eitaa logo
مَه گُل
654 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
صداش رو بلند کرد و گفت: من میخوام بدونم زنم پیش شما اومده مشاوره یا اینم یه دروغ دیگه است که داره میسازه! گفتم: آقای محترم خوب چند لحظه صبر میکردین! این چه وضعیه! بلندتر داد زد من صبر ندارم! یعنی داشتم ولی دیگه تموم شده... یه کلمه بگید ببینم خانم.... اینجا اومده یا نه؟ بعد به طرف خانم امیری اشاره کرد با همون حالت ادامه داد: این خانمم که اینجا نشسته میگه من نمی تونم هویت مراجع کنندهامون رو فاش کنم! کلا شما خانما عادت دارین همه چی رو قایم کنین! اخم هام روکشیدم توی هم و گفتم: آقا احترام خودتون رو نگه دارین! نیم ساعت بیرون منتظر باشید بعد که کار این خانم تموم شد تشریف بیارید داخل بشینید درست صحبت کنید ببینم چی شده وگرنه مجبور میشم زنگ بزنم پلیس... چشمهاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود اما با این حال قیافه ی جدی من رو که دید درست متوجه شد که اینجا جای دعوا و بلوا درست کردن نیست... نگاهی به ساعتش کرد و با همون حالت رفت توی سالن و شروع کرد قدم زدن... من هم در اتاق رو بستم... از خانمی که داخل اتاق نشسته بود عذر خواهی کردم... بنده خدا از استرس و هیبت این آقا بعد از یه ربع صحبت کردن ترجیح داد بقیه صحبت ها رو بذاره برای جلسه ی بعد و زودتر رفت..‌. به خانم امیری گفتم: بگید این آقا بیاد داخل... وارد که شد همونطور عصبی ایستاده بود..‌ با آرامش گفتم: لطفا بشینید... با حرص نشست و گفت: خوب بالاخره بعد از نیم ساعت می فرمایید خانم من اینجا اومده یا نه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اسم و فامیلشون چی هست؟ وقتی گفت فهمیدم خانم سین /الف هست و اگر اشتباه نکرده بودم این آقا هم باید آقا دانیال باشه! گفتم: بله اومدن! شما هم احتمالا باید همسرشون آقا دانیال باشید درسته! انگار یه آب یخ ریختن روی یه کوره ی آتیش! بعد لحنش یکدفعه عوض شد و آروم ‌گفت: یعنی واقعا اومده پیش شما! یعنی دروغ نگفته! بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: پس کامنت های اون پسره چی.... اون پیام ها رو که خودم دیدم..‌. گفتم: آقای محترم، خانم خوبی دارید منتها علم خوب خانم داری کردن رو ندارید! ایشون شما رو خیلی دوست داره اما متاسفانه کم توجهی های شما باعث تغییر روند مسیر زندگیشون داشت میشد که الحمدالله هنوز اتفاقی نیفتاده... با دست محکم زد روی دسته ی صندلی و گفت: صبح تا شب دارم جون میکَنم تا خانم راحت بخوره! راحت بپوشه! راحت زندگی کنه! بعد شب باید بیام پیام هاش رو ببینم که عشقش رو نثار یکی دیگه می کنه! والا یه کم انصافم خوبه یه کم حیا هم خوبه! بشکنه دستم که برای تولدش گوشی خریدم... گفتم: کمی صبر کنید! من نمیگم ایشون کارشون به هر دلیلی اشتباه نبوده اما خوب بهتر نیست از زاویه های دیگه هم این قضیه رو نگاه کنیم! اولا: همین که خانم شما اومده مشاوره یعنی شما رو دوست داره و احساس کرده حتی همین پیام هایی که رد و بدل میشه اشتباه! پس این نقطه ی قوت شما رو میرسونه، می تونست مثل خیلی ها به این پنهان کاری ادامه بده و آخرشم که... دوما: اگه اون پیام ها رو خوندین یه سوال دارم تا حالا شما اینجوری با همین سبک بهش پیام دادین! ابروهاش رو کشید تو هم و گفت: من وقت این کارو ندارم بخوام صبح تا شب بشینم پیام بدم کی پول در بیاره! کی نون بیاره! یکم فکر کردنم بد نیست! گفتم: دقیق گفتید یکم فکر کردنم بد نیست... واقعا چند تا پیام دادن چقدر وقت میگیره! اگر میدونستید ارتباط کلامی و شنیداری چقدر روی خانم ها موثره مطمئنا امروز با چنین مشکلی روبه رو نمی شدید! ولی خوب هنوز هم دیر نشده... میدونید آقا خیلی ها فکر می کنند صرف ازدواج کردن تمام شناخت رو نسبت به طرف مقابل بدست میارن در صورتی که کاملا اشتباه می کنند! بعضی های دیگه هم فکر می کنن کاری که از نظر خودشون خوبه و خودشون خوشحالشون میکنه حتما طرف مقابل رو هم خوشحال می کنه در صورتی که اینم اشتباه! زن و مرد با هم متفاوت اند و همین تفاوت باعث تکاملشون میشه البته درصورتی که درست تفاوتهای همدیگه رو بشناسن! ببینید من متناسب با کارم هم ویژگی های آقایون رو میدونم هم ویژگی های خانم ها رو و طی تجربه ای که دارم به یقین میتونم بهتون بگم که معمولا وقتی یه اتفاق بد می افته هر دو طرف مقصر هستند البته شدتش فرق میکنه! من اصلا نمیخوام از کار اشتباه خانمتون دفاع کنم اما میخوام حالا که اینجا هستید از رفتار اشتباه شما انتقاد کنم شما خیلی راحت می تونستید دل همسرتون رو بدست بیارید چون خدا این توانایی رو بهتون داده اما حالا به هر دلیلی چه این مهارتها رو بلد نبودید چه فرصتش رو نداشتید یا به هر علت دیگری...