eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.4هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و نهم_سی‌ام_سی‌و یکم ✨ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم.😍✋ خنده م گرفت.☺️ پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.👶🏻👶🏻👧🏻😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم نمیکردم... حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا... حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.🙁 فاطمه سادات به شدت مریض 👧🏻🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣 مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.😒😕 بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🏻🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.😨🤒👶🏻مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد. سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.😥😣 ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی هم . خیلی شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم 😭و میخواستم کنه... من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😢😣 دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.📲چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😨 سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.😊 رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😍👶🏻آروم صداش کردم: _وحید😧 نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.❤️😭اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.👀وحید هم فقط نگاهم میکرد.👀وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.☺️ هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه . منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم. وحید آمد و برای من کامل شرایطش رو توضیح داد و کلی عذرخواهی و... چون نتونسته بود خبر بگیره بعد از مدتی من هم گرفتار این مریضی شدم ولی ترجیح دادم توی خونه پدر و مادرم باشم یک روزی خواب بودم که وحید وارد اتاق شد با داد و بیداد گفتم وحید برو بیرون که مریض نشی مادرم آمد و گفت زهرا آروم باش،وحید حالش خوب نیست اومده پیشت یکم اروم شدم و وحید آمد پیشم ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و دوم ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.☺️✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 ادامه دارد..
‼️مخلوط شدن خون دهان با بزاق 🔷س: اگر دهان انسان به واسطه خون داخل دهان و یا خارج از آن و یا حتی هر گونه نجس دیگر مثل شراب نجس شود ولی نجاسات مذکور با آب دهان مخلوط شود و از بین برود آیا آب دهان محکوم به طهارت است یا خیر؟ و حکم فرو بردن آن چیست؟ ✅ج: محکوم به طهارت است و فرو بردن آن مانع ندارد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کیک یزدی 🍘 مواد لازم : تخم مرغ ۲۰۰ گرم با پوست شکر ۱۷۰گرم آرد ۳۰۰گرم آب ۵۰ گرم شیر ۸۰ گرم روغن مایع ۱۲۰ گرم شربت بار ۳۰گرم رقیق بکینگ پودر ۱۰ گرم اسانس رز دو سه قطره وانیل نصف ق چ زعفران یک ق م (دم شده) 💢جایگزین اسانس رز میتونین پودر هل یا عرق هل یا اسانس هل بزنین. اول تخم مرغ و شکر و وانیل را در حدود ۶ دقیقه با همزن بزنید و این مرحله بسیار مهمه پس حوصله کنید تا روشن بشه و حجم بگیره در ظرف جداگانه آب و شیر و روغن مایع و شربت بار و اسانس و زعفران را ترکیب کنید و همینطور که همزن داره میزنه با هم به تخم مرغ و شکر که درحال زدن هست اضافه کنید و حدود یک دقیقه بزنید . در آخر همزن را خاموش کرده و بیکینگ پودر و اردالک کرده رو به خمیر اضافه کنید و خیلی کم در حدی که ارد قاطی بشه نه بیشتر با لیسک ترکیب کنید کپسول ها را در قالب ها بزارید و تا جایی پر کنید که تقریبا نیم سانت از لبه خالی بمونه.این نکته مهمه برای اینکه گنبدی بشه بعد در فر کاملا داغ بزارید.بعد ده دقیقه دما کم بشه ۱۸۰ درجه تا کیک مغز پخت بشه کیک یزدی نیاز به گریل نداره و خودش به خوبی رنگ میگیره درجه فر ۲۵۰ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
