- چاقه همیشه دروازه بانه
2- صاحاب توپ تعیین میکنه کیا بازی کنن
3- فقط وقتی که بازیکن زیاد قسم بخوره ، پنالتی گرفته میشه😂
4- وقتی همه خسته شدن بازی تموم میشه
5- داور وجود نداره
6- اگه توپ نبود ، بطری پلاستیکی جوابه
7- وقتی صاحب توپ عصبانی شد ، بازی تمومه😁😄😂
خیلیا میدونن چی میگم😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔جمعههای دلتنگی
🔻یک راه خوب برای عاشق امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شدن
🍃🌹خاطرهای زیبا از حاج قاسم سلیمانی
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
🍃🌹............................
👈 لطفاً روی لینک زیر کلیک کنید و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
🌱کپی آزاد ☺️
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🧩 #خلاقیت
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1