‌بخشی از تقصیر برای شماست! نگاهم کرد و خیلی آروم گفت: مگه من چکار باید میکردم که نکردم! قاطع گفتم: محبت! باید محبت می کردید که نکردید! و یا کم کردید یا از روش اشتباهی استفاده کردید... ادامه دارد... نویسنده:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 كتابخونة  حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي  لحظه اي  فراموش  مي كندكه  براي  چه  آمده  و كجا مي خواهد برود.  ميني بوسي  شلوغ  از جلويش  عبور مي كند، پسركي  سر از پنجرة  ميني بوس بيرون  آورده ، مرتب  فرياد مي زند: - بهشت  رضا! بهشت  رضا مي ريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن ! پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه  زير شكنجه هاي  ساواك  شهيد شده  بود و دربهشت  رضا به  خاك  سپرده  شده يكدفعه  به  فكرش  مي رسد كه  سوار ميني بوس شود و در بهشت  رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته  و يك  دل  سير گريه  كند ودرد دلش  را بازگو نمايد مي خواست  دستش  را بالا بياورد كه  ناگاه  از بوق تاكسي  از جا پريده ، دستپاچه  مي گويد: - فلكة  آب ! ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🔥 👣🔥 خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...  از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... آره یه دیوونه خوشحال ... . در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... . تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... . یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... . بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... . پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...  بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ... ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
☀️ ☀️ بچه‌هاي دوروبر فقط سرشان را تكان دادند. معلوم نشد تاييد بود يا انكار، سميه پوزخندي زد: -گفتم كه حرفهاي شما همه اش شعار و ادعاست راحله خانم! هيچ كس حرف رو تاييد نكرد. راحله چند لحظه مكث كرد. انگار مي‌خواست كمي خودش را كنترل كند. _كدومتون مي‌تونين همين الان، يه مورد از مسائلي رو كه به سر خودتون اومده يا با چشمهاي خودتون ديدين، براي سميه خانم تعريف كنين تا باورش بشه. بازهم سكوت. همه سرهايشان را پايين انداختند. فكر مي‌كنم فهيمه بود كه چيزي را هم زير لب زمزمه كرد، عاطفه خواست حرفي زده باشد: - بله! اين همه دانشجوي دختر نابغه و دانشمند و تيزهوش رو عوض هواپيما، دارن با اتوبوس مي‌برن مشهد! راحله نگاه تندي به عاطفه كرد. عاطفه فوراً حرفش را خورد. شايد همين جمله تمسخر آميز عاطفه بود كه باعث شد راحله آن قصه را تعريف كند. - خيلي خب! مثل اينكه هيچ كدومتون جرات حرف زدن ندارين. باشه! مهم نيست. من خودم اينقدر حرف براي گفتن دارم كه مي‌تونم تا آخر اردو براتون از اين قصه‌ها بگم و تموم نشه. ولي حالا فقط به يكيش گوش كنين: " يكي بود، يكي نبود، روزي روزگاري توي همين شهر تهرون، دختري زندگي مي‌كرد مثل بقيه دخترها كه اسمش ناهيد بود. اين دختر برعكس بقيه دوستهايش كه همه شون سرشون به بازي و شيطنت گرم بود، علاقه زيادي به مطالعه داشت. براي همين درسش خيلي خوب بود. گذشت و گذشت تا اين دختر به سال آخر دبيرستان رسيد. ناهيد كه ديگه حالا دختر خوب و قشنگي شده بود، هنوز هم مرتب و شبانه روز سرش توي كتاب و درسش بود و قصد داشت بره دانشگاه. تمام دبيرهاش به آينده اون اميدوار بودن. اما يه روز سرد زمستوني، زنگ خونه اونا به صدا دراومد و يه مرد و چند تا زن به خواستگاري