الهی 🌸🍃 بین ما و گناه💥 📎سیم خار دار بڪش و این فاصله را مین💣 گذاری ڪن بارالها❣ مارا از ترڪش▪️ خمپاره های گناه حفظ ڪن👌 الهی آمین شبتون خدایی🌙✨ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼 شروع روزمون با سلام وصلوات بر امام زمان (عجل) درتمناے نڪَاهت بيقرارم تا بیایی مڹ ظهور لحظہ‌ها را ميشمارم تا بیایی خاڪ لایق نیست تا بہ رویش پاڪَذارے درمسیرت جاڹ فشانم گل بڪارم تا بیایی 🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼 بِســــْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيـــم الهی به امید تو ‎⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️ ارتباط با خویشاوندان 🔷س: آیا صله رحم، با خویشاوندانی که دیدن آنها موجب آزار و اذیت روحی می شود و باعث فراهم شدن بستر تهمت، غیبت و هتک حرمت می شود، واجب است؟ ✅ج: قطع رحم با خویشان نسبی جایز نیست، اما صله رحم فقط با مراوده حضوری و رفت و آمد نیست و با احوال پرسی و پیغام فرستادن از طریق تلفن یا نامه هم محقق می شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمیدونم چقدر طول کشید شاید یک ساعت! نزدیک های ظهر شده بود! عارفه چند لحظه ای یکبار می گفت مامان، بابا و داداشی کی میان! وقتی همسرم اومد با یه دستش محمد حسین به بغل گرفته بود و با یک دستش یکسری دارو ، گفتم:چرا اینقدر دیر شد گفت: خیلی شلوغ بود... نگران گفتم: خوب چی شد؟ گفت: عفونت گوشش خیلی شدیده! دکتر گفت اصلا تا حالا چنین وضعیتی ندیده! با این حال این شربت آنتی بیوتیک رو داد گفت: حداقل کاری میکنه تبش رو میاره پایین... سوال بعدی رو نپرسیدم... فقط شربت رو گرفتم و گفتم آب جوش میخوایم همین الان بهش بدیم.... ایندفعه محمدحسین رو گذاشت پیش من با عارفه رفتن دنبال آب جوش.... من هم قسمت بود همون روبه روی گنبد بشینم و با حسرت و بغض و اشک فقط نگاه کنم.... خیلی طول نکشید از یکی موکب ها آب جوش گرفت و شربت رو حل کردیم و دادم به محمد حسین ... خیالم که از دادن شربت راحت شد به همسرم گفتم حالا باید چکار کنیم؟ نگاهی به گنبد کرد و یه نگاه به جمعیت! بعد به گوشه ی که اون طرف خیابون و توی مسیر برگشتن زائرها بود اشاره کرد که کمی خلوت تر بود و گفت: میخوای اونجا بشینیم یه کم استراحت کنیم تا ببینیم چی میشه! خیلی سریع قبول کردم و گفتم: باشه..‌ رفتیم اون طرف خیابون کنار پیاده رو پتو مسافرتیمون رو پهن کردیم و نشستیم و بچه ها هم با اسباب بازی هاشون مشغول بازی شدن ! موقع نماز ظهر شد... نوبتی داخل یکی از موکب های اطرافمون نمازمون رو خوندیم و چه نمازی.... بعد از نماز بچه ها که از صبح هم هیچی نخورده بودن حسابی گرسنه بودن و بهانه می گرفتن گفتم: آقا غذا چکار کنیم؟ گفت: یه کامیون کنسرو همراهمون آوردیم و کشیدیم! لااقل از باب تبرک هم شده یکیشون رو باز کنیم و بخوریم! من انگار تازه یاد کنسروها افتاده بودم! فکر خوبی بود ، در دسترس و آماده ! کنسرو باز کردیم و نون هم از فرسنگها اون طرف تر از یه مغازه گرفتیم و غذا رو خوردیم! دیگه بعد از ظهر شده بود و من با یه حال زار گفتم: نمیشه بریم بین الحرمین! همسرم گفت: خانم جمعیت رو نگاه کن! میشه به نظرت؟! با بچه ها که ممکن نیست ! تنهاییم که اصلا به داخل نمی رسی! بعد هم فردا روز اربعین و اینجا ده برابر این جمعیت غلغله میشه و اینکه با این وضعیت محمد حسین دکتر گفت به نظرم بهتره برگردیم! ناراحت گفتم: برگردیم... گفت: پیشنهاد دیگه ای داری که بشه کاری کرد؟ من پیشنهادی نداشتم و درست می گفت جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد و محمد حسینم که باید یه فکر درست و حسابی براش میکردیم... قبول کردم نه با غر زدن! نه بهانه گرفتن ! ولی حالم شبیه کسی بود که هر چه دوید ولی نرسید.... حرفهام رو که با آقا زده بودم و فکر نکنم هیچ وقت صحنه ی اون خیابون و گنبد و گلدسته های آقا یادم بره.... حالا که قرار بود برگرديم مگه پاهای من راه می رفتن! قرار شد از کربلا مستقیم بریم چزابه... رسيديم پارکینگی که ماشین های ون بودند ولی اکثرا به سمت مرز مهران می رفتن نه چزابه، به سختی یه ماشین پیدا شد که می رفت سمت چزابه! همسرم چهار تا صندلی گرفت که بچه ها دیگه اذیت نشن درست وقتی که با همون حال گرفته نشستیم و جا گرفتیم یکدفعه..... ادامه دارد...
دو تا خانم اومدن و با اصرار زیاد به راننده که ما را هم تا چزابه ببرید، راننده هم می گفت: جا ندارم ماشین پر شده... من یک نگاهی به همسرم انداختم همسرم یک نگاهی به من ! چون واقعا ماشین نبود! و دو خانم تنها بودن نتیجتا دوباره بچه به بغل رفتیم صندلی دونفره نشستیم و چهار نفر از آقایون که پسرهای جوانی هم بودند رفتند عقب که پشت سر ما میشد نشستند، تا بالاخره این دو خانم هم سوار شدند و راه افتادیم... تا از ترافیک کربلا اومدیم بیرون کاملا هوا تاریک و شب شده بود... ولی من دوست داشتم این ترافیک تموم نشه و توی کربلا بمونیم... هر چند که یاد گرفتم به قول کتاب عزادار حقیقی هدفِ عزاداری یا زیارت گریاندن و گریستن نیست، بلکه برای عزادار حقیقی، گریه وسیله‌ایست برای صاف و زلال کردن روح. گریستن مقدمه و آغازی برای سبک‌بالی است نه اوج یک عزاداری! درست مثل اتفاقی که در امامزاده ای با فاصله ای دور از کربلا برای ما افتاد! مسیر کربلا تا چزابه خیلی طولانی تر بود... راننده وسط یک بیابون، کنار یک امامزاده ای که اصلا توی مسیر زائرها نبود ایستاد برای نماز مغرب...(واقعا نمیدونم چرا ما هم رفت، هم برگشت مسیرمون اصلا تو مسیر زائرها نبود🙄) پیاده که شدیم و نمازمان رو خوندیم من به همسرم گفتم: از چند تا مغازه اطراف نون بگیریم که به بچه ها یه چیزی بدیم بخورن، هر مغازه ایی که همسرم رفت پول ایرانی قبول نمی کردن!(البته طبیعی بود چون مسیر زائر رو نبود پول ایرانی نمی گرفتن چون نمی تونستن خرجش کنن) خیلی کلافه شدم آخه محمد حسین باید حتما غذا یه چیزی میخورد تا بتونه شربت آنتی بیوتیک رو بخوره، ناراحت بودم و درست یادمه آقای فلافل فروشی هم اونجا بود و یکی از قشنگ ترین ارادت ها را از فاصله ی دور به امام حسین به ما نشون داد... رفتیم جلو همسرم گفت: نون میخوایم! آقا که نفهمید چی میگیم متعجب نگاه کرد که همسرم با اشاره به نون ها گفت: خبز... بنده خدا چند تا نون آماده کرد و داد سمت ما تا اینکه همسرم پول ایرانی داد به طرفش که گفت: لا ایرانی! دینار یا دلار! من که معمولا با آقایون صحبت نمی کردم ولی توی اون موقعیت خیلی عصبانی شدم و گفتم: نحن زائر الحسین... ارحم... لا دینار! لا دلار ! با اشاره به پول ها ادامه دادم ایرانی فقط موجود!!!