ناهيد اومدن. دختر، اولش يكدندگي مي‌كرد كه مي‌خواد درس بخونه. البته از اون جوون بدش نمي اومد. به نظر، جوون مودب و سربه راهي بود. ولي دختر هم مي‌خواست بره دانشگاه. اما بشنوين از اون جوون كه سفت و سخت عاشق اين دختر شده بود. براي همين هم ول كن قضيه نبود" صداي پايي حواسم را پرت كرد. از پشت سرم بود، از جلوي اتوبوس. كمي به عقب برگشتم. فاطمه بود كه به سمت ما مي‌آمد. كمي خودم را جمع كردم. عاطفه را هم كشيدم طرف خودم. كمي جا بازشد و فاطمه كنار مانشست. " خلاصه اين كه جوون يه روز اومد خونه ناهيد و بهش قول داد كه بعد از ازدواج هم بتونه به درسش ادامه بده. دختر هم قبول كرد و عروسي سرگرفت. چند ماهي تا كنكور وقت بود. هروقت كه دختر درس مي‌خوند، شوهرش سعي داشت به او ثابت كنه كه اين كارها بي فايده است و بالاخره روز كنكور فرا رسيد. ولي، مرد از صبح در خونه رو قفل كرد و نگذاشت كه دختر به جلسه كنكور بره. دختر هر كاري كرد، مرد راضي نشد. مرد دوپايش را توي يه كفش كرده بود كه نمي خوام دانشگاه بري. از دختر التماس و اصرار، از مرد هم انكار كه راضي نيستم بري دانشگاه. ناهيد گفت كه قول قبل از ازدواج يادت رفته؟ ولي مرد قبول نكرد. گفت كه حالا نظرم فرق كرده. دختر گفت كه تو حق چنين كاري رو نداري. ولي مرد مي‌گفت كه حق دارم; چون شوهرتم و تو بايد به فرمان من باشي. من هم راضي نيستم كه دانشگاه بري. بله! و اين طوري شد كه شاگرد اول دبيرستان دخترانه كه اميد تمام مسئولان مدرسه اش و فاميلش محسوب مي‌شد، به خاطر نظر شوهرش از تحصيل و پيشرفت بازماند و مرد نه تنها نگذاشت كه اون دختر به تحصيلاتش ادامه بده، بلكه براي اين كه فكر تحصيل رو از سرش بيرون كنه، كتاب خوندن رو هم براي اون زن ممنوع كرد. " دفعه قبلي كه برگشته بودم فاطمه را ببينم، يك لحظه هم چشمم به عاطفه افتاد. حرفي نمي زد و به دقت گوش مي‌داد. دوباره برگشتم طرفش كه ببينم حالا در چه وضعي است، ديدم خيلي جدي و دقيق گوش مي‌كند. مثل اينكه متوجه نگاه من شد. چون سرش را آورد جلوتر و در گوشم گفت: - مي‌گم ولي فيلمش قشنگه، نه؟ هنديه؟! هيچ وقت نمي شد فهميدكه در چه حالتي ست! جدي يا شوخي. " مدتي بعد ناهيد بچه دار شد. بچه اش يه دختر بود. ولي زن راضي نبود، دلش نمي اومد يه بچه معصوم و بي گناه رو فداي خود خواهي‌ها و افكار شوهرش بكنه. براي همين هم ديگه بچه دار نشد. او از شوهرش قول گرفت كه ترتيب بچه فقط زير نظر او باشه و مرد چون مي‌خواست به هر وسيله اي شده ناهيد خونه نشين بشه قبول كرد. ناهيد احساس مي‌كرد براي درست تربيت كردن بچه اش به تجربيات ديگه اي احتياج داره؛ ولي شوهرش فقط اجازه رفت و آمد با مادر و خواهر شوهرش، و گاهي هم مادر خودش رو مي‌داد. ناهيد به تجربيات اون‌ها احتياج نداشت، چون شوهرش نتيجه چنين تربيتي بود كه او اصلاً خوشش نمي اومد. پس دور از چشمان مرد... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش می کرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون می تونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم می کرد ! سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان! _شما دوتا دیگه کجا ؟ محمد ابرو انداخت بالا _خونه عمه ! مشکلیه؟ چشم هام رو ریز کردم _اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟ محسن باصدای لوسی گفت _وا محیا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد! صورتم و جمع کردم _بی مزه ها! بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش می چرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم با آژانس می رفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه! به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لب هاش _ این یعنی دختر بابا از الان تعارفی شده؟؟! محمد پوفی کرد _نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس می کنه! محسن هم دهنش رو کج کرد _خودشیرین! بابا به جای من چشم غره ای به هر دوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا! _آی خانوم مامان هم داره میادها ! گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟! محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود _بله مامان... دسته جمعی می خوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دور دور ...