(عربی حرف زدنمون هم فاجعه‌ بود 😆که فرض کنید با لحن عصبانی یک خانم هم قاطی بشه خودش یه پروژه محسوب میشد کلا جملاتم به قول دوستانِ رشته ی ادبیات عرب، محلی از اعراب نداشت🙃) ولی هر چقدر هم نامفهوم صحبت کنیم یه کلمه ی مشترک هممون رو بهم وصل می کنه و مسئله رو حل! دقیقاً تا شنید که گفتم: زائر الحسین چند تا نون دیگه هم گذاشت روی نون ها و با یک حالت خاصی مثل معذرت خواهی شدید نون ها رو با احترام داد به سمت ما و گفت: اهلا وسهلا... انا احب الحسین..‌. کار اون آقا بواسطه ی ارادتش به امام وسط بیابون خیلی برای منِ زائر ارزش داشت و بدون شک نگاه امام رو به سمت خودش جلب کرد! و این برای من درس بزرگی بود که وقتی اولویت اولویتِ امام باشه میشه کربلایی بود، حتی با فاصله‌ی دور از کربلا... بنده خدا اینقدری نون داد که ما به اکثر افراد داخل ماشین نون دادیم ... خیلی زود راه افتادیم و همون طور که ماشین با سرعت حرکت می کرد ساعت حدودا هشت شب بود که روی پل داخل بزرگراه یکدفعه یک صدای مهیبی اومد! حالا هر چی به جلو و عقب ماشین نگاه میکردیم که آیا تصادف کردیم یا نه چیزی مشخص نبود کمتر از ثانیه ای دوباره صدا اومد...! ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اربعین آمد دلم را غم گرفت بهر زینب (سلام‌الله‌علیها) عالمی ماتم گرفت سوز اهل آسمان آید به گوش ناله‌ی صاحب زمان(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) آید به گوش فرا رسیدن اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه‌السلام) تسلیت باد
مداحی_آنلاین_چاره_ساز_عالم_زینب_کبری_حجت_الاسلام_رفیعی.mp3
607.8K
چاره ساز عالم زینب کبری(سلام الله علیها) 🎤حجت الاسلام رفیعی
مداحی آنلاین - دست خودم نیست - محمود کریمی.mp3
9.55M
دست خودم نیست گریه‌ام بی اختیاره 🎤 محمود کریمی
قصـه ازآنجایی تلخ شد كه باعصبانیت به هم گفتیم: بچه را ول کردی به امان خدا ماشین را ول کردی به امان خدا و اینطور شد که "امان خدا" شد مظهر ناامنی درحالیکه امن ترین جای عالم امان خداست.... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 با توکل به نام الله 🌸دلتون شاداز غم ها آزاد 🌷خانه اميدتون آباد 🌷زندگی تون بر وفق مراد 🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌷و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷بسم الله الرحمن الرحیم 🌷الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اربعین روز دعا بهر ظهور مهدی(عجل‌الله تعالی) است.