آخ چه صفایی داره حالا بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟ محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه _آره والا دعاش رو باید به جون امیرعلی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا نداد و این بار اون طرفدارم شد _صد دفعه گفتم نزنین این حرف ها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!! تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند. عطیه در رو باز کردو با دیدنم دست به کمر شد _وا چه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تا لنگ ظهر می خوابه! اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو! با کیفم زدم به بازوش _حالا هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی! عطیه بازوش رو ماساژ داد _دستت هرز شده ها...صد دفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن! ضربان قلبم بالا رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیرعلی پاگشا شدم و نیومدم دیدن عطیه! شیطنتم خوابید _جدی نمی دونستم لبخند دندون نمایی زد _نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟! خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدم هام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟! صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خلاصه آمار کارها و حرف هایی که امیرعلی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاضرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش می شناسیش که اخم هاش از صد تا دعوا و کتک بدتره! با اینکه به حرف های عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم! با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا! از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم! مونده بودم توی حالت برزخ ... اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره! اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن! بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله ! خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام.... از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم. بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟ گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم... آماده رفتم جلوی در ایستادم... دل تو دلم نبود... یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت! چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه! آخه چقدر من باید حرص بخورم... پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم! بعله حضرت آقا بودند با چهره‌ای شاد و بشاش! با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم! گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من.... مختصر گفتم: سلام... مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم! اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران! حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم... با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن! که از حالتش خندم گرفت... از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم! بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه! کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت... یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه! ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم! هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من! ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم! برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم... رسیدیم اما چه رسیدنی...! ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده) (( درباره تربیت نـوجوان )) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 👇👇
که یه اتفاق مثل امروز برام تکرار نشه! با همین حال خراب که حین تحلیل کارهای خودم بودم و از ساختمان خارج شدیم، که مهسا از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: هدی صبر کمی آروم تر برو! عصبانی نگاهش کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که فریده با همون تیپ افتضاح سرش رو از پنجره ی طبقه ی سوم آورد بیرون و داد زد مهسا ببخش باور کن با مهری شرط بندی کرده بودیم بعدا برات توضیح میدم! با حرص یه نگاهی به فریده کردم و یه نگاهی به مهسا! و با همون سرعت خودم رو ازشون دور کردم حالا از یه طرف توی دلم می گفتم مهسا رو رها نکنم که تنها بشه و بره سمت فریده، اون هم داخل اون خونه ای که بیشتر شبیه کاباره بود تا خونه! از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم چون بخاطر مهسا تا این مکان رفتم و با خودم فکر میکردم واقعا اگر اتفاقی توی اون خونه برام می افتاد کی باید جواب میداد! چی باید جواب میداد؟! یه چیز دیگه هم بود که مثل سنگ راه گلوم رو سد کرده بود! اون هم اینکه دلم از این همه گناه گرفته بود... دوست داشتم فریاد بزنم... دیدن دختر ها و پسرهایی هم سن خودم ولی توی بدترین حالت ممکن که بعدش جز پشیمونی همسفری ندارن عجیب بهم ریخته بود! وقتی خیالم راحت شد از اون آپارتمان کذایی، حسابی دور شدم نشستم کنار جدول های خیابون... برام مهم نبود اطرافم چه خبره... زدم زیر گریه.... تا مهسا خودش رو بهم رسوند اومد نشست کنارم، با شرمندگی گفت: ببخش هدی... تقصیر من شد، من اشتباه فکر کردم باور کن نمیدونستم این یه شوخیه... نگاهم رو که با اشک قاطی شده بود خیره به چشمهاش متمرکز کردم و با عصبانیت گفتم: مهسا این یه شوخیه! اینکه یه عده دختر و پسر جووون توی اون خونه دور هم جمع شدن و معلوم نیست الان توی چه حالین؟! میگی یه شوخیه! حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش رو انداخت پایین... بعد از یه مکث طولانی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: منم تا چند وقت پیش توی جمع همین آدم ها بودم... همین آدم هایی که تو برای چند لحظه اونجا موندن و دیدنشون حالت اینجوریه! هدی من از اون جمع جدا شدم، ولی نمیدونم جمع دیگه ای هست باهاشون باشم یا باید تا آخر تنها بمونم؟! نمیدونم امیدی بهم هست یا نه...؟ از شنیدن حرفهاش یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حتما امیدی هست حتما! ولی به من هم حق بده مهسا! من هنوز از این اتفاق شوکه ام! بعد هم با همون حال ادامه دادم: مهسا میگم به نظرت الان بهتر نیست به جای این حرفها بریم به نگهبانی شهرک بگیم یه کاری کنه این بساط جمع بشه؟! مهسا ساکت شد... احساس کردم این سکوت یعنی من موافقم، شاید چون طعم چنین جمعی رو چشیده بود راضی بود کسی این بساط رو جمع کنه تا اتفاقاتی که برای خودش افتاده برای شخص دیگه ای نیفته! همراه هم شدیم و رسیدیم به نگهبانی... آقای میانسالی داخل کانکس بود. من شروع کردم حرف زدن وقتی ماجرا رو بهش گفتم تنها جمله ای گفت این بود: دنبال دردسر نباشین! ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رفتم سمت ضریح شلوغ بود ولی چون نرده گذاشته بودن داخل صف همه می تونستن زیارت کنن یک ساعتی طول کشید تا نوبت من شد... و لحظه ی زیر قبه... ولحظه ی وصال... دستهای گره خورده به ضریح... و حس ناب شش گوشه و پایین پای حضرت... و یک دل سیر اشک برای اکبر(ع) برای غم اصغر(ع) برای حسین(ع) برای آنان که با بی بصیرتی در لشکری به اسم اسلام و به نام مسلمان، حسین(ع) را دُوردانه ی پیامبرشان را، نه تنها کشتند که تشنه ذبح کردند! خود را مسلمان خواندند و حضرت را خارجی! آخر تحریف و نفوذ تا کجا! با دستهایی که دیگر با قلبم به ضریح گره خورده بود زیر قبه اش دعا کردم خدایا بصیرتی بده که به موقع امامم را یاری کنم... نه بصیرتی بعد از واقعه! و‌حسرت از دست رفته! دل کندن سخت است اما به همان اندازه شوق وصل دوباره اشتیاق آور... راهی حرم حضرت عباس (ع) شدم... و چقدر در مکانی که می دانی جای جایش بال ملائک است و قدم های حضرت زهرا(س) قدم زدن لذت بخش است... لذتی فرا زمینی... رسیدم به علمدار... الان که دارم می نویسم قلبم به یاد آن لحظه تپش نه فریاد می زند! ضریح بالا را