مداحی آنلاین - مال توییم حسین جان.mp3
3.02M
مال تواییم حسین جان 🎤حجت الاسلام انصاریان
🏴 تغییر نذر 🔷س: نذر کردم در صورت قبولی در دانشگاه در روز اربعین امام حسین(ع) غذای نذری بدهم. آیا می توانم به جای غذا معادل هزینه آن را به نیازمندان کمک کنم؟ ✅ج: اگر صيغه مخصوص نذر را ـ كه در رساله‌هاى عمليه ذكر شده است ـ نخوانده‌ايد، عمل به آن لازم نيست و مى‌توانيد تغيير دهيد ولى چنانچه صيغه نذر را خوانده باشيد، بايد بر طبق آن عمل كنيد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نان شکلاتی 🍞 مواد لازم برای تهیه خمیر: 3لیوان آرد سفید 3قاشق ماست 3قاشق شکر 3قاشق شیر خشک یک قاشق مایه خمیر یک قاشق چایخوری بکینگ پودر ربع لیوان روغن مایع یک لیوان آب گرم که گرماش دست رو نسوزانه 💢 بعد از مخلوط کردن مواد با یک قاشق با دست خمیر رو ورز میدیم به شکلی که خمیر هواگیری کنه یعنی به شکل تازدن به داخل نمیدونم میتونید متوجه منظورم بشید یا خیر. در نانها مقدار آرد و آب حدودیه و بستگی به سنگینی یا سبکیه آرد داره .هرموقع دیدید خمیر خوب منسجم شد و دیگه به کاسه نمیچسبید و خمیر حاصله چسبناک نبود که به دست بچسبه کار خمیر تمامه البته باید توجه کرد خمیر باید چسبندگی داشته باشه و زیاد آرد نزنیم که خیلی سنگین بشه .خمیر رو با چند قطره روغن آغشته میکنیم و روی ظرف رو میپوشانیم و برای 1/5ساعت میگذاریم جای گرم که تخمیر بشه و حجم خمیر دو برابر بشه نکات ومراحل : بعد از ور اومدن خمیر گلوله گلوله از خمیر لقمه برمیداریم و داخلش رو بنا به میلتون با پنیر خامه ای خصوصا لبنه یا گردو دارچین پر میکنیم و لقمه ها رو مثل چونه نون کوچک میبندیم و کنار هم در پیرکسی که تهش رو کره چرب کردیم میچینیم .بعد ده دقیقه زمان میدیم که لقمه ها ور بیان و بعد با برس تخم مرغ مالشون کرده و کنجد و سیاه دانه میپاشیم .بعد در فر گرم در دمای 180به مدت حدودا 25 دقیقه طبخ میکنیم . بعد از پخت وقتی کمی از حرارت افتاد در صورت تمایل میتونید روش رو شیره یا عسل بدید و شیرین میل کنید و می تونید بدون شیرینی میل کنید ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
چندین بار این صدا اومد که ناچار راننده مجبور شد وسط بزرگراه روی پل ماشین رو نگه داره ببینه چی شده! پیاده که شد، دید ای واااای ساک ها و کوله پشتی هایی که بسته بود روی باربند به دلیل سرعت زیاد افتاده بودن! ساک ما که پر از کنسرو بود کمی جا به جا شده بود با ساک هایی که زیر ساک ما بودن ولی اتفاقی براشون نیفتاده بود!(و به قول همسرم اگر ساک ما می افتاد بی هیچ شک و شائبه ایی با این بار کنسروی که داخلش بود ماشین پشت سریمون رو متلاشی می کرد😅) نکته ی جالبش اینجا بود که هر چهار تا کوله پشتیه ، چهار تا پسر جووون که پشت سر ما بودند افتاده بود پایین! حالا هر چی با نور گوشی نگاه میکردن پیدا نمیشد آخه پرت شده بودن از پل پایین! حالا میخواستن به عربی به راننده بفهمونن که کلی وسیله ی مهم داخل کوله هاشون بود! عربی حرف زدن اونها من رو به زندگی امیدوار کرد فرض کنید با حالت عصبانی و لهجه ی عربی به راننده میگفتن سوئیچ ، ماشین ، لا موجود! راننده که نمیدونست اینها چی میگن فقط معذرت خواهی میکرد! یکیشون بعد از چند دقیقه انگار یک کلمه مهم پیدا کرده بود گفت: سوئیچ سیاره لا موجود! ولی فایده ای نداشت🤣 راننده هم فقط معذرت خواهی میکرد که کوله ها افتادن! هیچی دیگه نهایتا بعد از یک ساعت گشتن و چیزی پیدا نکردن بقیه بار و بندیل رو محکم کردن و چون وسط جاده نمیشد ایستاد راه افتادیم! حالا این بندگان خدا پشت سر ما داشتن تحلیل میکردن که چرا فقط کوله پشتی ماچهارتا افتاده! اولش که خوب کمی عصبانی بودن اما کمتر از ده دقیقه فضاشون جالب شد! چون خیلی بلند صحبت میکردن ما هم کاملا میشنیدیم و هراز گاهی همسرم دلداریشون میداد! یکشون به اون یکی می گفت : آخه من نمی فهمم خمیر دندون فلان قیمتی با کفش کتونی چهارصد هزار تومنی رو من چرا باید با خودم بیارم بعد تازه چی، پام نکنم‌بذارم داخل کوله پشتی!😩 اون یکی می گفت: بچه ها به نظرتون چرا فقط کوله های ما افتاده؟! یه نفر دیگشون گفت: حتما حکمتی بوده!🤔 کناریش گفت: نه بابا فکر کنم چون ما مجرد بودیم خدا خواسته درس عبرت بشه برامون بقیه که متاهل بودن هیچ کدوم ساک و کوله اش تکون نخورد😆 یک نفر دیگه گفت: نه اخوی یه بررسی کنی از اول سفر پیاده رویمون تا اینجا علتش رو می فهمی! جا داشت امام حسین خودمون رو از روی پل بندازه پایین😎🤣 با حرفهاشون کل فضای ماشین پر از صدای خنده شد و این مناعت طبعشون رو نشون میداد... اینها همینطور که مشغول بررسی کردن و علت یابیشون بودن و این ماجرا ادامه داشت و دیگه شبیه لطیفه براشون شده بود و هر کدوم چیزی می گفتن، حدودا یک ساعتی گذشته بود که یکدفعه یه صدای وحشتناکی با شدت بیشتری اومد و ماشین به شدت تکون خورد! همون لحظه ماشین ایستاد! حالا دقیق یادم نیست ماشین ما زده بود به ماشین جلویی یا یه ماشین از عقب زد به ماشین ما! فرص کنید دو تا راننده ی عرب زبان، با هیبت عربی با هم تصادف کنن😱😲 جوری بلند بلند با هممون لهجه ی عربی با هم نمیدونم دعوا میکردن یا حرف میزدن که واقعا خانم ها که هیچ آقایون داخل ماشین هم نگران شدن! نهایتا با پادر میونی، فارسی ، عربی آقایون داخل ماشین ، شماره بهم دادن که خسارت همدیگه رو بپردازن! و ما دوباره راه افتادیم اما حالا راننده کاملا عصبانی و با سرعت نور مسیر رو می رفت! دیگه آقایون پشت سرمون بحثشون از کوله خارج شده بود و می گفتن: جونمون رو دریابیم با این وضعیت😶 نیم ساعتی گذشته بود که یه ساختمون توی تاریکی بیابون نورش هویدا کنار جاده دیده میشد که ظاهرا موکب بود. با دیدن این موکب آقایی که جلو، کنار راننده بود اومد وسط ماشین و گفت: این بنده خدا داره خواب میره، الان دیگه اعصاب هم نداره اگر جونتون رو دوست دارین و موافقین داخل این موکب بخوابیم تا نماز صبح... هیچ کس مخالفت نکرد و همه ترجیح دادن یه شب دیرتر برسن ولی برسن! رفتیم داخل موکب که... ادامه دارد...