برای خانم ها بسته بودن رفتم سمت ضریح پایین هنوز دیوارها خاکی بودن و با معنویتی از جنس نور آغشته... لحظات، لحظات غریبی بود... غم عباس (ع) کم نیست... چند روزی که کربلا بودیم هر روز خورشید با دیدار وصال می تابید هر چند که تا رسیدن به حرم باید شاهد بی بصیرتی ها می بودم و موکب هایی که همه چیز داشتند جز اندکی بصیرت! و مرا یاد همان لشکر اسلامی می انداختند که روبه روی قرآن ناطق ایستادند! اما با گذر از کنار اینها، حس معنویت حرم و زائرهای مخلصی که با تمام وجود اولا فکرشان را خرج حسین(ع) می کردند بعد مال و جانشان رایحه ای جان افزا به روح می بخشید... درست مثل وقت برگشت وقتی سوار اتوبوسی شدیم که راننده اش شاید به اسم سنی بود اما شعور حسینی داشت در کنار شیعه هایی که خود را شاید به اسم حسینی می خوانند و شعور یزدی می پرورانند و ندای جدایی سر می دهند قابل قیاس نیست! روز آخر از ارباب خداحافظی نکردیم سلامی دادیم به رسم خودشان تا امید و آرزوی وصال دوباره باشد... السلام علیک یا اباعبدالله.... درست یادم هست وقتی سوار همان اتوبوس شدیم راننده ضبط ماشینش را روشن کرد و‌ من همراه با همان صوت که گذاشته بود به عربی و فارسی همراه مداح آرام زمزمه می کردم و اشک بدرقه ام می کرد... پایان والعاقبة للمتقین نویسنده:
رفتیم داخل موکب که استراحت کنیم... فضای بزرگی بود که خانم ها از آقایون کاملا جدا بودند، پر از پتو و بالش ، تعداد کمی زائر داخل بود ، چون تقریبا نصفه شب بود چند تا خادم خانم سریعتر از ما اومدن و تشک و پتو رو پهن کردن که ما چند نفر استراحت کنیم.... با دیدنشون آدم در مقابل این عظمت روحی احساس خجالت می کرد واقعا... حس خیلی خوبی داشت که قرار بود بعد از چند شب مثل آدم درست بخوابیم ، مثل آدم بخوابیم که نه ! در واقع مثل جنازه بیهوش بشیم 🙃 و دقیقا همین اتفاق افتاد و من با محمد حسین و عارفه زهرا کمتر از ثانیه ای خواب رفتیم... با صدای اذان صبح بلند شدم ، چون تونسته بودم راحت استراحت کنم احساس میکردم زندگی بهم تزریق کردند! نگاهم به بچه ها که راحت خوابیده بودن افتاد به خودم نهیب زدم: اگر اینهمه عجله نکرده بودی و کمی بین راه استراحت می کردیم و کمی به فکر شاد کردن دل امامت بودی تا دل خودت، شاید الان هنوز توی کربلا بودیم! شاید نماز صبح رو بین الحرمین می خوندیم.... نفس عمیقی رها میشه توی فضا و به خودم یادآوری می کنم: هنوز فرصت جبران هست، سفر کربلا رو باید توی ذهن بچه ها شیرین ترین سفر کنم... اینطوری دل امامم هم شاید از من راضی میشد... با همین حال بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد رفتم بیرون که ببینم قراره چکار کنیم حالا همه بیدار شده بودند و مهیا اما راننده هنوز خواب😶 هوای دم صبح وسط بیابون خیلی دلپذیر بود و نسیم خنکی می وزید... چند قدمی توی بیابون راه رفتم و آروم توی ذهنم زمزمه میشد .... نسیمی جانفزا می آید... بوی ‌کربُ بلا می آید... توی همین حال و هوا بودم که کم کم خانم های عرب خادم هم دست بکار شده اند و نان محلی می پختند خیلی صحنه ی قشنگی بود... بساط صبحانه که اصلا به شکلی بود که وضع روحی هر فردی رو به اعلی ترین درجه ی دوپامین می رسوند (دوپامین هورمونیه توی بدن که مسئول سطح انرژی و شادیه،هر چی بیشتر ترشح بشه انرژی و انگیزه بیشتر😇 ) داخل سینی های گرد استیل که برای زائرها می آوردن هر چی که فکر کنید بود ! از انواع مربا و حلوا و تخم مرغ و پنیر و شیر گرفته تا فلافل و زیتون و پرتقال و خلاصه معنی اینکه هر چه داشتند در طبق اخلاص گذاشتند رو خوب میشد دید و حس کرد... دیگه محمد حسین و عارفه زهرا هم بیدار شده بودند و الحمدالله چون استراحت کرده بودند خیلی سر حال بودن ... صبحانه هر کدوم یه دونه تخم مرغ محلی با یه نون تازه و داغ براشون آماده کردم ... دیدن تکاپوی خادم ها که تلاش میکردن و سنگ تموم می گذاشتن برای بچه ها جالب و جذاب بود! فکر میکنم ساعت شش، یا هفت صبح بالاخره راه افتادیم و سه چهار ساعت بعد مرز چزابه رسیدیم... از مرز که رد میشدیم تمام سرباز ها و پاسدارها که اونجا بودن با یه حالت خاص و عرض ارادت از زائرها استقبال میکردن و می گفتن شما زائراهای حسین(ع) بودید... اما شاید درست تر این بود آنها مقرب تر بودند به آقایمان حسین(ع) ! به قول یکی از اساتید خوبمون که می گفت: درست شبیه «ایمان» که درجات و مراتبش، باهم فرق می‌کنند؛ مقام عزاداران حسین علیه‌السلام نیز، باهم مساوی نیست! هر چه عزادار؛ ـ مقامِ امام، ـ رابطه‌ی خودش با امام، ـ علّت قیام امام، و نقش عزاداری در تحکیم ارتباط او با امام را بیشتر بشناسد؛ مقامش در نگاه خدا بالاتر، و میزان نزدیکی و قُرب او به امام حسین علیه‌السلام بیشتر خواهد بود.... درست مثل همین سربازها و موکب دارانی که دور از کربلا اما نزدیک و مقرب امام حسین(ع) بودند.... مطلبی که من در این سفر هر چند به سختی اما خوب درک کردم و به این نتیجه رسیدم و در نهایت میدانستم باید👇 پایان این سفر، آغازی باشد برای شروعی دوباره.... والعاقبه للمتقین
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 موسسه درخت زندگی، موسسه‌ای ست که چند سالی‌ست به انبوه مشغله‌های مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش می‌آید. در این موسسه هم اصل کارش کمک به زن‌ها و دختران آسیب دیده اجتماعی ست و اشتغال زایی برای آنها. وارد موسسه می‌شوم و زینب در ماشین می‌ماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمی‌هایشان است. صدای خنده و گفت و گو از یکی از اتاق‌ها به گوش می‌رسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره اهمیت بازاریابی اینترنتی می‌گوید. منشی موسسه جلویم بلند می‌شود: -سلام خانم منتظری! امری داشتین؟ -سلام. نه فعلا کار خاصی نداشتم. فقط مامان گفته بودن بیام یه سری بزنم. -به سلامتی کی برمی‌گردن از مسافرت؟ -فکر می کنم دو سه روز دیگه بیان. -به سلامتی... ماشین را جلوی در خانه شان پارک می‌کنم. زنگ می زنم و دو دل می‌شوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمی‌دارم. در را باز می‌کند و در حیاط به استقبالم می‌آید. خانه‌شان قدیمی ست، مثل خانه عزیز. چمدان را در همان حیاط می‌گذارم. مادرش از پنجره گردن می‌کشد و سلام می کند. زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم می‌خواست عزیزِ من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی می‌کرد. دوستی خانواده‌های ما قدیمی ست. پدر زینب، برادرخانم عمویوسف بوده و رفیق صمیمی‌اش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا می‌بوسد و دست بر سرم می‌کشد. زینب می‌گوید: -بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش. مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا می‌نشاند کنار خودش و حال عزیز را می‌پرسد. -الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن. -زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟ مادر زینب چایی می‌آورد. شانه بالا می‌اندازم: -تقریباً. اگه کارام درست بشه میرم ان‌شالله. چهره اش کمی نگران می‌شود. می‌پرسد: -اونجا تنهایی سختت نیست؟ -نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یه مدت برم پیششون تا برام یه آپارتمان بگیرن. مادر زینب که الان نشسته کنارم می‌گوید: -زبانشون رو بلدی دیگه؟ می خندم: -آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم. مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می کشد: -ان‌شالله خیر توش باشه. نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می شود فهمید از داغ دو فرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود. ناهار فقط سیب زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش می‌خورد، و لازم نبود برای یک نفر – که خودم باشم – غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم هایم می‌خواند که گرسنه‌ام. می‌پرسد: -ناهار نخوردی عزیزم؟ رودربایستی را کنار می گذارم و می‌گویم: -نه! زینب که لباسش را عوض کرده می گوید: -مامان منم دارم می‌میرم از گشنگی! مادرش جواب می‌دهد: -غذا هنوز گرمه. برای خودت و اریحا بیار. تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف می‌زنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم می‌گوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