رفتیم داخل موکب که استراحت کنیم... فضای بزرگی بود که خانم ها از آقایون کاملا جدا بودند، پر از پتو و بالش ، تعداد کمی زائر داخل بود ، چون تقریبا نصفه شب بود چند تا خادم خانم سریعتر از ما اومدن و تشک و پتو رو پهن کردن که ما چند نفر استراحت کنیم.... با دیدنشون آدم در مقابل این عظمت روحی احساس خجالت می کرد واقعا... حس خیلی خوبی داشت که قرار بود بعد از چند شب مثل آدم درست بخوابیم ، مثل آدم بخوابیم که نه ! در واقع مثل جنازه بیهوش بشیم 🙃 و دقیقا همین اتفاق افتاد و من با محمد حسین و عارفه زهرا کمتر از ثانیه ای خواب رفتیم... با صدای اذان صبح بلند شدم ، چون تونسته بودم راحت استراحت کنم احساس میکردم زندگی بهم تزریق کردند! نگاهم به بچه ها که راحت خوابیده بودن افتاد به خودم نهیب زدم: اگر اینهمه عجله نکرده بودی و کمی بین راه استراحت می کردیم و کمی به فکر شاد کردن دل امامت بودی تا دل خودت، شاید الان هنوز توی کربلا بودیم! شاید نماز صبح رو بین الحرمین می خوندیم.... نفس عمیقی رها میشه توی فضا و به خودم یادآوری می کنم: هنوز فرصت جبران هست، سفر کربلا رو باید توی ذهن بچه ها شیرین ترین سفر کنم... اینطوری دل امامم هم شاید از من راضی میشد... با همین حال بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد رفتم بیرون که ببینم قراره چکار کنیم حالا همه بیدار شده بودند و مهیا اما راننده هنوز خواب😶 هوای دم صبح وسط بیابون خیلی دلپذیر بود و نسیم خنکی می وزید... چند قدمی توی بیابون راه رفتم و آروم توی ذهنم زمزمه میشد .... نسیمی جانفزا می آید... بوی ‌کربُ بلا می آید... توی همین حال و هوا بودم که کم کم خانم های عرب خادم هم دست بکار شده اند و نان محلی می پختند خیلی صحنه ی قشنگی بود... بساط صبحانه که اصلا به شکلی بود که وضع روحی هر فردی رو به اعلی ترین درجه ی دوپامین می رسوند (دوپامین هورمونیه توی بدن که مسئول سطح انرژی و شادیه،هر چی بیشتر ترشح بشه انرژی و انگیزه بیشتر😇 ) داخل سینی های گرد استیل که برای زائرها می آوردن هر چی که فکر کنید بود ! از انواع مربا و حلوا و تخم مرغ و پنیر و شیر گرفته تا فلافل و زیتون و پرتقال و خلاصه معنی اینکه هر چه داشتند در طبق اخلاص گذاشتند رو خوب میشد دید و حس کرد... دیگه محمد حسین و عارفه زهرا هم بیدار شده بودند و الحمدالله چون استراحت کرده بودند خیلی سر حال بودن ... صبحانه هر کدوم یه دونه تخم مرغ محلی با یه نون تازه و داغ براشون آماده کردم ... دیدن تکاپوی خادم ها که تلاش میکردن و سنگ تموم می گذاشتن برای بچه ها جالب و جذاب بود! فکر میکنم ساعت شش، یا هفت صبح بالاخره راه افتادیم و سه چهار ساعت بعد مرز چزابه رسیدیم... از مرز که رد میشدیم تمام سرباز ها و پاسدارها که اونجا بودن با یه حالت خاص و عرض ارادت از زائرها استقبال میکردن و می گفتن شما زائراهای حسین(ع) بودید... اما شاید درست تر این بود آنها مقرب تر بودند به آقایمان حسین(ع) ! به قول یکی از اساتید خوبمون که می گفت: درست شبیه «ایمان» که درجات و مراتبش، باهم فرق می‌کنند؛ مقام عزاداران حسین علیه‌السلام نیز، باهم مساوی نیست! هر چه عزادار؛ ـ مقامِ امام، ـ رابطه‌ی خودش با امام، ـ علّت قیام امام، و نقش عزاداری در تحکیم ارتباط او با امام را بیشتر بشناسد؛ مقامش در نگاه خدا بالاتر، و میزان نزدیکی و قُرب او به امام حسین علیه‌السلام بیشتر خواهد بود.... درست مثل همین سربازها و موکب دارانی که دور از کربلا اما نزدیک و مقرب امام حسین(ع) بودند.... مطلبی که من در این سفر هر چند به سختی اما خوب درک کردم و به این نتیجه رسیدم و در نهایت میدانستم باید👇 پایان این سفر، آغازی باشد برای شروعی دوباره.... والعاقبه للمتقین